عاشقانه‌های یک امدادگر

اشتغال در بیمارستان و اخذ مدرک، بهیاری مانع اشتیاق احمد به ادامه تحصیل نشد و با تحصیل در مقطع شبانه موفق به اخذ دیپلم متوسطه شد دوران جوانی وی مصادف با اوج حرکت‌های مردمی بر ضد رژیم پهلوی بود.
کد خبر: ۶۱۱۹۵۹
تاریخ انتشار: ۰۱ شهريور ۱۴۰۲ - ۱۲:۰۰ - 23August 2023

عاشقانه‌های یک امدادگربه گزارش گروه سایر رسانه‌های دفاع‌پرس، میراحمد میرظفرجویان سال ۱۳۳۰ در رشت به دنیا آمد و در سال ۱۳۴۹ بعد از اخذ مدرک بهیاری در بیمارستان گارد ارتش گلستان (فعلی) در خیابان سلطنت‌آباد (پاسداران) فعلی مشغول خدمت شد. اشتغال در بیمارستان، آن هم در کسوت خدمت به بیماران، با روحیه احمد کاملاً سازگار بود و هر روز علاقه‌اش را به تلاش در این حرفه بیشتر می‌کرد.

او با حقوق ناچیز خود به وضع زندگی و امرار معاش خانواده‌اش سر و سامانی بخشید و در سال ۱۳۵۰ مقدمات عزیمت تمامی اعضای خانواده را از گیلان به تهران فراهم کرد و بخشی از مسئولیت خانواده را بر دوش گرفت. احمد همیشه حامی و پشتوانه محکمی برای خواهران و برادرانش بود و در این میان مادرش که همدم و مونس او بود بیشتر بر شانه‌های پر مهر پسر تکیه می‌کرد.

اشتغال در بیمارستان و اخذ مدرک، بهیاری مانع اشتیاق احمد به ادامه تحصیل نشد و با تحصیل در مقطع شبانه موفق به اخذ دیپلم متوسطه شد دوران جوانی وی مصادف با اوج حرکت‌های مردمی بر ضد رژیم پهلوی بود. او با وجود آن که از طرف ارتش تحت نظر بود در تظاهرات ضد رژیم پهلوی شرکت می‌کرد و در جلسات مذهبی و مساجد و نماز جمعه حضور فعال داشت و با شرکت در محافلی همچون مهدیه تهران پای صحبت مرحوم حاج احمد کافی می‌نشست در راهپیمایی تاسوعا و عاشورای سال ۵۷ نیز همراه خانواده شرکت کرد.

مهرماه سال ۵۷ برگ تازه‌ای از کتاب زندگی احمد رقم خورد. او ۲۷ ساله بود که با دختری از اقوام مادری ازدواج کرد؛ و در ۳۱ فروردین سال ۵۹ دخترش به دنیا آمد.

همسر احمد در کتاب «درمانگران رزمنده» خاطرات مدت محدود زندگی خود را با شهید این چنین روایت کرده است: «مهرماه سال ۱۳۵۷ ازدواج کردیم و مهرماه سال ۱۳۵۹ نیز آخرین دیدار ما بود. از مهر تا مهر و او سراسر مهر بود. مهر به ما به خانواده و به کشورش ۳۱ فروردین ۵۹ تنها دختر ما به دنیا آمد. نام او را سمیه گذاشتیم در این زمان احمد در بهداری نیروی دریایی و من در ستاد نیروی زمینی شاغل بودیم.

دو ماه از تولد دخترمان می‌گذشت نگهداری از فرزند و هم زمان کار کردن بسیار برایم مشکل بود در این هنگام «شجاع» - در خانه او را شجاع صدا می‌کردم - آمد و گفت می‌خواهد به مأموریتی در جزایر تنب برود. من مخالفت کردم، ولی او برای رفتن اصرار داشت و این مأموریت را لازم می‌دانست دهم تیر ماه رفت و دهم شهریورماه برگشت. در را که باز کردم او را نشناختم وضع سر و لباسش بسیار آشفته بود، ولی با خوشحالی از حضور او همه چیز را فراموش کردم.

دختر ۵ ماهه‌ام که به شدت بیمار بود با حضور مجدد پدر جان تازه‌ای گرفت. همگی از حضور او در خانه خوشحال بودیم، اما دیری نپایید که این روز‌های شاد که مزین به حضور یک فرشته آسمانی بود و هر لحظه و ساعتش خاطره است با تجاوز رژیم بعث عراق به خاک ایران اسلامی مبدل به روز‌هایی سراسر دلهره شد. چرا که ۲۰ روز بعد با حمله ارتش متجاوز بعثی دوباره جدایی‌مان شروع شد. گویی بمب‌های هواپیما‌های بعثی به سر او خورده بود از خود بیخود شده بود. مدام می‌گفت باید بروم هرچه گفتم تو تازه ۲۰ روز است، آمدی کودک‌مان به تو نیاز دارد، می‌گفت: «کشورمان بیشتر به من نیاز دارد. دهم مهرماه ۵۹ آخرین دیدار ما با او بود. او مدام به شوخی می‌گفت دوست دارم زمانی بیایم که دخترمان بزرگ شده و من را نشناسد و همین طور هم شد. او در سن ۳۰ سالگی در روز ۲۷ مهر ۱۳۵۹ در حین انتقال مجروح به شهادت رسید.»

منبع: ایسنا

انتهای پیام/ ۱۳۴

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار