به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، در جبهههای جنگ هشت سال دفاع مقدس، رزمندگان هر چقدر که از جان خود دل بریده بودند، به همان اندازه هوای همرزمان خود را داشتند.
روایتی که میخوانید خاطرهای از داوود اصغرزاده است که در کتاب «خاکریز و خاطره» آمده:
«تابستان ۱۳۶۳ رفته بودیم بستان. هوا گرم بود و با بچهها بیرون از سنگر نشسته بودند و کمپوت میخوردند. سیدصادق منصوری هم که جانباز بود و نمیتوانست راه برود بینشان نشسته بود. ناگهان عراق حمله کرد. آنها به قصد بمباران و تصرف بستان، عملیات گستردهای را شروع کرده بودند.
بدون اینکه فکر کنند، کمپوتها را گذاشتند و به سمت سنگر فرار کردند. سیدصادق هم همان وسط، روی زمین نشسته بود و با خیالی آسوده فرار بچهها را تماشا میکرد!
همه داشتند میدویدند که یک نفر یادش افتاد سیدصادق را جا گذاشتهاند. داد زد: سیدصادق جا موند!
ناگهان همه برگشتند و دویدند به سمت سیدصادق. وقتی به او رسیدند سریع چند نفری او را بلند کردند و دوباره دسته جمعی به سمت سنگر دویدند.
بعد از اینکه هواپیماها رفتند و خطر رفع شد، به سیدصادق گفتیم: وقتی همه فرار کردند، تو چه احساسی داشتی؟
گفت: اصلاً نگران نبودم، چون میدونستم برمیگردید!
بچهها خجالت کشیدند و از اینکه سیدصادق را تنها گذاشته و فرار کرده بودند، از او عذرخواهی کردند، اما او گفت: فرار شما کاملاً طبیعی بود و برگشتنتون طبیعیتر!
بچهها با شنیدن این حرف کلی خندیدند و از اینکه سیدصادق آنها را شناخته بود، خوشحال و امیدوار شدند.»
منبع: فارس
انتهای پیام/ ۱۳۴