به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، یک روز عادی در بیمارستان بود و بیمارها میآمدند و میرفتند. سهشنبهها همه چیز معمولی بود و هیچ اتفاق خاصی نمیافتاد. افسانه پشت میز نشسته بود و به کارهای اداری رسیدگی میکرد. دخترها هم خانه بودند و برای شنبه که مدرسهها شروع میشد آماده میشدند.
چند شبی بود تهران شلوغ شده بود. خیابانها زیاد امن نبود. هر از گاهی دست و پا شکستهای را به بیمارستان میآوردند که وسط خیابان از چپ و راست کتک خورده بود و احتیاج به پانسمان و مراقبت داشت. یکی ـ دو شب پیش یکی از بسیجیهایی که کف خیابانها مجروح شده بود در یکی از بیمارستانهای تهران به شهادت رسید. میگفتند اسمش حسین تقیزاده است.
گوشی افسانه شروع کرد به زنگ خوردن. اسم پوریا روی صفحه گوشی نقش بست. دکمه سبز را لمس کرد و صدای پوریا از آن طرف خط به گوش رسید: «سلام خانوم. من دارم میرم هیأت، دخترها خونه تنهان.»
افسانه «باشه»ای گفت و به کارش ادامه داد. همسرش بسیجی بود و به هیأت رفتنهای او عادت داشت. هر از گاهی هم به دل خیابانها میزد تا آشوب را آرام کند و نگذارد کسی مزاحم خانمها شود.
ساعت از ۹ گذشته بود. افسانه پیش خودش فکر کرد هیأت پوریا حتماً تا الآن تمام شده و در راه خانه است تا دخترها تنها نمانند. موبایلش را برداشت تا به بابای بچهها زنگ بزند. گوشی را کنار گوشش گرفت؛ بوق، بـــوق، بــــــــــــــوق. با خودش گفت: «چرا جواب نمیده؟»
شماره خانه را گرفت، دخترش گوشی را برداشت: سلام مامان.
افسانه گفت: سلام مامانجان، بابا رسیده خونه؟
دخترک جواب داد: نه هنوز نیومده.
افسانه دیگر داشت نگران میشد. با دخترش خداحافظی کرد و برگشت سر کارش. هر چند دقیقه یک بار شماره پوریا را میگرفت، اما باز هم جز صدای بوق چیز دیگری نمیشنید. از طرفی دلش شور پوریا را میزد و از طرف دیگر دلنگران دخترها بود که تا این وقت شب در خانه تنها ماندهاند. ساعت ۱۲ و نیم ـ یک بود که دیگر طاقت نیاورد و وسایلش را جمع کرد و به سمت خانه راه افتاد.
هنوز به خانه نرسیده بود که موبایلش زنگ خورد. صدایی از آن طرف خط گفت: پوریا بیمارستانه. اما نگران نباشید اوضاعش خوبه. میتونید بیایید بیمارستان فجر ببینیدش.
افسانه که فهمید دلشورههایش بیخودی نبوده، با نهایت سرعت خود را به خانه رساند، دست دخترها را گرفت و به سمت بیمارستان راه افتاد. مستقیم به بخش اورژانس رفت و دنبال تخت پوریا گشت. اطراف تختها پرده کشیده بودند. مایع سرخی که از زیر یکی از پردهها به سمت بیرون پیشروی میکرد، توجه افسانه را به خود جلب کرد. پشت آن پرده پوریای افسانه بود ... دنیا پیش چشمش تیره و تار شد.
۹ شب ۲۹ شهریور چه اتفاقی افتاده بود؟
شبهای آخر صفر بود و پوریا دوست داشت از این شبها تا جایی که میتواند استفاده کند. هیأت تمام شد و با دوستش از در بیرون زد. میخواستند به خانه برگردند که فهمیدند اغتشاشگرها در یکی از خیابانهای پیروزی آتش روشن کرده و هیاهو به راه انداختهاند. آنها از انداختن ترس و وحشت در دل هر که در آن محل خانه یا مغازه دارد، لذت میبردند. حتی به رهگذران از همه جا بیخبری که بر حسب بدشانسی گذرشان به آن جا افتاده بود، هم رحم نمیکردند. زنانی که چادر بر سرشان بود و از آنجا میگذشتند از دست مدعیان آزادی پوشش، امنیت نداشتند و مورد آزار و اذیت قرار میگرفتند.
در مرام یک بسیجی نیست که ترس و ناامنی زنان و دختران وحشتزده را ببیند و بیتفاوت عبور کند و با خیال راحت کنار همسر و فرزند خودش آرام بگیرد. اگر این بود که دیگر نامش «بسیجی» نبود.
با بچههای بسیج به خیابان پیچید و با سینه سپر شده به سمت آتش و شلوغی آن سوی خیابان راه افتاد تا این آتش را خاموش کند. غافل از اینکه آشوبگرها فقط انتهای خیابان را قرق نکردهاند؛ بلکه در مغازهها و دکههای خیابان هم کمین کردهاند تا به خیال خودشان چند متری از خاک ایران را به چنگ آورند. از اطراف آتش فریاد زن، زندگی، آزادی به گوش میرسید.
طول خیابان را طی کرد و قدم قدم جلو رفت که اراذل و اوباشی پنهان شده در هر پستو، هر یک با شمشیر، قمه یا چاقویی در دستشان بر سرش ریختند. دیگر نگاه نمیکردند کجای او را میزنند. یکی قمه را بر شکمش فرو کرد و رودههایش را تکه ـ تکه کرد، دیگری سفیدرانش را هدف گرفت و دستش را شلاقوار در هوا تکان داد و دیگری شمشیر را به پشت سر پوریا فرود آورد. هر کس تیزیاش را هر جایی که همهمه و شلوغی جمعیت اجازه میداد، فرو میکرد و دستش را بالا میبرد و باز فرود میآورد. فریادهای زن، زندگی، آزادی در میان نعرههای قمه به دستان و نالههای دردناک پوریا نامفهوم میشد.
وسط این بلوا باران سنگ بود که شروع شد. سنگهای بزرگ با گوشههای تیز و خارا که معلوم نبود از کجا آمدهاند، اما مشخص بود به کجا میخواهند بروند، بر سر پوریا و دیگر دوستانش فرود میآمدند. سنگهایی سنگین و ترسناک که فرود هر یک از آنها برای زمینگیر کردن یک مرد تنومند کافی بود.
در آن بلوایی که آشوبگران وسط خیابان برپا کرده بودند، پوریا کم نمیآورد و تلاش میکرد روی پاهایش بایستد. قدمی برداشت و خواست کمر صاف کند که ناگهان پسرکی چاقوی خود را از پشت به قلب او فرو کرد.
دیگر فکر میکردند کار پوریا تمام است. آرام آرام دورش را خلوت کردند و هر یک از آنها به دنبال طعمهای دیگر رفتند. ناگهان فردی با یک ظرف پر از بنزین بالای سر پوریا ظاهر شد و همه جا را تر کرد. بوی بنزین همه جا را گرفت.
بچههای بسیج که اوضاع پوریا را این طور دیدند، به سمتش رفتند و اجازه ندادند اوضاع او از این بدتر شود. آمبولانس خبر کردند و سپس دورش حلقه زدند تا از پوریا محافظت کنند. یکی ـ دو نفر به سمتش رفتند و زیر بغلهایش را گرفتند. آنهایی که چند دقیقه پیش، وقتی پوریا بر زمین افتاده بود، گمان کرده بودند کارش تمام است، حالا با دیدن چشمان باز پوریا باز هوس کشتن او را کردند و به سمتش هجوم آوردند.
آمبولانس رسیده بود، اما نمیگذاشتند به پوریا نزدیک شود. در میان همهمه شلوغی جمعیت ناگهان صدا و نور آتش توجه همه را به خود جلب کرد. آمبولانس را آتش زده بودند. نمیخواستند اجازه دهند پوریا مرده یا زنده از آن مهلکه جان به در ببرد. نزدیک یک ساعت بود که خون پوریا از رگهایش بر آسفالت خیابان جاری میشد. سرانجام یک پراید وانت را نزدیک پوریا آوردند و طوری که کسی نفهمد، او را در عقب وانت راهی بیمارستان کردند.
آن شب چه به افسانه گذشت
افسانه بالای سر پیکر بیجان شوهرش ایستاده بود و آنچه را میدید، باور نمیکرد. چندتا دستگاه به پوریا وصل بود. فشار خونش روی ۴ بود و مطمئن بودند ماندنی نیست. با این حال فردا حالش بهتر شد و دستگاهها را از او جد کردند. امید به دل افسانه برگشت.
پوریا به هوش آمده بود، اما خیلی درد داشت. جای سالم در بدنش نمانده بود. نمیتوانست آرام بنشیند؛ نفسش بالا نمیآمد. پرستارها هم نمیتوانستند کاری برای او بکنند. از طرفی آشوبگران فهمیده بودند تعدادی از نیروهای امنیتی که خودشان آنها را زخمی کردهاند در بیمارستان فجر بستری هستند و بیمارستان را محاصره و ناامن کرده بودند. آرامشی برایشان نمانده بود.
پوریا ۱۰ روز طاقت آورد، اما دیگر شرایط بیمارستان فجر برای او مناسب نبود. قرار شد به بیمارستان بقیةالله منتقل شود. شرایط انتقال برای اوضاع نابسامان پوریا اصلاً خوب نبود. ۲ روز بعد، ۱۲ مهر به افسانه خبر دادند پوریا به خاطر آمبولی ریه به شهادت رسیده است.
افسانه فتحی، بر بالین همسر شهیدش، پوریا احمدی
چنین بود که پوریا احمدی دومین قربانی شورش زن، زندگی، آزادی سال ۱۴۰۱ شد.
منبع: فارس
انتهای پیام/ ۱۳۴