گروه حماسه و جهاد دفاعپرس ـ سیده فاطمه سادات کیایی؛ آدم تقلا کردن برای به چیزی رسیدن نیستم، برای همین وقتی کارت ورود را دستم دادند خودم را دعوت شده واقعی مراسم دیدم، در همه این سالها برای جلو افتادن این اتفاق نه به کسی رو انداختم، نه سفارشی کردم، معتقد بودم هر چیز به وقتش میآید و میشود، حالا بعد از ۱۰ سال قلم زدن در حوزه جهاد و شهادت، این بار نامم کنار عنوان مقدس، «دفاع مقدس» به عنوان یک فعال دفاع مقدسی روی کارتی قرار گرفته که نوید یک دیدار شیرینی با حضرت ماه را میدهد.
خواب آلود، اما با ذوق یک ربع زودتر از همه بچههایی که وعده کردند دم درخیابان کشور دوست باشند رسیدهام به سر قرار. خودم را جزو ۱۰ نفر اول مهمانان تصور میکردم که زهی خیال باطل، از من مشتاقتر زیادتر بوده که یک صف عریض و طویل را جلوی گیت بازرسی تشکیل داده. چشم میچرخانم تا بلکه آشنا ببینم و میبینم، خانم مجتهدزاده رئیس سازمان نشر آثار و ارزشهای مشارکت زنان در دفاع مقدس و نیروهای دیگرشان را میبینم، همسر و دختر شهید صدرزاده هم میآیند تا کارت ورودشان را بگیرند، از همینجا میتوان حدس زد اکثریت جمعیت از خانواده شهدا هستند، خواهران، مادران، دختران و همسران شهدا.
اولین گیت ورودی را رد کردهایم که میرسیم به دومین گیت. میگوییم کادر اجرایی هستیم، میگردند تا اسممان را در لیست پیدا کنند که نمیکنند، بر میخوریم بین جمعیت مهمانها و به عنوان مهمان وارد میشویم، تغییر تاکتیک همیشه جواب داده که اینجا هم میدهد. کفش جفت میکنیم دست کفشداری و بعد از یک پذیرایی ساده از شربت آبلیموی بهشتی و کیک یزدی وارد حسینیه میشویم. همه چیز به سادگی همان توصیفاتی است که دیده و شنیدهایم، حتی خیلی بیشتر و خوشایندتر از آن. فکر میکردم چقدر حسینیه باید بزرگ باشد و هر سری چه جمعیت عظیمی را در خودش جای میدهد، اینطور نیست، فضا با گونی و پرچم که روتین دکورهای هفته دفاع مقدس است همه جا را تزئیین کردهاند، حسینیه شده است شبیه سنگرهای دفاع مقدس، شبیه راهیان نور، انگار سالها اینجا رفت و آمد داشتم و شبیه جایی که اولین بار است آمدهام نیست، پدر اگر پدر باشد خانهاش هم میشود خانه پدری.
در به در دنبال ورق و خودکارم، همه چیزمان را در بدو ورود گرفتهاند و جر خودمان چیز دیگری نداریم. دنبال خودکارم که بچههای عکاس را میبینم و سلام و علیک گرمی میکنیم، با بچههای خبرنگار حوزه ایثار و شهادت هم با کاغذ و خودکار لابه لای جمعیت هستند و خوش و بش میکنیم. کاغذ و خودکار بهانهای شده که دست هرکس ببینم آه از نهادم بلند شود. آشنا بازیها هم جواب نمیدهد و همچنان دنبال روزنه امیدی هستم تا شاید کسی کمکم کند.
مهمانهای هنوز در صف بازرسی هستند و این از خوش اقبالی من است که اگر اینهمه سال دیدار نصیبم نشده، این یکبار جلوی حسینیه، جا گیرم آمده، سریع چفیه ام را میگذارم که مثلا جا گرفته باشم، حکایت چوب کبریتهایی است که قدیم در صفهای شیر برای گرفتن جای افراد میگذاشتند! کمی چرخ میزنم بین جمعیت که هم کمکی به نظم جلسه کرده باشم و هم اگر شد سوژهها را شکار کنم، هرچند که میدانم همه آدمهای دعوت شده به این مراسم یک جوری خاص و نابند.
اندک اندک جمع مستان میرسند. خانم مریم کاتبی را از دور شکار میکنم، با ذوق میروم به استقبالش، چقدر این زن دوست داشتنی و ناگفتنی است، هنوز خاطراتش از جبهه در راهیان نور وقتی دخترهای نوجوان را دور خودش جمع میکرد و شیرین و صریح روایتگری میکرد بهترین خاطراتی است که از زنان دفاع مقدس شنیدهام، خودم را معرفی میکنم که خبرنگارم و قبلا باهم صحبت کردهایم.
اوه اوه، میدونی که از خبرنگارها فراریم
میدونم، اما ما شمارو خیلی دوست داریم
از کتابش میپرسم که انگار در پیچ و خم تاریخ مانده و جلو نمیآید، میگوید:
دوستام میگن ما نوههامونم به دنیا اومدن، کتاب تو هنوز چاپ نشده
تا سر میچرخانم یک آشنا میبینم، از دوستان قدیمم در بسیج دانشجویی گرفته تا رفقای رسانهای که وجودشان همه جا مایه دلگرمیست. یکی صدا میزند و آدرس برگه خودکار میدهد، میدم سمتش، عز و التماس میکنم، اما افاقه نمیکند، اینکه هنوز معلوم نیست جزو کادر اجراییم، یا خبرنگار یا مهمان انقدر مبهم است که اعتماد خادمان را جلب نمیکند! من میمانم، بی خودکار و ورق و استرسی که چطور نکتهها در ذهنم ثبت کنم. با همسر شهید پاشاپور هم احوالپرسی میکنم، سراغ دوقلوهایش را میگیرم، کارت ندادهاند، جایشان خالیست، این حسینیه بدون حضور بچههای کوچک شهدا صفا ندارد هرچقدر هم زیاد باشند.
قنداقه را که روی زیلوهای آبی میبینم دلم آب میشود. معلوم است نوزاد تازه پا به این دنیا گذاشته، «میپرسم چند وقتش است؟» مادر جوانش میگوید «۲ هفته» فکر میکنم چقدر باید خوشبخت باشد در ۲ هفتگی در قرار عاشقان حضور داشته باشد. توی ذهنم او را میگذارم کنار پیرزنی که مادر شهید است و با ویلچر آمده. این نشان میدهد سفر عشق سن و سال نمیشناسد. کمی مینشینم که خستگی در کنم، خانم کناریم خودش را خواهر شهید معرفی میکند، لهجه آذری شیرینی دارد و میگوید ۵ صبح از کرج راه افتاده. میپرسد آقا از کدام طرف میِآید؟ میگویم احتمال زیاد از پلههایی که پشت سن تعبیه کردهاند، به حرفم اعتماد نمیکند «شاید از این در بیان» میگم اگر فرصتی بشه با آقا حرف بزنیم، دوست دارید چی بهشون بگید؟ «فقط میگم آقاجون قربانت برم، همه جان و مال ما برای شما» چند ثانیه نگذشته دوباره میپرسد «اینجایی که نشستیم میشه آقارو دید؟» خیالش را راحت میکنم بهترین جا همینجاست.
ردیفهای جلو پر شدهاند و کم کم حسینیه آماده ورود عزیزترین میزبان میشود. عکسی توی دستش دارد و میگوید باید برود جلو، بی اعتنا به نبودن جا خودش را میرساند به ردیف اول و کنار خانواد شهید عجمیان و چند تن از دختران شهدا مینشیند. کنارم مادر شهید محمدحسین حدادیان نشسته است، با آن لبخند و سکینه قلبی همیشگی، عکس محمد حسینش را در با چفیهای که دور تصویر کشیده روی دست بالا گرفته، تا آخر مراسم هم پایین نمیاورد. این رابطه قلبی خانواده شهدا با آقا حتی دیدنش هم آدم را سر ذوق میآورد.
عقربههای ساعت ۸ و نیم صبح را نشان میدهد که رهبر انقلاب از پلکان بالا میآید و روی سن قرار میگیرد، کاش مسوولان و مدیران کمی از وقت شناسی آقا یاد بگیرند! صدای صلی علی محمد یاور مهدی آمد فضای حسینیه را پر میکند و جمعیت هجوم میآورد جلو، حالا جا به اندازه ۲ ردیف آدم خالی میشود! اشکها و لبخندها چاشنی شعارها میشود و هرکس ارادتش را به گونهای ابراز میکند.
خیلی زود جو حسینیه آرام میشود، چند پیشکسوت بسیجی با لباس لری بلند میشوند که عرض ارادتی کنند، چند کلامی بلند بلند حرف میزنند تا وقتی که خادمین دعوت به سکوت کنند. مداحی حسین طاهری همه را سر شوق آورده، مخصوصا آن قسمتهایی که با تکرار حیدر حیدر جمعیت همراه میشود. گروه سرودی از دانش آموزان هم قطعی شعری میخواند و سپس شش تن از فعالان حوزه دفاع مقدس صحبتهایی را در جلسه بیان میکنند. سردار کارگر هم گزارشی از فعالیتهای بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس ارائه میکند. رهبر انقلاب صحبتهایش را با ابراز خوشحالی از حضور در این جمع آغاز کرده و سپس به تمجید از سرود و مداحی میپردازد.
همه جمعیت سراپا گوش هستند، جز مهمان پشت سری من، پسر سه چهار ماههای که گاه صدایش با صدای رهبر انقلاب ترکیب شده و نگاه زنها را به سمت خود میکشاند، یکی میگوید گوشش را نوازش کم بچه خوابش میبرد، یکی از آن سمت سفارش میکند شیرش بدهید، هیچ کدام از اینها افاقه نمیکند تا وقتی پسرک خود به خود ساکت میشود. حالا در آرامش حسینیه بهتر میتوانم مهمانان را ببینم، سرداران دفاع مقدس در ردیف جلو نشستهاند، جمعی از جانبازان هم حضور دارند، جمعی از بسیجیان هم با لباسهای محلی خود در بین جمعیت خودنمایی میکنند، مردی که لباس بلوچی پوشیده یا آن اقایی که لباس عشایر عرب خوزستان را به تن دارد، ایران کوچک زیر خیمیه امام خمینی جمع شده.
تاکید رهبر معظم انقلاب اسلامی بر پرداختن به دفاع مقدس بارها و بارها در صحبتهای ایشان بیان شده، این بار هم به گونهای دیگر این تاکید را میشنویم، اینکه هرچه کار شده خوب است، اما باید کارها خیلی بیشتر شود، توجه به هنر و آثار هنری، توجه به چرایی و پاسخ به پرسشها از اهم بیانات ایشان است، فکر نمیکنم هیچ کس به اندازه ایشان دغدغه دفاع مقدس و رسیدن مفاهیم و تجارب عمیق آن به نسلهای آینده را داشته باشد. رهبر یک جمله بسیار مهم در بین صحبتهایشان دارد که با واکنش و شعارهای مردم همراه میشود آنجا که فرمودند «با اطمینان تاکید میکنیم که جوانان کشور میتوانند همه مشکلات را حل کنند.»
درست سر ساعت مقرر، رهبر معظم انقلاب اسلامی صحبتهایش را تمام میکند، بدرقه ایشان با ابراز محبتهای مردم همراه است، ما میرویم به یاد زیارتی که حالا جزو خاطرات خوش زندگیمان محسوب میشود.
انتهای پیام/ ۱۴۱