به قلم زهرا زواریان؛

داستان آهو و امام رضا(ع) برای کودکان نوشته شد

مجموعه پنج جلدی «با ادب چون...» به قلم زهرا زواریان برای گروه سنی «ج» نوشته شده است. این اثر دربردارنده داستان حیواناتی است که ادب خود را به ائمه(ع) نشان دادند.
کد خبر: ۶۱۸۵۲
تاریخ انتشار: ۲۰ آذر ۱۳۹۴ - ۱۳:۰۳ - 11December 2015

داستان آهو و امام رضا(ع) برای کودکان نوشته شد

به گزارش گروه فرهنگ و هنر دفاع پرس، مجموعه پنج جلدی «با ادب چون...» به تازگی از سوی انتشارات سوره مهر روانه بازار کتاب شده است. این مجموعه توسط زهرا زواریان، نویسنده، برای گروه کودک و نوجوان نوشته شده است. نویسنده در هر پنج جلد این مجموعه به روایت داستانی درباره حیوانات پرداخته است؛ حیواناتی که به نوعی ادب خود را به خاندان نبی مکرم اسلام(ص) نشان دادهاند.

«اسبی که دو بال داشت»، «در حلقه شیرها»، «شتری که با وفا بود»، «شیری که سلام کرد»، «وقتی آهو خانم به تله افتاد» عناوین مختلف مجموعه «با ادب چون...» هستند.

زواریان درباره هدف از نگارش این مجموعه پیشتر گفته بود: خواستم به صورت غیر مستقیم به بچهها آموزش دهم که حیوانات نیز میفهمند و شعور دارند؛ در واقع خواستم ادب و معرفتی را که حیوانات نسبت به ائمه معصوم(ع) دارند، در قالب داستان در کل این مجموعه روایت کنم.

وی افزود: چون برای بچهها موضوع حیوانات جذاب است فکر کردم میتوان از طریق این موضوع پیامهایی را نسبت به وفاداری، مهرورزی و محبت حیوانات نسبت به ائمه به کودکان منتقل کرد، لذا سعی داشتهام توصیفات قابل فهمی را برای بچهها در کل این پنج مجموعه به قلم بیاورم.

زواریان در پایان درباره تکنیک جذاب برای داستاننویسی مذهبی برای کودکان گفت: برای بچهها در این مقوله باید ساده نوشت و از تصویر سازی مناسب استفاده کرد زیرا بحث تکنیک خاصی برای داستان نویسی مذهبی برای بچهها مدنظر نیست.

به گزارش تسنیم، در بخشهایی از کتاب «اسبی که دو بال داشت»، با اشاره به داستان ذوالجناح میخوانیم: «حارث هاج و واج نگاهش کرد. من و منی کرد و گفت: «این اسب...» هنوز جملهاش تمام نشده بود که عمر سعد از اسب پیاده شد و گفت: «جایزه خوبی به تو خواهم داد... اگر او را سالم به من برسانی...» و به داخل چادر خزید. بلند بلند گفت: خوب نشانش کن... او را سالم میخواهم».

حارث که هنوز خیلی جوان بود و دلش میخواست دل فرماندهاش را به دست آورد، خوشحال و خندان، اسبش را هی کرد و تا میتوانست، در صحرای کربلا جلو رفت. بیابان داغ بود و آفتاب بیرحمانه میتابید. با خودش فکر کرد: چه اسب قشنگی! مال کیست؟ فکر کرد که باید علامتی روی آن بگذارد... .

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار