دفاع‌پرس گزارش می‌دهد؛

استخاره‌ای که نوید شهادت دو دوست کنار هم شد

محمدتقی آقایی‌زاده و محسن گلستانی باهم استخاره گرفتند و گویا فهمیده بودند که شهید می‌شوند، شهادتشان نیز ماجرای جالبی داشت.
کد خبر: ۶۲۱۳۶۹
تاریخ انتشار: ۱۹ مهر ۱۴۰۲ - ۰۶:۰۴ - 11October 2023

شهادت ۲ رفیق کنار هم وقتی استخاره خبر از شهادتشان را دادبه گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، یکسال انتظار برای بی تابی‌های محمدتقی آقایی زاده زمان زیادی بود که درسش را تمام کند و به دنبال هدفش برود. مادر گفته بود درست تمام کن و بعد هرجا می‌خواهی برو به هوای اینکه شاید جنگ تمام شود یا فکر جبهه رفتن از سرش بیفتد که اینطور نشد، محمدتقی ۱۹ ساله بعد از درس به جبهه رفت و مدتی بعد یعنی ۱۹ شهریور به شهادت رسید. او در زمان شهادت از امدادگران کمیته امداد امام خمینی در رشت بود.

عبدالله آقایی زاده درباره برادر شهیدش می‌گوید: ما او را در خانه باقر صدا می‌زدیم. از سال ۱۳۶۲ یعنی قبل از تشکیل کمیته امداد گیلان وارد کمیته امداد رشت شد. ضمن اینکه در مسجد فعالیت می‌کرد و شب‌ها کشیک می‌داد صبح به کمیته امداد می‌رفت. اخلاقش جوری بود که اگر جایی غیبت می‌کردند مکان را ترک می‌کرد. شب‌ها اکثرا خانه نمی‌آمد و در مسجد کشیک و نگهبانی می‌داد و بعد نماز صبح به کمیته امداد می‌رفت. فضایش با ما خیلی فرق داشت احترام خاصی به پدر و مادر قائل بود.

اولین و آخرین بوسه مادر

فاطمه ثبوتی مادر شهید تعریف می‌کند: کلاس دهم بود گفت می‌خواهم بروم جبهه، گفتم تو درست را بخوان بعد برو. گفت آن موقع میزاری بروم؟ گفتم آره بقیه چجوری میرن توهم برو. گفتش اخه ۲ سال زیاده وایسم، برم بهتره. گفتم نه. گفتم من طاقت ندارد تو بری، میدونی من چند ساله قرص اعصاب می‌خورم. گفت نمی‌خوام جوری برم که تو ناراحت باشی، ناراضی باشی، اما تو این ۲ سال هر ۲ ماه بهت میگم شاید که اجازه بدی. توی این ۲ سال هر ۲ ماه می‌آمد و می‌گفت تا اعصابم جا بیاید و بهش بگویم برو.
مادر ادامه می‌دهد: بعد از دبیرستان و گرفتن دیپلم گفت که دیگر باید برود. گفتم آخه تو کجا می‌خوای بری؟ گفت می‌خواهم بروم جبهه. به حضرت زینب گفتم شما یه کاری کنید من دلم آرام بگیرد که پیش شما و پیغمبر روسفید باشم. دیگر نگاهش نکردم و همانجا نشستم. پدرش که از مسجد آمد به او گفتم باقر می‌خواهد برود جبهه گفت خب بره مگر خونش از بقیه رنگین تره باید بره. برای ولایت همه دارن شهید می‌شن باید کمک کنن. من دیگه حرفی نزدم. ساکش را یواشکی بست و با موتور رفت بسیج، من هم یواشکی رفتم آنجا، من را دید گفت تو چرا آمدی؟ گفتم من باید باشم. موقع رفتن توی ماشین نشسته بود. من بچه هایم را نمی‌بوسم خجالت می‌کشم. محسن دوستش کنار شیشه نشسته بود و باقر پهلویش بود یکدفعه تا من را دید جایش را با محسن عوض کرد و من را بوسید. خداحافظی کردم دیدم قرمز شده، فهمیده بودم دیگر برنمی گردد، دوباره بوسیدمش.

حواسش به خمس پول تو جیبی پدر هم بود

زینب خواهر شهید نیز درباره برادر می‌گوید: پدرم می‌گفت یکبار باقر آن زمانی که برایم کار می‌کرد از من پرسید آقاجان من می‌آیم مغازه تو ماهیانه پول می‌دهی این را بابت پدر فرزندی می‌دهی یا کاری که می‌کنم. پدرم گفته بود از چه نظر میگویی؟ گفت اگر حقوق میدهی باید خمسش را بدهم. ۱۹ ساله بود، اما بر خودش واجب می‌دانست خمسش را بدهد. کتاب‌هایی که می‌خواند را تاریخ می‌زد که بعدا سر سال دوباره بخواند وگرنه خمسش را بدهد و تا این حد مراعات می‌کرد.

۱۸ سالش که شد دیپلم گرفت از پدر اجازه گرفت که کمی از کارش کم کند و به مسجد برود. پدرم گفت باشه با این حال باز هم مغازه می‌رفت. در همه نماز‌های جماعت شرکت می‌کرد. نماز جمعه هم می‌رفت. می‌گفت حدیثی شنیدم درباره نماز جمعه که اگر درست باشد باید خیلی حواسم جمع باشد. چند روزی تحقیق کرد و به من گفت این حدیث واقعا درست است و کسی که سه بار بدون عذر به نماز جمعه نرود از منافقین است. دیگر از این به بعد باید مراقب باشم.

عبدالله در ادامه صحبت‌ها از برادرش روایت می‌کند: باقر با محسن گلستانی که طلبه بود برای آموزش رفتند. روزی که داشت به جبهه اعزام می‌شد خیلی لاغر و ضعیف شده بود معلوم بود خودش را خیلی آماده کرده که بتواند آنجا با شرایط وفق پیدا کند. عموی شهید گلستانی که در جبهه بود به من گفت این دو نفر برنمی گردند، چون جایی که رفتند خیلی خطرناک است. البته که این دو نفر از هم جدا شدند. شهید محسن گلستانی یک شب خواب می‌بیند که باقر شهید شده دستپاچه مرخصی می‌گیرد و پیش باقر می‌رود، باهم به زاغه مهمات می‌روند که خمپاره می‌آید و هر دو نفر شهید می‌شوند. یک نفر سومی هم پیش آن‌ها بود اتفاقا او هم خواب دیده بود برادرم شهید می‌شود که خبر شهادت را به ما می‌رساند.

خوشحال از نتیجه استخاره

مادر شهید تعریف می‌کند: ماه رمضان ۱۱ روزه قرآن را ختم می‌کرد. شب‌ها بیدار می‌شد و نماز شب می‌خواند، نسبت به بزرگتر‌ها خیلی احترام می‌گذاشت و اگر می‌خواست پایش را دراز کند روی پا‌ها ملحفه می‌انداخت. خیلی هم بچه بامحبتی بود، زمستان برای خانواده‌ها نفت می‌برد و اگر لازم بود بری پارو کند خودش این کار را انجام می‌داد.

خواهر شهید در ادامه صحبت‌‎های مادر می‌گوید: قبل از اینکه به جبهه برود همراه با محسن گلستانی از دوستانش استخاره گرفتند. از نتیجه استخاره خیلی راضی بود و می‌گفت حتما شهید می‌شوم. آقای فقیهی کسی که استخاره را گرفته بود به پدرم می‌گفت این بچه‌ها خیلی خوب هستند باید افتخار کنی که چنین بچه‌ای داری. چون می‌دانست اگر شهید شود خانواده باید دنبال عکس مناسب بگردند آن اواخر عکس‌هایی می‌گرفت که چهره اش واضح‌تر باشد. سال اخرعکسی گرفت با اورکت و ریش گفت شاید شهید شدیم عکسی از بماند خوب است. من این‌ها را به مادرم نمی‌گفتم، ولی باقر احوالات خاصی داشت.

انتهای پیام/ ۱۴۱

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار