به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، «محسن جام بزرگی» از آزادگان دفاع مقدس خاطرهای از مجروحیتش در اسارت و همراهی یکی از اسرا با او را بیان کرده است که در ادامه میخوانید.
در اردوگاه، هرگاه تعداد اسرا اضافه میشد، آنها را بین آسایشگاهها تقسیم میکردند. از تقدیر الهی، «مهدی فتحیان» یکی از بسیجیهای غواص گردان من هم به آسایشگاه ما آمد. او بغل دست من نشست و گل از گل هر دویمان شکفت، هر چند نباید اظهار میکردیم. نگاه سربازان اسیر به من همچنان بدبینانه بود و آمدن فتحی چراغ امیدی برایم بود. او مرا میشناخت و میدانست که افسر نیستم و حاج محسن جام بزرگی، اما طبق قرار قبلی او باید همه چیز را پنهان میکرد و من ستوان میماندم. با آمدن او، تمام زحمتهای من به دوش او افتاد.
آن روزهایی که ما در صدد پاره کردن گچ افتادیم، اسهال به شدت در آسایشگاه شایع شد. من هم ناجور اسهالی بودم و این بیماری مرا هر روز ضعیف و ضعیفتر میکرد. مهدی دکتری میکرد و به من آب نمیداد. میگفت: آب اسهال را تشدید میکند! او لبهای مرا با پارچهای خیس، نمناک میکرد، ولی من از تشنگی در عذاب بودم. نان صمون به شدت تشنه ام میکرد به گونهای که لب هایم از خشکی به هم میچسبیدند و با التماس، مهدی ته لیوانی آب میداد تا کمی جان بگیرم. او با یک نفر دیگر دم به ساعت مرا به کنار سطل دستشویی میبردند و من روی زمین خودم را خلاص میکردم، اما اسهال تمام نمیشد.
از طرفی بر اثر بی تحرکی، ضعف غذایی و اسهال شدید، عضلات من در داخل گچ تحلیل رفت و به شدت لاغر شد. گچ به شکلی مضحک دور و بر عضلههای پا و کمر لق لق میزد. گچ سیاه و کثیف شده، از عضلههای پهلو و کمرم جدا شده بود به گونهای که میتوانستم دستم را به داخل آن ببرم. همچنین لبههای تیز گچ لق شده، به بدن استخوانی و ستون مهره هایم فرو میرفت و به شدت آزارم میداد و تمام بدنم را میخاراند. احساس میکردم باید در بدنم اتفاقی افتاده باشد. به رو چرخیدم و به مهدی گفتم: پشت کمرم خیلی اذیته، نگاه کم ببین چیزی شده؟
او نگاه کرد و گفت: اوه تمام پشتت زخم شده! اوه کمرت زخم شده... تیزی و زبری گچ از ران تا باسن و بالای کمرم را زخم کرده بود. گچ معلّق، کلافه ام کرده بود و دیگر بعد از این همه روز تاب و تحملش را نداشتم. من مثل مردهی مومیایی شدهای بودم که گوشت و استخوانش خشک و جمع شده باشد و باندهای دور مومیایی مثل یک لباس گشاد به او بخندد. به فکرم رسید از مهدی انجام کاری را بخواهم. گفتم: مهدی! خیر ببینی، این گچ لامصب مرا کشت. ببین میتوانی ببریدش؟
- آخه چه جوری، با چی؟
- نمیدانم، یک چیزی پیدا کن.
چطوری و با چی گچ را ببرم؟!
مهدی که نوجوان و بی تجربه بود، دوباره پرسید: مثلاً چی؟
گفتم: سیمی، سیخی، سیم خارداری از این خراب شده پیدا کن و مرا نجات بده، مُردم به خدا!
فردا ساعت استراحت در محوطه، وقتی که او مرا کنار انبوه سیم خاردارها خوابانده بود، به ترفندی یک تکه از قسمت شل شدهی یک سیم خاردار را باز کرده بود. در آسایشگاه یواشکی نشانم داد و پرسید: این خوبه؟. باور نمیکردم. با خوشحالی پنهانی گفتم: خیلی خوبه، ولی نوکش را بمال زمین تا خوب تیز بشود. فقط مواظب باش نگهبان نبیند.
انتهای پیام/ 141