به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، دو قسمت منتشر شده از گفتگوی تفصیلی کاظم بلوچی، تاریخچهای مفصل از این نویسنده، کارگردان و بازیگر را ارائه کرد. اما درد دلهای این بازیگر و کارگردان توانای کشورمان و آرزومندی او برای به ثمر رسیدن پروژههایی که در سر دارد سبب شد که سومین قسمت گفتگوی جذابتر از دو بخش قبلی باشد و انتشار آنرا به زمانی پس از پایان سریال آمین موکول کردیم. آنچه در گی خواهد آمد خواندنی ترین و جذابترین گفتگوی هنرمندی است که تن به گفتگو نمی دهد.
*بعد از «آمین » انتظار می رود که با پیشنهادات بیشتری در بازیگری مواجه شوید. چرا این خیل پیشنهادات خوب را قبول نمیکنید.
نمی دانم چه بگویم. بگذار طور دیگری پاسخ بدهم. حافظ میگوید: « من همینم که نمودم، دگر ایشان دانند ». شکر خدا، ما همیشه سعی کردهایم که نان بازویمان را بخوریم، منت کسیرا نکشیم و درست زندگی کنیم. یک چیزی را دوست دارم برایت تعریف کنم تا پاسخی قاطعانه به همه کلنجارهای تو باشد. پدرم در همان مغازه عطاری (درواقع سقط فروشی) که داشت، ظهرها ناهار میخورد، بعد میرفت مسجد و بعد روی گونی می نشست و یک چرتی میزد، من هم بهاصطلاح در پاچال میایستادم. من به او میگفتم خب آقاجون، کرکره را پایین بکش و راحت استراحت کن. میگفت: نه! مردم گناه دارند، ممکن است بیایند و ببینند مغازه بسته است.
* خاطرهای هم از آن روزها داری؟
ما برنج هم میفروختیم، برنج از کیلویی 3 تومان و 5 ریال بود تا 7 ریال و 10 شاهی روزی، خانمی آمد. خانم که رویش را هم گرفته بود، از من خواست یک کیلو برنج به او بدهم. من هم یک کیلو برنج کشیدم و او دو تومانی به من داد. من حساب کردم،2 ریال و 10 شاهی باید به او پسبدهم، بهجایش یک مشت دیگر برنج ریختم توی کیسه و دو ریال به ایشان برگرداندم. پدرم با نیقلیانش، زد پشت دستم و گفت: کاظم! کاظم! حالا من فکر کردهبودم که پدرم خوابیده است. گفت: کاظم 10 شاهی به او کم دادی. گفتم: آقاجون، به اندازه 10 شاهی، برنج ریختم برایشان. گفت: « ... خوردی ! » تق زد به پای من و بعد به او گفت که خانم... خانم.... صبر کنید، این بچه من اشتباه کرد، 10 شاهی به شما کم داد. دست کرد در دخلش و 10 شاهی به او داد. آقا ما را می گی بغض کردیم که یعنی چه؟ من که کار بدی نکردم. نه دزدی کردم و نه اجحاف! شب که داشتیم به خانه برمی گشتیم، پدرم دوچرخه داشت، من را جلو می نشاند و دو نفری می رفتیم خانه.
پدرم درست زندگی کرد، برای همین هم هیچ چیزی نداشت. اما همیشه وجدانش، آسوده بود. همیشه می گفت هرکاری می خواهید بکنید اما لقمه حرام، سر سفره تان نبرید. به کسی ظلم نکنید. وقتی می گوید هر کاری دوست داری بکن اما لقمه حرام سر سفره نبر، همین را که بخواهی رعایت کنی، مجبوری همه کارهایت را درست انجام دهی. وگرنه، کوچکترین اشتباهی مرتکب شوی ، لقمه حرام آورده ای سر سفره ات.
در راه، به من گفت که هنوز از دست من ناراحتی آقاجون؟ گفتم که نه، برای چه؟ گفت: در مورد قضیه 10 شاهی. گفتم نه آقاجون ولی شما الکی من را زدی. من به اندازه 10 شاهی برای او برنج ریخته بودم. گفت: بابا! آن خانمی که از تو برنج خرید، دیوانه بود؟ گفتم که نه. گفت: پس برای چه تو 10 شاهی اضافه تربرنج دادی؟ او اگر خودش می خواست، میگفت آقا به جای 7 ریال و 10 شاهی، 8 ریال برنج به من بده. تو اقتصاد این بدبخت را به هم زدی. گفتم: چرا آقاجون؟ گفت: او حساب کردهبود که دو تومان دارد، 7 هزار و 10 شاهی بدهد برای برنج، 2 ریال و 10 شاهی هم بدهد پیاز و سیب زمینی و گوجه بخرد و قاطی کند و بدهد بچه هایش بخورند. تو 10 شاهی به او کم دادی، اقتصاد او را به هم ریختی. او ممکن بود جلوی بچه هایش خجالت زده شود. دیگر از این کارها نکنی آقاجون ها! من نفهمیدم پدرم چه می گفت تا اینکه سالها بعد، کمی که سن خودم بالاتر رفت مثلا 18-17 سالم شد، یک چنین مشکلاتی برای خودم به وجود آمد. آن زمان تازه فهمیدم پدرم چه می گفت! گفت: پسرم تو 10 شاهی اضافه تر برنج به او دادی، او رویش نشد که به تو بگوید آقا من به آن 10 شاهی احتیاج دارم، چون آبرو داشت. اگر حواس من نبود تو نزدیک بود که حساب و کتاب زندگیش را بهم بریزی. ببین! آنها اینطور زندگی کرده اند. اینطور به دنیا نگاه می کردند. آن موقع کسی نبود که به آنها بگوید این جنس را بده، 7 ریال یا 8 ریال. خودش می نشست حساب می کرد که هر جنسی مثلا قند یا برنج و هرچیزی را چقدر بدهد که مثلا از هر گونی، 3 ریال گیرش بیاید. نه اینکه از هر کیلویی، 3 ریال گیرش بیاید یا از هر کیلویی 30 ریال گیرش بیاید. نه! یعنی از کل یک گونی 3 ریال گیرش بیاید. درست زندگی کرد، برای همین هم هیچ چیزی نداشت. اما همیشه وجدانش، آسوده بود. همیشه می گفت هرکاری می خواهید بکنید اما لقمه حرام، سر سفره تان نبرید. به کسی ظلم نکنید. وقتی می گوید هر کاری دوست داری بکن اما لقمه حرام سر سفره نبر، همین را که بخواهی رعایت کنی، مجبوری همه کارهایت را درست انجام دهی. وگرنه، کوچکترین اشتباهی مرتکب شوی ، لقمه حرام آورده ای سر سفره ات.
*در بازیگری، چگونه می توان ایمان داشت که همیشه دستمزدش حلال است؟
نه. خدا شاهد است. همیشه هر نقشی را که داشتم، روی آن فکر کردم، تمام حس و حالم را گذاشته ام. همین آقای جواد افشار عزیز، در سریالش، یک نقشی به من پیشنهاد کرد، من گفتم این نقش را دوست ندارم. بعد دوباره تمام متن را برای من، ایمیل کردند، گفت: کاظم هر نقشی را دوست داری، بردار. گفتم : جواد نمی دانم چرا ولی ارتباط برقرار نمی کنم.
*سریال کیمیا؟
بله. گفتم جواد ارتباط برقرار نمی کنم. نمی دانم چرا. او هم می گفت: بابا در دوره و زمانه ای که همه دنبال کار هستند و کار نیست، تو چطور نه میگویی؟ گفتم: جواد، بالاخره باید یک ارتباطی برقرار کنم تا حس و حالش را پیدا کنم. متأسفانه نتوانستم با این کاراکترها ارتباط برقرار کنم. شاید یک کاراکتر جدیدی نوشتید و من خواندم و حال کردم، باورش نمی شد. الان پیامکش را هنوز دارم که نوشته است: درود بر شرف تو که در این وانفسا، می گویی چون نتوانستم ارتباط برقرار کنم نمی آیم، در صورتی که می دانم نیاز هم داری. واقعیت همین است دیگر، وقتی تو آنطور به زندگی نگاه کنی همه چیز درست می شود و من حساب ده شاهی های زندگی ام را در طول این سالها در بازیگر داشته ام.
وقتی جنگ شد، همه رفتندجبهه! ما هم آن زمان، قبل از جنگ، خب می شد که راحت کار کنیم ولی وقتی جنگ است آدم حال و حوصله کار کردن، به آن صورت ندارد، این یک واقعیت است. من هم رفته بودم جبهه، البته افسر وظیفه بودم، من را فرستاده بودند مریوان. آنجا شهید صیاد شیرازی ( که آن موقع، سرگرد بودند ) من را گذاشت رئیس رکن یک تیپ. رئیس رکن یک تیپ، در ارتش، حتما باید افسر کادر باشد، حتما باید سروان یا سرگرد باشد. به او گفتم: جناب سرگرد، من را با این ارتشی ها درنینداز، من مخلصت هستم!
*البته تعجب من از این است که چرا در حوزه دفاع مقدس فیلم و سریال نساختی . چون به صورت مستقیم در جبهه حضور داشتی. راستی شما گویا در جبهه بودید و اتفاقا پس از عملیات گم شده بودید؟اصلا چی شد که یکدفعه فعالیت های هنری را ول کردی و سر از جبهه درآوردی؟
خب وقتی جنگ شد، همه رفتندجبهه! ما هم آن زمان، قبل از جنگ، خب می شد که راحت کار کنیم ولی وقتی جنگ است آدم حال و حوصله کار کردن، به آن صورت ندارد، این یک واقعیت است. من هم رفته بودم جبهه، البته افسر وظیفه بودم، من را فرستاده بودند مریوان. آنجا شهید صیاد شیرازی ( که آن موقع، سرگرد بودند ) من را گذاشت رئیس رکن یک تیپ. رئیس رکن یک تیپ، در ارتش، حتما باید افسر کادر باشد، حتما باید سروان یا سرگرد باشد. به او گفتم: جناب سرگرد، من را با این ارتشی ها درنینداز، من مخلصت هستم! گفت: نه اصلا به این چیزها نیست، تکلیف توست، امام گفته اند. گفتم: آخر امام (ره) من را از کجا می شناسد؟ گفت : خب ما کلیات را برای ایشان می گوییم و ایشان هم دستوراتی می دهند، نهایتا اینکه شما باید رئیس رکن یک تیپ باشی، خلاصه قبول کردیم. آنجا ماجراهایی داشتیم! اولا تا جایی که از دستمان برمیآمد، هرکاری انجام می دادیم مثلا بسیجی مقتدری بود به نام مجید سادات که الان شنیده ام یکی از فرماندهان بلندپایه سپاه هستند، یک پای خودش را هم در جنگ از دست داده است. مجیدسادات، آدم بسیار دلیر و شجاعی بود، یک رفاقتی هم با ما داشت که وقتی در تهران، تئاتر کار می کردیم، با هم یک آشنایی داشتیم، اما از دلاوران جبهه بود. یک روز مجید به من گفت: کاظم! این محمد که فرزند عسگراولادی است، اینجا خدمت می کند و دارند اذیتش می کنند. گفتم: چرا اذیتش می کنند؟ گفت : بگذار بگویم خودش بیاید دیدنت. بهرحال من یک کارهایی می توانستم بکنم گفتم: بگو بیاید.وقتی آمد، به او گفتم : تو واقعا فرزند عسگراولادی هستی؟ گفت: بله به جان پدرم! گفتم خب چرا پدرت، پارتی بازی نکرد که تو را جای دیگری بفرستند؟ مثلا فرانسه و یا هرجای دیگری؟ گفت: بابای من این مدل است! گفتم: حالا مشکلت چیست؟ گفت: 9 ماه است که من را مرخصی نفرستاده اند. فکر کن 9 ماه این بچه از شرایط جنگی خارج نشده بود! من سریع فرمانده اش را خواستم و پرسیدم: چرا او را نفرستاده ای مرخصی؟ شروع کرد به حرفهای بیخود زدن، من گفتم که سریع همین الان مرخصی برایش رد کن. او دوباره شروع کرد به حرف زدن که من خودم همان لحظه برای این بچه مرخصی رد کردم و دادم دستش و گفتم: برو.
هر وقت هم که عملیات می شد، من جلو بودم، یعنی همراه بچه ها می رفتم، یعنی از نظر روحی امکان نداشت بتوانی ماندن را تحمل کنی. مثلا سرهنگ رسول عبادت در بغل خودم، شهید شد. او هم یکی از فرماندهان ارتش بود، انسان بسیار بزرگی بود و واقعا در زمان جنگ، خیلی دلسوز و فداکار بود.برای نجاتش سوی هلکوپتر امداد دویدم، همین که او را گذاشتم در هلی کوپترگذاشتم، دیگر شهید شده بود، وقتی هم که هلی کوپتر بلند شد و او را بردند، بچه ها با بیسیم خبر داد که بله شهید شده است.
هر وقت هم که عملیات می شد، من جلو بودم، یعنی همراه بچه ها می رفتم، یعنی از نظر روحی امکان نداشت بتوانی ماندن را تحمل کنی. مثلا سرهنگ رسول عبادت در بغل خودم، شهید شد. او هم یکی از فرماندهان ارتش بود، انسان بسیار بزرگی بود و واقعا در زمان جنگ، خیلی دلسوز و فداکار بود.برای نجاتش سوی هلکوپتر امداد دویدم، همین که او را گذاشتم در هلی کوپترگذاشتم، دیگر شهید شده بود، وقتی هم که هلی کوپتر بلند شد و او را بردند، بچه ها با بیسیم خبر داد که بله شهید شده است.
هر وقت هم که عملیات می شد، من جلو بودم، یعنی همراه بچه ها می رفتم، یعنی از نظر روحی امکان نداشت بتوانی ماندن را تحمل کنی. مثلا سرهنگ رسول عبادت در بغل خودم، شهید شد. او هم یکی از فرماندهان ارتش بود، انسان بسیار بزرگی بود و واقعا در زمان جنگ، خیلی دلسوز و فداکار بود.برای نجاتش سوی هلکوپتر امداد دویدم، همین که او را گذاشتم در هلی کوپترگذاشتم، دیگر شهید شده بود، وقتی هم که هلی کوپتر بلند شد و او را بردند، بچه ها با بیسیم خبر داد که بله شهید شده است.
عملیاتی هم بود که ما دو سه روزی در برفها خوابیده بودیم تا زمان شروع عملیات، فرابرسد، عملیات محمد رسول الله (ص) بود. قرار بود برویم طُوَیله و بیاره را بگیریم. مثلا امروز قرار بود عملیات شود، بنا به دلایلی نشد، فردا هم نشد، پس فردا هم نشد! همه در کوههای پوشیده از برف بودیم. بعد از سه روز گفتند : عملیات شروع شده است. رمز عملیات اعلام شد و رفتیم. خلاصه جنگ تمام عیاری بود. ببین، تا آدم در آن شرایط نباشد، نمی تواند بفهمد جنگ یعنی چه. آن بچه هایی که در جنگ، یا مجروح شدند، یا شهید شدند، خیلی انسانهای بزرگی هستند، خیلی انسانهای دلیری هستند.
عملیاتی هم بود که ما دو سه روزی در برفها خوابیده بودیم تا زمان شروع عملیات، فرابرسد، عملیات محمد رسول الله (ص) بود. قرار بود برویم طُوَیله و بیاره را بگیریم. مثلا امروز قرار بود عملیات شود، بنا به دلایلی نشد، فردا هم نشد، پس فردا هم نشد! همه در کوههای پوشیده از برف بودیم. بعد از سه روز گفتند : عملیات شروع شده است. رمز عملیات اعلام شد و رفتیم. خلاصه جنگ تمام عیاری بود. ببین، تا آدم در آن شرایط نباشد، نمی تواند بفهمد جنگ یعنی چه. آن بچه هایی که در جنگ، یا مجروح شدند، یا شهید شدند، خیلی انسانهای بزرگی هستند، خیلی انسانهای دلیری هستند. اصلا هرچه بگویم، کم گفته ام. باید آن میدان جنگ را ببینی تا بدانی من چه می گویم. خلاصه رفتیم طُوَیله و بیاره را گرفتیم و نزدیکیهای غروب بود که دستور عقب نشینی دادند و گفتند: برگردید. من هم وقتی می رفتم جلو، بیشتر با بچه های سپاه می رفتم. آقا حالا می خواهیم برگردیم ولی بچه های سپاه، عصبانی، ناراحت، در بیسیم ها داد و بیداد می کردند که چرا می گویید عقب نشینی؟ ما این همه شهید دادیم تا رسیدیم اینجا ! حالا می گویید برگردیم؟ البته آنها هم حتما دلایلی برای خودشان داشتند که می گفتند برگردید، حتما اطلاعاتی در این زمینه داشتند.
دیدم یا ابوالفضل! دور و اطراف من هیچکس نیست! شب هم بود. چه کار کنم؟ از کدام طرف بروم؟ اصلا گم کرده بودم. آنقدر دود و آتش و خمپاره و توپ و خلاصه اصلا دست چپ و راستت را هم گم می کردی که حالا بخواهی بفهمی مشرق کجاست، مغرب کجاست ! هوا هم ابر بود. با خودم گفتم صبر کنم صبح که شد، از روی خورشید مسیر را پیدا کنم. آقا خلاصه دوسه روز ما همینطور وسط این بیابان ها، حیران بودیم. از این طرف هم، به خانواده ما خبر داده بودند که من مفقود الاثر هستم و احتمالا شهید شده ام. خانواده من هم در تدارک مراسم و نصب پرچم مشکی و از طرفی هم بچه ها در پادگان، برای من عزاداری کرده بودند و خلاصه می نشستند و از محاسن ما می گفتند (خنده).
آقا در این حین ، من ناگهان دیدم یا ابوالفضل ! دور و اطراف من هیچکس نیست! شب هم بود. چه کار کنم؟ از کدام طرف بروم؟ اصلا گم کرده بودم. آنقدر دود و آتش و خمپاره و توپ و خلاصه اصلا دست چپ و راستت را هم گم می کردی که حالا بخواهی بفهمی مشرق کجاست، مغرب کجاست ! هوا هم ابر بود. با خودم گفتم صبر کنم صبح که شد، از روی خورشید مسیر را پیدا کنم. آقا خلاصه دوسه روز ما همینطور وسط این بیابان ها، حیران بودیم. از این طرف هم، به خانواده ما خبر داده بودند که من مفقود الاثر هستم و احتمالا شهید شده ام. خانواده من هم در تدارک مراسم و نصب پرچم مشکی و از طرفی هم بچه ها در پادگان، برای من عزاداری کرده بودند و خلاصه می نشستند و از محاسن ما می گفتند (خنده). چون می دانید که وقتی آدم از دنیا می رود، تازه محاسنش بیاد همه می آید ! خودشان برای من تعریف می کردند که گفته بودند بله آقا ! کاظم فلان خوبی را داشت و فلان جور بود! (خنده) خلاصه آقا ما در همان بیابان سرگردان بودیم تا اینکه رسیدیم به دهی که در درّه ای بود. مثلا ساعت 5-4 صبح بود که رسیدم به این ده. اما نمی توانستم بفهمم اینجا عراق است یا ایران! همینطور نشسته بودم که حرفی، داد و بیدادی، صدایی، چیزی بشنوم و بفهمم ایرانی حرف می زنند یا نه. بعد که سپیده زد و از خانه بیرون آمدند ، دیدم کردی حرف می زنند . من هم هنوز نمی دانستم کرد ایران هستند یا عراق. در همین حین، یک نفر صدا زد حاج رسول یا یک چنین اسمی... . فهمیدم ایرانی هستند. آمدم پایین، اولین مرتبه ای که شهید همت (خدا رحمتش کند) را دیدم همان جا بود که دیدم داشت بند پوتینش را می بست.
بله. اولین مرتبه ای که با او آشنا شدم همانجا بود. برای همین است که آن سریالی که سیما فیلم به من داد، از طرف آقای شریفی، وقتی که خواندمش، گفتم آقا این را کار نکنید. این که شما می خواهید بسازید، همت نیست! البته از دست ما ناراحت شدند! مردمی که در آن ده زندگی می کردند، خدا را شاهد می گیرم، آنقدر همت را دوست داشتند که آدم تعجب می کرد.
*احتمالا کرد بودند؟
بله. کرد بودند. یک عدهای بودند که یا شوهرشان، بچههایشان، دامادشان، جزو کوموله و دمکرات وفلان بودند. خیلی از آنها هم اصلا اعدام شده بودند ولی با این وجود مثلا من زنی را دیدم که شوهرش، اعدام شده بود اما لباسهای همت را میشست، غذا برایش تهیه میکرد. اصلا از آن همه محبت و علاقه مردم به شهید همت، تعجب میکردم. میخواهم بگویم، همت آنقدر درست رفتار کرده بود، آنقدر خوب با آنها برخورد کرده بود که مردم عاشقش بودند.
من 24 ساعت راجع به همت پرس و جو می کردم. آن زمان هم که همت، فرماندار بود، در همان کردستان (فکر می کنم در پاوه ) این آدم می رفت ماشین وانت سپاه را پر از بشکه های 20 لیتری نفت می کرد، می رفت در منزل افرادی می داد که دولت به دلیل اینکه مثلا یکی از اعضای آن خانواده در گروههای کومله و دمکرات و این قبیل گروهها هستند، جیره نفت به آنها نمی داد. همت می گفت: خب خانواده آنها چه گناهی کرده اند؟ اگر آن عضو خانواده دارد علیه ما می جنگد، خب من هم دارم با او می جنگم. خانواده اش، چه گناهی دارند، زنان و بچه های کوچکش چه گناهی دارند؟ می رفت و به آنها نفت می داد!
*چه مدت آنجا ماندید؟
24 ساعت را با همت بودم و بعد کامیونی که داشت به مریوان میرفت و بارش هم مهمات بودبازگشتم.کامیون مجبور بود که شبانه حرکت کند که برای خودش داستانی دارد. حتی به من گفتند خطرناک است، با این کامیون نرو. گفتم که نه. چون من می دانم که الان چه ولوله ای به خاطر من ایجاد شده است، حداقل بروم به خانواده ام بگویم که ما هنوز هستیم! خلاصه با این کامیون آمدم و حالا بماند که در راه، چه اتفاقاتی برایم رخ داد! بهرحال آدم کنجکاو است که بداند مثلا شهید همت چگونه آدمی بود.من 24 ساعت راجع به همت پرس و جو می کردم. آن زمان هم که همت، فرماندار بود، در همان کردستان (فکر می کنم در پاوه ) این آدم می رفت ماشین وانت سپاه را پر از بشکه های 20 لیتری نفت می کرد، می رفت در منزل افرادی می داد که دولت به دلیل اینکه مثلا یکی از اعضای آن خانواده در گروههای کومله و دمکرات و این قبیل گروهها هستند، جیره نفت به آنها نمی داد. همت می گفت: خب خانواده آنها چه گناهی کرده اند؟ اگر آن عضو خانواده دارد علیه ما می جنگد، خب من هم دارم با او می جنگم. خانواده اش، چه گناهی دارند، زنان و بچه های کوچکش چه گناهی دارند؟ می رفت و به آنها نفت می داد!
مردم، خیلی شهید همت را دوست دارند، خیلی بیشتر از آنکه شما بتوانید فکر کنید او را دوست دارند، بگذارید این عشق مردم به همت، باقی بماند. با این سریالهایی که می خواهید بسازید، خرابش نکنید. آنها کمی به من مشکوک شدند که احتمالا بلوچی دوست ندارد در مورد جبهه و جنگ، کار کند. بعد، همین سریال را داده بودند به همسر شهید همت که بخواند، او هم گفته بود، من اجازه نمی دهم این سریال ساخته شود! آنها فکر کردند من رفته ام به همسر شهید همت گفته ام، این سریال را قبول نکن!
*این مسائل را نمی شود در فیلم سینمایی که در مورد این شهید بزرگوار می خواهند بسازند، بیان کرد.
خدا کند که بتوانند. یک مرتبه سیما فیلم خبرم کرد، به وسیله امیر حسین شریفی، یک سریالی در مورد شهید همت به من دادند، من آن را خواندم و گفتم آقا من این سریال را کار نمی کنم. شریفی گفت : برای چه ؟ شما باید این سریال را کار کنی چون سیما فیلم گفته است. گفتم: من چه کاری به سیما فیلم دارم؟ شما تهیه کننده هستید، این سریال را به من پیشنهاد کردی و من قبول نمی کنم. خلاصه سیما فیلم فرستاد دنبال من و گفت: ما خودمان گفته ایم که بلوچی این سریال را کار کند، چرا کار نمی کنی؟ گفتم برای اینکه این سریال، ظاهرا در مورد شهید همت است، اما مطالبی که در آن نوشته اید اصلا درست نیست. مردم، خیلی شهید همت را دوست دارند، خیلی بیشتر از آنکه شما بتوانید فکر کنید او را دوست دارند، بگذارید این عشق مردم به همت، باقی بماند. با این سریالهایی که می خواهید بسازید، خرابش نکنید. آنها کمی به من مشکوک شدند که احتمالا بلوچی دوست ندارد در مورد جبهه و جنگ، کار کند.
بعد، همین سریال را داده بودند به همسر شهید همت که بخواند، او هم گفته بود، من اجازه نمی دهم این سریال ساخته شود! آنها فکر کردند من رفته ام به همسر شهید همت گفته ام، این سریال را قبول نکن! مرا دوباره خواستند.من گفتم: بخدا قسم که اصلا من همسر شهید همت را نه می شناسم و نه تا به حال دیده ام و نه اصلا صحبت تلفنی داشته ایم تا به حال. اصلا به من ربطی ندارد. من نظر خودم را گفتم و او هم نظر خودش را گفته است. من می گویم کارهایی که همت واقعا انجام داده را در این متن، بنویسید. همت، یک موجود دوست داشتنی برای مردم است. ببین اصلا اتوبان شهید همت، تنها اتوبانی است که مردم به اسم قدیم، صدا نمی کنند، همه می گویند اتوبان شهید همت. حتی شهیدش را هم می گویند، خب معلوم است که دوستش دارند این اسم را ببرند. خیلی از خیابان ها و اتوبانها هستند که به نام شهدا نامگذاری شده اند اما بیشتر مردم، هنوز نام قدیمی آن را استفاده می کنند. بهرحال، بعد از یک مدت ما را دوباره خبر کردند که آقا ما چه کنیم ؟ من هم برخی از روحیات و منش خاص شهید همت را که خودم دیده بودم برایشان تعریف کردم
*حتما وقتی تعریف کردید، آنها گفتند این مسائل را نمی شود در فیلم آورد.
من گفتم این مسائل را هم در سناریو بگنجانید، اگر کردید خب من هم مخلص شما هستم و کار می کنم. چرا نکنم؟ اما حتما باید این مسائل هم باشد، شهید همت را یک بعدی نکنید، یکطرفه نگاه نکنید. خلاصه بعد از مدتی، گفتند خودت یک سناریو بنویس که بدانیم چه کنیم. من هم گفتم : بهتر است شما یک سناریو جنگی بنویسید، شخصیتی در آن بگنجانید که بوی شهید همت را بدهد.
*حرفهایی که می زنید ، خیلی از لحاظ دراماتیک، درست است. همان کاری که امریکاییها هم می کنند.
بله . دقیقا.در این شخصیتی که مستقل از شهید همت خلق می شود، تمام اعمال خوبی که تماشاچی از این آدم خواهد دید و دوست دارد، به همت، نسبت می دهد و می گوید چقدر شبیه همت است! همت هم همینطور بود.
*چرا ساخته نشد؟
بنده به دلایلی انصراف دادم. اما پس از انصراف بنده دو سال تولید طول کشید، چهار تا کارگردان عوض کردند و اصلا یک چیز دیگر نوشتند، اصلا یک چیز دیگر شد، آنوقت در تیتراژ ، اسم من و علیرضا نادری را هم نوشته بودند! ما هم زنگ زدیم و اعتراض کردیم. چون گفتیم این اثر اصلا کار ما نیست. اصلا هیچ چیز آن، مربوط به ما نیست، پس چرا اسم ما را نوشته اید؟ خیلی بد است ، وقتی همه چیز را عوض کرده اید، خب اسم خودتان را هم بزنید دیگر! من اگر کاری بکنم، پشت کار خودم می ایستم، با افتخار. می گویم آقا، این کار، اثر من است، چه خوب ، چه بد ! بهرحال کار من است دیگر. به اندازه استطاعت دانش خودم کار کرده ام. بیشتر از آن نمی توانم، همین هستم دیگر. ولی نیایید که کار من را عوض کنید و یک چیز دیگری درآورید و اسم من را بزنید! چهار تا کارگردان هم عوض کردند، آخرش هم دو سال طول کشیدو سریال شد و اصلا کسی ندید.
چرا طرح دستواره به سرانجام نرسید؟ چون تا آنجایی که خبر دارم چند قسمت را نوشته بودید که باید تصویب می کردند؟
بله،فقط می گفتند ادامه بده، ادامه بده. گفتم آقا من نباید تنها باشم. درام نویسی که بچه بازی نیست. بهترین سناریو ها باید گروهی نوشته شود نه اینکه گروهی تصویب شود. بزرگترین خسران فرهنگی را اگر می خواهی جستجو کنی باید از همینجا شروع کنی. در کجای دنیا در مورد مهمترین اتفاقات سیاسی، اجتماعی و فرهنگی ،یک نفر به تنهایی می نویسد و یک نفر به تنهایی می سازد. بایدگروه سناریست و نویسنده خوب این مملکت را می آوردم.من می خواستم آقای علیرضا نادری و قدسیانی بیاورم.
*کریم خودسیانی.
بله. می دانی که خودسیانی مسلط به علوم قرآنی است،کلا آدم عجیب و غریبی به نظر می رسد.
*خیلی دوست داشتید که دستواره ره بسازید؟ کجا پیدایش کردید؟ منظورم این است که شخصیت او را چطور پیدا کردید؟
از طریق بچه هایی که با او در جبهه بودند، از طریق محل زندگیش، با خانواده اش صحبت کردم. از طرفی هم، خودم قاطی همین بچه ها بودم! برای همین است که آنها را خوب می شناسم، آنها را لمس کرده ام.
*بعد طرح را بردید و چه شد؟
سه قسمتش را خواندند و خیلی هم خوششان آمد. منتها پولی که می دهند، پولی نیست که آدم بتواند با آن، یک کار خوب از آب دربیاورد.
*اگر بودجه کافی نباشد، ماحصل اثر نمایشی شهید را به ضد خودش بدل می کند.
من که اینقدر شرافت دارم و می گویم آقا من می توانم از شما بگیرم و تنها بنشینم و این را بنویسم، سه قسمتش را هم که خوانده اید و خوشتان آمده است، ولی باید دو نفر دیگر را هم بیاورم و پای این کار بگذارم.
می دانی تعریف شهید کشی از نظر من یعنی چی؟ یعنی اینکه فقط نشان دهیم فلان شهید فرشته ای بود که در آسمانها می چرخید! اصلا این نیست، اتفاقا آدم هایی بودند که آمدند و به یک استحاله ای رسیدند،تمرکز دراماتیک روی این جنبه ها زیباست.کاری که سالهاست آمریکایی های دارند می کنند.
طرح را بازنویسی کردید ؟
نه، از اول شروع کردیم به نوشتن. یعنی من طرحم را به آنها بگویم و مثلا به یک نفر بسپرم که تو دیالوگ ها را بنویس و به آن یکی بگویم برو فلان تحقیقات میدانی را انجام بده. خودم هم یک بخش دیگر از کار را انجام دهم و نهایتا برسیم به یک جایی که حق مطلب را ادا کنیم، بالاخره هر چه نباشد، این شهید، جوانی بوده که جانش را کف دست گذاشته و رفته در جبهه، برادرانش شهید شده اند، خودش شهید می شود، اصلا یک آدمی است که باید از نظر دراماتیک، کاری کرد که آن رفتارهای درونی این پرسوناژ بروز بیرونی داشته باشد و گرنه سازنده متهم به شهید کشی می شود. می دانی تعریف شهید کشی از نظر من یعنی چی ؟یعنی اینکه فقط نشان دهیم فلان شهید فرشته ای بود که در آسمانها می چرخید! اصلا این نیست، اتفاقا آدم هایی بودند که آمدند و به یک استحاله ای رسیدند،تمرکز دراماتیک روی این جنبه ها زیباست.کاری که سالهاست آمریکایی های دارند می کنند.
*سردار شهید همدانی، طرح را خواندند؟
با سردار کاظمینی حرف زدیم و قرار بود که با سردار همدانی هم صحبت کنیم. با خیلی از سرداران صحبت کردیم، لیست اسامی همه را دارم. به هرترتیب گفتم با این پول نمی شود، وقتی نمی شود، باید به این آدم خیانت کنم؟ آبروی یک نفر دیگر بریزد؟ چون نمی توان به این آدمها خیانت کرد. اگر به چنین اشخاصی که اینطور صادقانه رفته اند و برای وطنشان و برای اسلام، اینطور صادقانه رفتند و جانشان را کف دست گذاشتند، اگر کوچکترین خیانتی بکنی، یعنی تو اصلا وجدان هنری نداری، یعنی هیچ نیستی، باید بروی پی کار خودت.
*راجع به اینکه می گفتی کلی طرح در تلویزیون داشتی راجع به ائمه می خواستی فیلم بسازی، چرا اتفاق نیفتاد؟
نمی دانم والله. باید از خود آقایان بپرسی چرا نشد، البته ساخته شد ، افراد دیگری ساختند، مهم هم نیست.
*چرا به شما ندادند؟ استنباط خودتان چیست؟
نمی دانم. شاید من در باند آنها نبودم. خدا می داند.
هرگز در هیچ باندی نبودم. خب کارهایی که من می ساختم به این شکل بود که حتی بدون اینکه بخوانند، تصویب می کردند، یعنی تا این حد به من اعتماد داشتند. می رفتم و کار می کردم ولی ناگهان به یک جایی رسید که ... .
*شما در سینما هم عضو هیچ باندی نبودید.
هیچوقت، هرگز در هیچ باندی نبودم. خب کارهایی که من می ساختم به این شکل بود که حتی بدون اینکه بخوانند، تصویب می کردند، یعنی تا این حد به من اعتماد داشتند. می رفتم و کار می کردم ولی ناگهان به یک جایی رسید که ... . البته آن زمان پول نداشتند، می گفتند نظام پول ندارد و از این حرفها، ما هم چشمهایمان را بسته بودیم و فقط کار می کردیم و کار تولید می کردیم ولی وقتی که پولدار شدند، جواب سلام ما را هم نمی دادند، حالا از سایر چیزها بگذریم اما جواب سلام ما را هم نمی دادند.
*یک نکته ای بگویم؟ اگر بازیگری را به صورت خاص، در سینما ادامه می دادید، خیلی خیلی بهتر بود.
آدم باید شرافتش را حفظ کند. وقتی من در جرگه بازیگری وارد می شوم و می بینم که قضایا به نحو دیگری دارد پیش می رود و باید وارد باندهای خاصی بشوی که مثلا تو را حمایت کنند، خب من دوست ندارم.
اصلا مافیای عجیب و غریبی هستند. من وارد حوزه سینما نمی شوم اصلا برایم مهم نیست، اگر نگذارند کار کنم، خب میروم تئاتر کار می کنم. تئاتر هم نگذارند کار کنم، می روم می نویسم، این را هم نگذارند انجام دهم، خب نهایتا می روم لبوفروشی می کنم دیگر! باور کن اگر لبو می فروختیم، وضع زندگیمان بهتر از این بود. باور کن! می رفتیم و لبو می گذاشتیم کنار خیابان و بساط می کردیم، آنهم با این پشتکاری که ما داشتیم واقعا وضعمان بهتر بود. از صبح تا شب بدو، از صبح تا شب بدو، کار کن، عشق داشته باشی به کار.
*این باند ها سیاسی هستند یا فرهنگی یا اجتماعی؟
مباحث مالی را بگذاریم کنار، به فکر خانواده هایی باشیم که پول ندارند، فرزندانشان را ببرند سینما، پول ندارند فرزندانشان را مسافرت ببرند، پول ندارند بچه هایشان را تفریح ببرند، حتی پول ندارند بچه اشان را تا یک پارک نقلی ببرند، چرا؟ چون ممکن است فرزندشان، خوراکی دست سایر بچه های همسن و سال خودش ببیند و از پدر و مادرش این خوراکی را بخواهد و والدین حتی پول نداشته باشند، همین حد را بخرند. باید کاری کنیم که این خانواده ها که پای تلویزیون می نشینند، چیزی به آنها ارائه بدهیم که بدآموزی نداشته باشدو در زندگی به آنها کمک کند و در عین حال، سرگرمشان کند و نان خشک خوردن خودشان را فراموش کنند. یعنی فراموش کنند که شکمشان گشنه است. یعنی بنشینند و با عشق ساخته مارا از تلویزیون تماشا کنند.
از صبح تا شب بدو، از صبح تا شب بدو، کار کن، عشق داشته باشی به کار. ببین! من همیشه گفته ام در این مملکت، من اگر بخواهم سریالی کار کنم، فیلمی کار کنم، تمام بچه ها را جمع می کنم و می گویم، خب بالاخره قرارداد هایتان را بسته اید، حالا یا کم یا زیاد و هر چه، بالاخره این پول تصویب شد، ولی ما باید کاری بکنیم که وقتی کارمان در تلویزیون پخش می شود، دیگر مباحث مالی را بگذاریم کنار، به فکر خانواده هایی باشیم که پول ندارند، فرزندانشان را ببرند سینما، پول ندارند فرزندانشان را مسافرت ببرند، پول ندارند بچه هایشان را تفریح ببرند، حتی پول ندارند بچه اشان را تا یک پارک نقلی ببرند، چرا؟ چون ممکن است فرزندشان، خوراکی دست سایر بچه های همسن و سال خودش ببیند و از پدر و مادرش این خوراکی را بخواهد و والدین حتی پول نداشته باشند، همین حد را بخرند.
باید کاری کنیم که این خانواده ها که پای تلویزیون می نشینند، چیزی به آنها ارائه بدهیم که بدآموزی نداشته باشدو در زندگی به آنها کمک کند و در عین حال، سرگرمشان کند و نان خشک خوردن خودشان را فراموش کنند. یعنی فراموش کنند که شکمشان گشنه است. یعنی بنشینند و با عشق ساخته مارا از تلویزیون تماشا کنند. اگر بدین صورت عمل کنیم، موفق هستیم وگرنه اصلا چرا باید اینکار را بکنیم؟ کجا را می خواهیم فتح کنیم؟ اصلا چه چیزی را می خواهیم به دست بیاوریم؟ باید ما وجدانی کار کنیم. من همیشه بغض داشته ام که چرا در دوره من(اشاره به دوران کودکی و نوجوانی) به آن صورت، کار کودکان وجود نداشت؟ کار مختص نوجوانان ساخته نشد. الان بالاخره ما فرهیخته هایی داریم که باید بفهمند ما نیاز داریم کار کودکان و نوجوانان بیشتر انجام شود. از کسانی که می توانند در این زمینه مفید باشند، دعوت به کار کنند. فکر نکنند چون کار کودکان و یا نوجوانان است، پس پول آنچنانی نمی خواهد! اتفاقا باید به آنها بیشتر داده شود تا کارهای بهتری تولید شود تا جوانانی که پرورش پیدا می کنندو بزرگ می شوند، بتوانند به نحو احسن پا جای پای بزرگان بگذارند، بتوانند برای این مملکت افتخار کسب کنند. باید از بچگی به آنها آموزش داد. از نوجوانی باید به آنها آموزش داد. وقتی به آنها اموزش بدهید، وقتی یک فیلم درست بسازید و او را درگیر آن فیلم کنید و خودش را در آن فیلم بتواند ببیند و درست او را راهنمایی کنید و فیلمنامه درست نوشته شده باشد و درست کار کرده شده باشند، آن وق