معرفی کتاب/ انتشارات صریر

«معجزه نزدیک است»؛ جنگ به روایت جانباز نابینا/ عبور از مرز شهادت راحت نبود

محمدحسن نیسی، جانباز و راوی کتاب «معجزه نزدیک است» در روایت بخشی از خاطرات خود از دوران دفاع مقدس به ماجرای مجروحیت خود می‌پردازد و می‌گوید: شک نداشتم که بالاخره خداوند دعاهایم را مورد اجابت قرار داده و مرا هم جزو کاروان شهدا راهی‌دیار باقی کرده است اما عبور از مرز شهادت آن قدرها هم راحت نبود.
کد خبر: ۶۳۱۹۴۱
تاریخ انتشار: ۲۹ آبان ۱۴۰۲ - ۱۱:۰۳ - 20November 2023

به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، کتاب «معجزه نزدیک است» مستند روایی از زندگی جانباز نابینای خوزستانی «محمدحسن نیسی» است که با قلم «فرامرز گرجیان» توسط انتشارات «صریر» با مشارکت و حمایت واحد ادبیات  اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس خوزستان و صفحه آرایی «احمد میرابی» با شمارگان هزار نسخه به چاپ رسیده است.

محمدحسن نیسی، جانباز و راوی کتاب «معجزه نزدیک است» در روایت بخشی از خاطرات خود از دوران دفاع مقدس به ماجرای مجروحیت خود می‌پردازد و می‌گوید: شک نداشتم که بالاخره خداوند دعاهایم را مورد اجابت قرار داده و مرا هم جزو کاروان شهدا راهی‌دیار باقی کرده است اما عبور از مرز شهادت آن قدرها هم راحت نبود.

«معجزه نزدیک است»؛ جنگ به روایت جانباز نابینا/ عبور از مرز شهادت راحت نبود

به خودم که آمدم، رگه های نور را از لابه‌لای پانسمانی که بر روی چشمم قرار داشت، دیده می شد. تحقق رویایی که مدت ها در انتظارش لحظه‌شماری می کردم، رویای دوباره دیدن مرا مست در شادی و غرور کرد. احساس عجیبی داشتم. تابش نور غوغایی در درونم به پا کرد اگرچه چشمانم رخت عزا بر تن کرده بودند و در حسرت دوباره دیدن نعمت های الهی اشک ماتم می ریختند اما می دانستم هنوز آسمان آبی، گل ها رنگارنگ، دشت ها تشنه، بیشه ها سرسبز و جوی ها روان است. حالا بهتر از هر زمان دیگری خدا را در کنار خود در غربت بی انتهای زمان در دالانی از هجوم نور در قلب شکسته ام می دیدم.

فرامرز گرجیان نویسنده کتاب در مقدمه آورده است: صبح زود هواپیما در فرودگاه اهواز بر زمین نشست. قرارمان بعد از نماز ظهر در خانه‌شان، واقع در زیتون کارمندی بود. هوا نسبتا خنک بود. چند ساعتی تا مصاحبه با کسی که نمی‌شناختمش وقت بود. مدتی در صف شلوغ تاکسی‌های فرودگاه ایستادم. نوبت به من که رسید، گفتم:"فلکه شهدا نی‌روم." راننده‌ای که قرار شد همراه او باشم، حین سوار شدن پرسید:"اولین‌باره اهواز می‌آی؟" گفتم:"چطور مگه؟؟" گفت:"آخه به این وری‌ها نمی‌خوری!" لبخندی زدم و بدون پاسخ به سوالی که هزاران جواب درپی داشت، محو تماشای نخل‌های بلند دو طرف جاده شدم.

خیابان‌ها نسبت به سال‌هایی که در اهواز بودم، تغییر آن چنانی نداشت. از روی پل شهید دقایقی که عبور کردیم، راننده پرسید:"اشکال نداره از ساحلی بریم؟" گفتم:"چه بهتر! دوست دارم کاروان رو ببینم." طولی نکشید که خودم را قدم‌زنان بر روی پل معلق یافتم. به وسط پل که رسیدم، خیره به بلم‌هایی که بر پهنه گل‌آلود در رفت و آمد بودند نگریستم.

یک لحظه احساس کردم کاروان با مشاهده من، لب به سخن گشود و فریاد بر آورد: "اینجا اهواز است. اینک اهواز است. اینک منم با تن پاره پاره، یکی به خمپاره دشمن و دیگری، به خنجر دوست! بنگر که چگونه ویران، نشسته برخاک، به امید چشم‌انداز آبادی، منتظر آمدن کسی هستیم. مردمان این شهر نه چشم‌داشتی به بخشش و نه رویای نوازش در سر پرورده‌اند. اینجا آزمون نیک و بد آدمیان نیست، اما بنگر که چگونه در جای جای کوچه و خیابان، کلامِ مقدسِ "ادای دین" وحشت‌زده می‌گریزد. چه کسی می‌تواند فریاد خفته در گلوی آدمیان این دیار را به گوش دلسوزان برساند؟..."

«معجزه نزدیک است»؛ جنگ به روایت جانباز نابینا/ عبور از مرز شهادت راحت نبود

کاروان با دلی پُر، هر چه را که در سایه مانده بود برملا کرد. تل ِمدم حرفی بزنم، نغمه ملکوتی اذان مرا از گفتن بازداشت. نگاهی به ساعت انداختیم. می دانستم وقت مصاحبه نزدیک است. پیاده به سوی مسجد "آیت‌الله شفیعی" که در آن سوی پل بود به راه افتادم. حین قدم زدن، به یاد حرفِ رزمنده بی‌نام و نشانی افتادم که محمدحسن را به من معرفی کرده و گفته بود، یک دنیا حرف برای گفتن دارد. از او پرسیدم:"پس چرا از قلم افتاده و کسی خاطراتش را ثبت نکرده؟" بدون پاسخ لبخند کنایه‌آمیزی زد و با اشاره به کرانه‌های خونین آسمان گفت:"وقت اندک است. عجله‌ کن برادر! معجزه نزدیک است!.

انتهای پیام/ 121

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار