به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، حمیدرضا دستگیر در سوم فروردین سال ۱۳۴۵ در شهر ایلام متولد شد. کودکی پرجنب و جوش، زرنگ، باهوش و بسیار کنجکاو بود. در پنج سالگی مادرش را از دست داد و بعد از ازدواج پدر، با نامادریاش زندگی کرد. نامادری حمید به او بسیار رسیدگی و در حق او لطف میکرد و حمید متقابلا نیز به او احترام میگذاشت، دستان مادرش را میبوسید، او خدمت به پدر و مادر را عبادت میدانست. به خواهر و برادران ناتنیاش بسیار علاقه داشت.
حمیدرضا تحصیلات دوره ابتدایی را از سال ۱۳۵۲ در مدرسه حکیم نظامی ایلام آغاز کرد. به درس بسیار علاقه داشت و زودتر از همه سرکلاس حاضر میشد. بسیار باهوش بود و درس را در کلاس سریع یاد میگرفت. او تا سال دوم راهنمایی درس خواند و از سال ۱۳۶۰ به بعد در مجتمع آموزشی رزمندگان ادامه تحصیل داد. در کارها به خانواده اش کمک میکرد. جوانی فعال، اهل معاشرت و تصمیم گیری بود.
اگر کسی به دروغ سوگند میخورد، عصبانی میشد. از سرزنش کردن دیگران بیزار بود، چون معتقد بود هر کسی در کاری استعدادی دارد. از اسراف کردن دوری میجست و از بدقولی و خلف وعده بدش میآمد.
اخلاق پسندیدهای داشت و از همان کودکی اهل عبادت بود و در برابر مشکلات حوصله و صبر به خرج میداد. اوقات بیکاری، کتابهای مذهبی مطالعه مینمود.
شعار نویسی علیه شاه
با اوج گیری تظاهرات مردم ایران علیه رژیم ستم شاهی، او نیز خشم و انزجار خود را از این رژیم نمایان کرد و حضوری فعال در راهپیماییها و تظاهرات داشت. به طور مخفیانه علیه رژیم روی دیوارها شعار مینوشت.
از منافقین و هواداران لیبرالها بدش میآمد و مخالف سرسخت کمونیستها بود و ایران را دژ محکمی در برابر ابرقدرتها میدانست. او زندگی در ایران را علیرغم کاستیهای زیاد با شأنتر از زرق و برق غرب میدانست. ایران را مرکز نشر فرهنگ دینی میدانست و به نام ایران افتخار میکرد.
معتقد بود حرکت و قدم صحیح در انقلاب را امام مشخص میکند و اصل همان است که امام میگوید. با افراد حزب اللهی و روحانیون ارتباط داشت.
عضویت در بسیج مستضعفین
شهید دستگیر با تشکیل بسیج مستضعفین عضو این نهاد شد. با توجه به عشقی که به امام و انقلاب داشت، جذب سپاه شد و به عنوان پاسدار رسمی به جمع سبز پوشان سپاه پیوست. با شروع جنگ تحمیلی، در ۱۶ سالگی از طریق تیپ یکم امیرالمومنین (ع) عازم جبهههای حق علیه باطل شد و حدود ۶ سال در جبهه حضور داشت.
با شنیدن پیام امام، به ندای ایشان لبیک گفت. به خاطر عشق به رهبری پاسداری از اسلام، جلوگیری از تجاوز دشمن و دفاع از مملکت جبهه را بر همه چیز ترجیح داد. در مورد جنگ میگفت: «دفاع از میهن بر همه واجب است و همه ما به یک اندازه در قبال جمهوری اسلامی مسئول هستیم و نباید اجازه دهیم که دشمن پا را از گلیم خودش درازتر کند. در مناطق و عملیاتهای زیادی شرکت کرد و در اکثر عملیاتها به صورت داوطلبانه حضور پیدا کرد.
مادرش، میگوید: «او عاشق میدان رزم بود. برایش ماشین خریدیم تا به جبهه نرود، ولی او همچنان اصرار داشت که در جبهه باشد. به او پیشنهاد دادیم ازدواج کند، که قبول کرد. با این کار میخواستیم او را از جبهه دور نگه داریم که عملی نشد. میگفت: اگر بخواهید مانع رفتن من به جبهه شوید، اصلا شما را نمیبخشم.»
حمیدرضا در ۱۷ سالگی ازدواج کرد و مدت زندگی مشترکش ۴ سال بیشتر نشد. حاصل این ازدواج، یک دختر و یک پسر به نامهای احمد و معصومه است. با اینکه علاقهی فراوانی به همسر و فرزندانش داشت، معتقد بود هرگز نمیتواند زیر سلطهی اجنبی خوش باشد. در خانه مهربان و بسیار منظم بود و در خواندن نمازهای یومیه و نماز شب اخلاص و اصرار خاصی داشت.
همسرش در مورد حمیدرضا نقل میکند: « چون اخلاق پسندیدهای مثل راستگویی، متانت، شجاعت و روحیه ایثارگرانه داشت، به او جواب مثبت دادم و زندگی مان را بدون تشریفات و در نهایت یکدلی و یکرنگی شروع کردیم. او فردی صبور، منطقی و دوست داشتنی بود. انسان از مصاحبت با او لذت میبرد به مسائل مادی اهمیت نمیداد. از همان ابتدا حس کردم جایش در دنیای دیگر است؛ مثل یک پرنده پربسته و عاشق آزادی بود.»
همسرش همچنین میگوید: «به عطر و بوی خوش علاقه داشت. همیشه جانمازش معطر بود. از بی نظمی و آلودگی بیزار بود. دوست داشت محیط زندگی اش در عین سادگی، پاکیزه باشد. در کارهای خانه به من کمک میکرد. در برابر مشکلات به دنبال انتخاب راه درست بود. با پدر و مادر من برخوردی نیک همراه با اخلاق پسندیده داشت. بسیار رئوف بود. پدر و مادرم همیشه او را دعا میکردند.»
با تولد اولین فرزندش «احمد» بسیار خوشحال شد. به مادرش گفته بود: «برای فرزندم نذر کن، قربانی بده، چون پسر جانشین پدرش است.» او مانند پدری دلسوز و مهربان با فرزندانش رفتار میکرد.
حمید دخترش را مادر خطاب میکرد
همچنین همسرش عنوان میکند: خاطرهای که همیشه در ذهنم تداعی میشود و از یادم نمیرود رابطه او با دخترم بود. هر وقت که از جبهه برمی گشت قبل از همه به سراغ دخترش میرفت و با زبان کودکانه با او حرف میزد و او را مادر خطاب میکرد، دخترم آنچنان پدرش را در آغوش میکشید و سر پدرش را روی زانوی کوچکش میگذاشت و با پدرش راز و نیاز میکرد که ما باورمان شده بود که معصومه مادر واقعی حمیدرضا است. سعی میکرد آنها را اجتماعی و با اخلاق پرورش دهد. میگفت: «دوست دارم فرزندانم در آینده برای جامعه مفید باشند.»
به مرخصی که میآمد بسیار پرانرژی، خوشحال و مقتدر بود. به راستی رزمندهای خستگی ناپذیر بود. از جبهه که برمی گشت به دیدن اقوام و بستگان میرفت. آنها هم حمید را بسیار دوست داشتند و حتی گاهی برای دیدنش به جبهه میرفتند. در جبهه هیچ باکی نداشت و آدم نترس و شجاعی بود. بعضی اوقات به زور به مرخصی میرفت.
در عملیات فتح میمک تیربارچی بود، در عملیات والفجر ۳ نیروی پیاده و در عملیات والفجر۵ مسئول مخابرات گردان و در عملیات کربلای ۱۰، نصر۴ و نصر ۸ مسئول تخریب بود. هر کار و خدمتی از دستش برمی آمد انجام میداد.
در عملیات نصر ۸، جانشین فرمانده بود که با مجروح شدن فرمانده، حمید به فرماندهی منصوب میشود. همرزمش سیدسیف الله رحیمی، میگوید: «سال ۱۳۶۵ که به گروه تخریب لشکر ۱۱ امیرالمومنین (ع) معرفی شدم. در همان لحظه ورود که خودم را معرفی کردم، بر حسب عادت همیشگی ام به شوخی کردن با بچههای بسیجی پرداختم؛ خصوصا با یکی از آنها که در کنارم بود و یک بلوز ساده بسیجی به تن داشت. بسیار سربه سرش گذاشتم. بعد از چند لحظه پرسیدم: فرمانده شما کیست؟ بچهها به هم نگاه کردند و بعد یکی از آنها گفت: فرمانده به مرخصی رفته است و این آقا که با او شوخی میکردی جانشین فرمانده تخریب است. کم کم خود را جمع و جور کردم که بیش از این پا را از گلیم خودم فراتر نگذارم.»
اخلاص و خاکی بودن حمید
«خدارحم سحری» دیگر همرزم شهید دستگیر، نقل میکند: «در کلام و رفتارش، خوش نیتی و لطافت ایمان موج میزد. با رزمندگان بسیار خوب رفتار مینمود. همه از اخلاص و خاکی بودن و روحیه صمیمانه اش لذت میبردند و بسیار تعریف میکردند. او خودش را کمترین بنده خداوند میدانست. همیشه میگفت: آنچه من انجام میدهم، وظیفه انسانی ام است. او فداکاری را نشانه مردانگی میدانست. حمیدرضا دستگیر فقط به کمال و برتری میاندیشید و عیبها را میپوشاند. در حل مشکلات از خداوند مدد میجست. به دنبال پرورش جسم و روح بود. هم ورزش میکرد و هم به مطالعه میپرداخت.
معتقد بود که در یک خانواده هم باید رزمنده و هم طالب علم وجود داشته باشد. او واقعا دستگیر دردمندان بود؛ گویی خداوند او را برای خدمت به خلق آفریده بود. میگفت: امانتداری نشانه شخصیت انسان است. زبان انسان در وجود او امانت خداوند است که باید درست از آن استفاده نمود.»
دوست حمید در ادامه میگوید: آرزوی گسترش دین مبین اسلام را در سراسر سرزمینهای غرب و شرق و سربلندی نظام جمهوری اسلامی ایران را داشت.
فرائض دینی را با حوصله و خلوص نیت انجام میداد. قرآن میخواند و اهل دعا و مناجات و خواندن نماز شب بود و در حقیقت نماز شبش هرگز ترک نشد. میگفت: «انسان جز در برابر خداوند نباید در مقابل کسی سر خم کند و اظهار عجر و ناتوانی نماید؛ چرا که خداوند انسان را آزاد آفریده است و آزادی بالاترین نعمت خداوند است.» او آزادهترین انسانها را سربلندترین انسان در مقابل خداوند میدانست. از خواهرانش خواسته بود مانند حضرت زینب (س) در هنگام مصیبتها صبر داشته باشند.
در هنگام مشکلات و ناامیدی به خداوند توکل کنید
حمید به خانواده اش توصیه کرده است: «در هنگام مشکلات و کاستیها و ناامیدی به خداوند توکل کنید.» آرزویش شهادت بود.
مادرش، نقل میکند: «آخرین باری که به جبهه رفت، هنوز مرخصی اش تمام نشده بود که دوستانش به دنبال او آمدند تا به جبهه برود. او هم بی درنگ با آنان رفت. از او خواستم چند روز دیگر پیش ما بماند، چون هنوز مرخصی اش تمام نشده بود، ولی گفت: باید بروم. هنگامی که خداحافظی کرد، ته دلم لرزید.»
آمده ام تا شهید شوم
رحیمی، همرزم شهید میگوید: «پانزدهم اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۷ مصادف با ماه مبارک رمضان بود که هنوز ۵ روز از مرخصی حمید مانده بود که دوباره به منطقه برگشت. چهره اش عجیب عوض شده بود. شادابی خاصی در سیمایش موج میزد. از او پرسیدم «تو که هنوز پنج روز از مرخصی ات مانده، چرا برگشتی؟» گفت: آمده ام تا شهید شوم. هنوز تا اذان ظهرهمان روز چند دقیقهای مانده بود که دستور داد تا نماز جماعت برپا کنیم. بچهها نماز ظهر را به امامت حمید خواندند. بعد از نماز سخنرانی کرد و در مورد جبهه و کار نیروها صحبت کرد. ساعت ده شب که برای بررسی میدان مین به مقر گردان ۵۰۶، مستقر در مهران رفتیم، هنوز از خاکریز عبور نکرده بودیم که دستور برگشت داد و گفت: همه وضو بگیرند. اگر قسمت باشد، امشب «حورالعین» خواهیم گرفت و شهادت نصیبمان خواهد شد. وضو گرفتیم و راهی میدان مین شدیم. او زیر لب دعا میخواند. در حین خواندن دعا بود که ناگهان شعلهای از آتش همراه با انفجار به هوا بلند شد و حمید به شهادت رسید.»
حمیدرضا دستگیر در پانزدهم اردیبهشت ۱۳۶۷ در منطقه قلاویزان- در حالی که فرماندهی گردان را برعهده داشت در حال پاکسازی معبر مین، براثر انفجار مین به شهادت رسید. پیکر پاکش پس از تشییع، در امامزاده علی صالح ایلام به خاک سپرده شد.
وصیت نامه شهید؛ حسین زمان تنهاست
شهید در وصیت نامه خود میگوید: «بار خدایا، خودآگاهی که هدف و پیکار ما نه از آن جهت است که به پایگاه قدرتی برسیم و یا چیزی از کالای بی اجر دنیا را به چنگ آوریم، بلکه بدان جهت است که نشانه و پرچمهای دین تو را برافرازیم و ستمدیدگان تو در امان باشند و ستمگران به کیفر خویش برسند. امروز، حسین زمان تنهاست. امروز فرزند فاطمه در برابر سپاهیان کفر و ابرقدرتهای پست بی یاور است.
من میروم شاید نینوایی را بیابم و در عاشورای دوران هدیه ناقابلی را در راه پیروزی حق علیه باطل و اسلام بر کفر در پیشگاه مولایم مهدی (عج) تقدیم نمایم.ای ملت شهید پرور! گوش به توطئههای مشرکین و منافقین ندهید و یاوران امام را- که در خط امام میباشند با همه قدرت و وجود حمایت کنید.
پدر و مادر، خواهران و برادران و همسرم! در شهادت من ناراحت نباشید چرا که من این راه را آگاهانه انتخاب کرده ام. از شما میخواهم که برایم گریه نکنید و اگر گریه میکنید به یاد شهدای کربلا باشید و برای غریبی و مظلومی امام حسین (ع) گریه کنید.
همسرم! از تو میخواهم بچه هایم را خوب تربیت کنی و به یاد خدا باشی و همه کارهایت را برای رضا خدا انجام بده.»
انتهای پیام/ 112