گروه فرهنگ و هنر دفاعپرس: کتاب درعا به قلم هاجر پورواجد، روایت خاطرات شهید مدافع حرم حسن غفاری است که در ۱۷۶ صفحه توسط انتشارات صریر بهچاپ رسیده است.
این کتاب زندگینامه و خاطرات شهید مدافع حرم حسن غفاری را که در سال ۱۳۹۴ و در منطقهی درعای سوریه به مقام شهادت نائل شد، به تصویر میکشد.
حسن غفاری در سال ۱۳۶۱ و در منطقه شهرری تهران متولد شد. روحیه مذهبی و وطندوستی از همان دوران کودکی در او نمودار بود. غفاری در سن ۲۴ سالگی ازدواج کرد و صاحب دو فرزند به نامهای مهلا و علی شد. او با هدف حمایت از مردم بیگناه سوریه به جبهههای جنگ این کشور رفت و در سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید.
این کتاب به تمام کسانی که به حوزهی ادبیات پایداری، جنگ و زندگینامه علاقه دارند، توصیه میشود.
هاجر پورواجد در مقدمه کتاب نوشته است: اولینبار بود که در کوچهپسکوچههای شهرری قدم میگذاشتم. مسیرم، حرم حضرت عبدالعظیم(ع)، شیخ صدوق و بازارچه شلوغ و باصفایش بود. بهرسم ادب بهسمت حضرت عبدالعظیم(ع) ایستادم و سلام کردم.
سه راه ورامین و مغازههای اطرافش برایم جلوه خاصی داشت. با قدمهایی آرام وارد کوچه شدم. لابهلای ساختمانهای نوساز، خانههای قدیمی هم بهچشم میخورد؛ اما از بناهای کاهگلی خبری نبود. هر قدمی که برمیداشتم، جایجای کوچه، حضور حسن غفاری را شهادت میدادند.
کمی جلوتر رفتم. آبوجاروی جلوی در خانه قهوهایرنگ، نظرم را جلب کرد. بل خودم گفتم "يقينا همینجاست." ایستادم و بدون اینکه بهشماره پلاک، توجهی کنم، دستم را بهطرف زنگ برم. کمی مردد شدم و با خودم گفتم: "شاید ..."؛ اما بعد نه، درست بود. همان خانهای که مهمانش بودم.
شاخ و برگ درخت مو به سر درش زیبایی بخشیده بود و قاب آیه شریفه "وانیکاد الذین..." آن را مزین کرده بود.
زنگ زدم، در باز شد. خانمی جوان و متین به استقبالم آمد. پسر بچهای، حدودا یکساله، آرام پشت سر او ایستاد و از گوشه چادر نگاهم کرد. بهمحض ورود، عطر خوش شهادت به مشامم رسید. وارد اتاق شدم. بهراستی که گرمای حضورش را حس میکردم.
نگاه عکس روی میز، کنارِ گلدان پر از گل، برایم آشنا بود و از روایتی آشنا سخن میگفت. دقایقی بعد، دختربچهای وارد اتاق شد و سمت چپ مادر نشست. به کودکان که نگاه کردم، بغض سنگینی گلویم را فشرد.
تصمیم گرفتم بنویسم. از حسن آقا و قصه چشمان علی و مهلا و فاطمه و نگاه مادری که اول هرماه چشمبه راه حسن عزیزش مینشیند تا بیاید و "پول برکت" به او بدهد.
در بخشی از کتاب درعا میخوانیم:
حسن رفت اول راهنمایی. مدرسه صدوق ثبتنامش کردم. کارنامه آن سال را که گرفت، کمکم زمزمه میکرد که دوچرخه میخوام. پدرش هم شرط کرد که اگر کارنامه امسالت هم خوب باشه، برات دوچرخه میخرم. کارنامه دوم راهنماییاش را که گرفت، پدرش به قول خودش وفا کرد و برایش دوچرخه خرید. صبح که از خواب بیدار میشد، صبحانه میخورد و میرفت توی کوچه یکی دو ساعتی دوچرخهسواری میکرد.
بچههایی را که دوچرخه نداشتند، صدایشان میکرد و ازشان میخواست که سوار شوند. بعضیها غرور داشتند و قبول نمیکردند. مدتی نگذشته بود که گفت:
بابا، دوچرخه را پس بده.
باباش پرسید:
چرا پسش بدم؟! مگه دوستش نداری؟! مگه به خاطرش دو سال صبر نکردی؟!
بعضی از بچهها دوچرخه ندارند. وضع مالی خوبی هم ندارند که بخرند. سوار دوچرخه من هم نمیشن. نمیخوام. ببرید، پسش بدید.
خب بابا، چرا پس بدم، میذارمش انبار، هر وقت رفتیم پارک میبری اونجا سوار میشی. توی پارک دیگه کسی تو رو نمیشناسه.
قبول کرد. بعد از آن روز، بیشتر وقتها توی پارک دوچرخهسواری میکرد. وارد دبیرستان که شد، لازم بود، از دوچرخه استفاده کند. کمکم موقع رفتوآمد بین مدرسه و منزل را هم سوارش میشد. کلاس خطاطی هم با دوچرخه میرفت.
حسن به خطاطی خیلی علاقه داشت، پایگاه تابستانی بنیاد شهید شهرری، کلاس استاد صمدیان، ثبتنامش کردم. خدا خیرش بده، هم معلم خوبی بود و هم دوست خوب. حسن همیشه راضی بود. بهقدری شوق داشت که تا میرسید خونه، همه چیز را برایم تعریف میکرد. حسن کلاس خطاطی را سالها ادامه داد.
وصیتنامه شهید حسن غفاری
بسم رب الشهدا و الصدیقین
یا ایتها النفس المطمئنه، ارجعی الی ربک راضیه مرضیه، فادخلی فی عبادی، وادخلی جنتی
بوی شهادت می کند مستم، از ازل مرا، بر مویت بستم
بی قرارم من ای حسین (ع) جانم
آری! این است وعده الهی، بازگشت همه به سوی اوست. خدای من در این لحظه که من تمام حرف هایم را به روی کاغد می آورم. تنها فقط خودت می دانی که چه شور و غوغایی برای رسیدن به تو در دلم موج می زند.
دیگر هیچ چیز در این دنیا مرا آرام نمی کند جز رسیدن به سوی تو و خشنودی تو
تازه معنی فزت و رب الکعبه را که از زبان مولا و امام اول خود جاری شده را درک می کنم. در این دنیای ناچیز که دشمن زبون، شمسشیر را بر علیه شیعیان از رو بسته، دیگر آرام و قرار ندارم.
خدای من، تو از دل بنده هایت آگاه و باخبری، چگونه می توانم ساک نشسته و زندگیم را ادامه دهم. در حالی که جگر مولایم امام زمان (عج) خون است.
آیا می توانم چشمانم را به روی این همه جنایت ها که بر محبین اهل بیت(ع) می آورند ببندم.
خدای من دوستانم یک به یک می روند من راست، راست برای خود می گردم آرامش و قرار ندارم.
بسیار تیغ دیدم که یکی را دوتا کند
نازم به تیغ عشق، دوتا را یکی کند
انتهای پیام/ 122