خاطرات اسارت؛

اینجا آخرین زندان من است

عکس و آزمایش را در اختیارش گذاشتم. دکتر آنها را دید و پس از معاینه، مجدداً دستور عکس و آزمایش داد. فردای آن روز، جواب عکس و آزمایش را برداشتیم و به سراغش رفتیم. دکتر نگاهی به عکس انداخت و با زبان کردی به کاحسن گفت:این سرطان داره و چند ماه بیشتر زنده نیست. علاجی هم نداره!
کد خبر: ۶۳۷۷۴
تاریخ انتشار: ۰۵ دی ۱۳۹۴ - ۱۱:۳۲ - 26December 2015

اینجا آخرین زندان من است

به گزارش گروه سایر رسانههای دفاع پرس،   پس از ایام عید موضوع تعویض زندان جدی شد. حالا دیگر هر روز، بالاجبار تعدادی از بچه ها را به محلی به نام(سرکبکان شیبان) –که خارج از شهر و در کوه و کمر بود- می بردند، تا با دست های خود، برای خود زندان بسازند. سرکبکان در خارج از شهر و میان کوه و کمر بود. من به خاطر بیماری ام از کار معاف شده بودم. ده روز طول کشید تا بچه ها زندان را ساختند.

روزی که وسایل مان را برای عزیمت به زندان جدید جمع می کردیم، دیگر از همه چیز قطع امید کرده بودیم. تا سر کبکان، حدود یک ساعت و نیم راه بود. من مصمم شده بودم که فرار کنم. با خود می گفتم که اینجا آخرین زندان من است. یک ماه و نیم یا دو ماه می مانم و بعد فرار می کنم. بالاخره یک نفر باید موفق شود.

به تدریج حالم وخیم تر می شد. یک روز که بچه ها سر کار بودند، دوباره حالم به هم خورد. حسین در نانوایی کار می کرد. آن روز وقتی پختش تمام می شود و به زندان می آید، مرا می بیند که بی هوش افتاده ام و پیراهنم از خون خیس شده است.

بلافاصله پس از او ، محمد ترکه وارد می شود و وقتی آن وضع را می بیند، با دستپاچگی بیرون می رود تا مسئول زندان را خبر کند. در میان بچه ها -منهای حسین – او اولین کسی بود که از بیماری من با خبر شد. کا رشید، با کامصطفی و کاعزیز می آیند و مرا جلوی منبع آب می برند تا دست و صورتم را بشویند و لباسم را عوض کنند. کم کم بهوش آمدم، اما در همان حال، باز هم خون استفراغ می کردم. اولین دفعه بود که پنج بار پی در پی، خون بالا می آوردم. آن شب، همه مسئولین زندان از حال من با خبر شدند و تصمیم گرفتند که مرا به دکتر ببرند. کا رشید گفت:

– من توی رانیه اون رو بردم دکتر. گفتن سرطان داره…

– خب ببریم سلیمانیه.

کا رشید اجباراً پذیرفت. چرا که از طرف بچه ها هم تحت فشار قرار گرفته بود.

  • ما دیگه سرکار نمی ریم. یا این رو آزاد کنین، یا بکشین، یا اینکه معالجه اش کنین!

حتی رضا بخشی گفت:

  • یا این رو درمونش کنین یا بکشین…ما دیگه نمی تونیم زجر بکشیم. مگه این به خاطر چی اینطور شده؟ به خاطر شکنجه های شما؟

بچه ها به سیم آخر زده بودند و به بهانه من، حرف هایشان را می زدند. من برای آنها یک مدرک زنده بودم. یک برگ برنده ! سه – چهار روز گذشت. حال من به مراتب بدتر می شد و به سختی نفس می کشیدم.

کاک رشید، بیش از مسئولین دیگر نسبت به بیماری من حساسیت نشان می داد. شاید به این دلیل که خودش هم بیمار بود! قرار شد که او، مرا برای معالجه به سلیمانیه ببرد. کارشید، برگه تردد یکی از افراد سازمان را به من داد:

-اگه کسی پرسید، بگو یکی از افراد سازمانی…توی سلیمانیه باید آزاد باشی!

در راه چند بار جلویمان را گرفتند. و سئوال و جواب، که کی هستید و کجا می روید؟ اما من از ماشین پیاده نشدم. هر جا که ایست می دادند، کارشید برگه تردد را نشان می داد و دوباره به راهمان ادامه می دادیم. وقتی وارد سلیمانیه شدیم، کاک رشید مرا کنار میدانی پیاده کرد و به دست شخصی به نام (کاک حسن)- جوانی ۱۵- ۱۶ساله- سپرد و خودش به طرف بغداد حرکت کرد. جوانک، مسئول امور مالی سازمان در سلیمانیه بود. او مرا تحویل گرفت و گفت که باید پیاده برویم:

-من نمی تونم راه بیام. حالم خوب نیست.

اما گوش نکرد. او مخصوصاً می خواست مرا از کنار کاباره ها و مشروب فروشی ها بگذراند و به خیال خودش، شکنجه ام بدهد. به این مکان ها که می رسیدیم، می گفت:

-می خوای برات بخرم؟ اینجا کسی نیست. افراد سازمان هم نمی دونن…خودم برات می خرم!

و یا اینکه وقتی از مقابل دختر ا عبور می کردیم می پرسید که کدام آنها را می خوای؟ در خیابان دوبار خون بالا آوردم. کنار شیرآبی خودم را شستم و پس از گرفتن وضو، جایی برای خواندن نماز پیدا کردم.کاک حسن آن روز مرا به دکتر نبرد. ما یکراست، به ساختمانی که (شیخ جلال) از اداره استخبارات عراق برای سازمان گرفته بود رفتیم. صبح فردا باز هم پیاده به راه افتادیم تا به دکتر برویم. هدف کاک حسن از پیاده روی ما نشان دادن شهر و بی حجابی و بی عفتی زنان به من بود. زنانی که شاید از دوران شاه مخلوع هم بدتر بودند. قدم به قدم، کاباره و مشروب فروشی دایر بود و در مقابل سینما ها، عکس های منافی عفت در معرض دید عموم قرار داشت. بلاخره به محلی رسیدیم که بازارچه بود و مطب بسیاری از دکتر ها در آنجا قرار داشت. کاک حسن، مرا به مطب دکتر(محمد عبدالمحمد) برد. دکتر به محض دیدن من پرسید:

-ایرانی هستی؟

-بله !

-عربی یا کردی بلدی؟

جواب منفی دادم. الته بلد بودم اما نمی خواستم آنها بدانند، تا اگر مسئله خاصی راجع به بیماری ام هست آن را بی کم وکاست مطرح کنند.

-خب چی شده؟

عکس و آزمایش را در اختیارش گذاشتم. دکتر آنها را دید و پس از معاینه، مجدداٌ دستور عکس و آزمایش داد. فردای آن روز، جواب عکس و آزمایش را برداشتیم و به سراغش رفتیم. دکتر نگاهی به عکس انداخت و با زبان کردی به کاحسن گفت:

-این سرطان داره و چند ماه بیشتر زنده نیست. علاجی هم نداره!

کا حسن مرا به مقر سازمان آورد. حالم خرابتر شده بود و روزی ۵-۶ بار خون بالا می آوردم. دو سه روز بعد، کارشید از بغداد برگشت. وقتی کاحسن ماجرا را برایش تعریف کرد، او دستور دادکه به چند دکتر دیگر هم مراجعه کنیم. می گفت:

-من خودم مریضم و می دونم مریض چی می کشه!

اما همه دکترها نظر دکتر عبدالمحمد را تایید کردند. در راه بازگشت به کارشید گفتم:

-حالا که تا سلیمانیه اومدیم، من رو پیش یک چشم پزشک هم ببر . چشم من داره از بین می ره. اگه درد سینه ام درمون نداره، برای چشمم که می شه عینک بگیرم.

کارشید مرا پیش یک چشم پزشک –دکتر لیلی بسطامی –برد. می گفتند که بهترین چشم پزشک سلیمانیه است. دکتر پس از معاینه برایم عینک تجویز کرد. البته پول آن را خودم پرداخت کردم.

دیگر از من قطع امید شده بود و همه عقیده داشتند که به زودی خواهم مرد. وقتی به رانیه برگشتم،حالم خیلی بدتر شد. دیگر روزی ۱۰-۱۵ بار خون بالا می آوردم. هر روز احتمال شورش اسرا بیشتر می شد. بچه ها می ترسیدند که نکند بیماری من مسری باشد و به دیگران هم سرایت کند. تا آن روز، کسی نمی دانست که این بیماری مسری است یا نه! من هم نمی توانستم توضیحی بدهم، چرا که حرف زدن برایم مشکل بود.

دوباره مرا به سلیمانیه برگرداندند و از آنجا به کرکوک و بعد هم به بغداد منتقل کردند.

منبع:سایت جامع آزادگان دفاع مقدس

نظر شما
پربیننده ها