گروه استانهای دفاعپرس _ «غلامرضا بنیاسدی» پیشکسوت دفاع مقدس؛ من حسرتنشینِ کربلای ۴ هستم. وقتی به آبادان رسیدیم دیگر رادیو مارش عملیات نمیزد. ما ماندیم برای کربلای ۵ اما شکوه این عملیات پیروز هم حسرت مانده بر دل را جواب نکرد.
حالا دوباره سالگرد کربلای ۴ و قلمی که در دستم بیتابی میکند. این بار به احترام بیقراری مادران چشم انتظار که بعد سه دهه خود را سر قرار با قهرمانان غواص کربلای ۴ رساندند، یادداشت را به زبان قصه مینویسم: برو پسرم خدا به همرات. این را مادر میگوید و پسرش را از زیر قرآن رد میکند. کاسه آب را که به دنبالش خالی میکند روی زمین، چیزی در دلش میشکند.
چشمهایش بین پسری که میرود و قطرات آبی که نمنم در تنِ زمین فرو میرود، میرود و میآید. پسر که در لباس بسیجی و آن چفیه دور گردن که از پیچ کوچه رد میشود، مادر میماند و کاسه خالی و دلی که مثل کاسه شده است؛ خالیِ خالی. فقط چشمهایش پُر میشود از بارانی که میبارد درست همان جایی که آب ریخته است. همان جا ایستاده است.
مرور میکند خاطرات پسرش را. از صبح جمعهای که زاده شد. تا لبخند زدن را یاد گرفت تا روزی که انگشت مادر را در دست کوچکش میفشرد. تا شبی که در فاصله دستهای پدر تا یک وجب مانده به سقف خانه را پرواز میکرد. تا روزی که راه افتاد و بعد که به مدرسه رفت و کارنامه درخشانی که روزهای آخر خرداد به خانه میآورد با کلی ۲۰ که هر کدامشان را هم مادر میبوسید و هم پدر. تا دوشنبهای که در ۱۴ سالگی یکباره مرد شد. تا دیروزش را نوجوانی بود در کوچه اما جنازه پدر را که از کوچه به خانه آوردند و باز بردند به سوی قبرستان، مرد شده بود. یک مردِ تمام.
دو سال بعد پدر تا این شنبه که داشت میرفت را هم مادر مثل فیلم سینمایی از چشم میگذراند. چقدر مرد شده بود پسرش. «یک مردِ بزرگ» مردی که به جادهای میزد که به جبهه ختم میشد. برای سومین بار بود که میرفت. مادر اما حالش با همیشه فرق میکرد. از همان لحظه اول به «بیماری فراق» دچار شده بود. رهایش هم نمیکرد این حس. هیچ دارویی هم نمیشناخت تا آرامش کند. حتی عکسهای عباساش که همیشه آرامشش میبخشید این بار بیتابش میکرد. اولین و دومین نامه هم نتوانست او را به قرار آورد. نامه سوم که هرگز نیامد.
رادیو مارش عملیات مینواخت. در دل مادر انگار رخت میشستند. این مارش انگار با همه آهنگهایی که پیشتر- فراوان هم- شنیده بود متفاوت بود؛ مارش عملیات کربلای ۴ و صدای کریمی که با هیجان خاصی از غواصها میگفت.
روزهای بعد، رادیو مارش نمیزد، از رزمندهها یکی، یکی خبر میرسید اما از عباس نه. انگار به کربلا رفته بود بیخطی، بیخبری، بینشانی.....سالها آمدند و رفتند. ۲۹ تقویم کهنه شد تا خبر آمد عباسش دارد میآید به همراه ۱۷۴ رفیق فابریکی که با هم بودند.
آمد و مادر به استقبالش رفت. او را دید در لباس غواصی با دستهایی که بسته بود. میگریست و میخواند همانی که حضرت امالبنین خوانده بود؛ گفتند عمود به فرق عباس زند اما باور نکردم کسی بتواند از دستهای توانمند و حیدری عباس بگذرد و به سرش بزند اما وقتی گفتند عباس را دست بریده بودند باور کردم. دستهای تو هم بسته است قهرمانِ غواصِ مادر. دستهایت بسته بود که زنده به گورت کردند عزیزِ مادر، عزیزِ ایران.
مادر میخواند و میگرید من اما مینویسم: زنده به گورت کردند تا بمیری. تا بمیرد ایران اما نمیدانستد که شهید را زندگی جاودانه است. میدانستم تو باز خواهی آمد تا عملیات کربلای ۴ را کامل کنی با یارانت.
این درست که سه دهه گذشت اما کار را کامل درآوردید تا کربلای ۴ در شمار پیروزترین عملیاتهایی باشد که تاریخ به خود دیده است. پیروزتر از شکوفا شدن دوباره شهادت در جامعه مگر میتوان تصور کرد؟
انتهای پیام/