نام و نام خانوادگی: هوشنگ وحید دستگردی |
محل تولد: اصفهان |
تاریخ تولد: ۳۰ آذر ۱۳۰۴ |
درجه: سرتیپ |
یگان: انتظامی کل کشور |
مسئولیت: رئیس شهربانی کل کشور |
تاریخ شهادت: ۱۴ شهریور ۱۳۶۰ |
سن: ۵۶ سال |
محل شهادت: انفجار دفتر نخستوزیری در تهران |
مزار شهید: بهشت زهرا (س) - تهران (یادبود) |
گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: شهید هوشنگ وحید دستجردی ۳۰ آذر ۱۳۰۴ در اصفهان متولد شد، پدرش شادروان حسن وحید دستجردی مؤسس و مدیر مجله ادبی ارمغان بود. وی پس از پشت سر گذاشتن دروس ابتدایی و متوسطه در سال ۱۳۲۸ وارد آموزشگاه شهربانی شد که دورههای عالی را نیز طی کرد که مسئولیتهای در ردههای مختلف شهربانی را بر عهده داشت و بعد از گذشت ۳۲ سال خدمت در پستهای مختلف بازنشسته شد.
سرتیپ شهید وحید دستجردی از همان ابتدا روحیهای مذهبی داشت و هر شب به مسجد میرفت، از خواهر ایشان نقل شده است که در آن ایام نماز شب ایشان به هیچ وجه ترک نمیشد. وی مقلد حضرت امام خمینی (ره) بود و پایبندی خویش را به وظایف دینی، بارها و بارها به نمایش گذاشته بود. شهید دستجردی از آن دست نمونهها و الگوهایی است که در حیطه ظلم و فساد رژیم شاهنشاهی، خود را پاک نگاه داشت و به اصلاح جامعه نیز پرداخته است.
وی با پیروزی انقلاب اسلامی در اسفند ۱۳۵۷ دوباره به خدمت در شهربانی دعوت شد که در سمتهای مختلف رئیس شهربانی اصفهان ‚ سرپرست اداره بازرسی ‚ اداره مبارزه با مواد مخدر، معاون انتظامی مشغول به کار شد و در نهایت نیز در ۲۴ اسفند ۱۳۵۹ به ریاست شهربانی کل کشور منصوب شد.
همراه شهیدان هشتم شهریور بود و به آنان پیوست
سرهنگ وحید دستجردی در فاجعه انفجار دفتر نخست وزیری در ۸ شهریور ۱۳۶۰ که شهیدان محمدعلی رجایی و محمدجواد باهنر حضور داشتتند، به شدت زخمی شد و شش روز بعد (یعنی در تاریخ ۱۴ شهریور ۱۳۶۰) بر اثر جراحات وارده شده، به درجه رفیع شهادت مفتخر شد و در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد.
سرتیپ هوشنگ وحید دستجردی از مجاهدان و رهروان راستین انقلاب بود که در راه آرمانهای والای بنیانگزار جمهوری اسلامی گام نهاد و در مسیر دستیابی به اهداف خویش دعوت حق را لبیک گفت و به شهادت رسید.
محمد مهدی کتیبه به عنوان شاهد عینی ماجرا میگوید: سرتیپ وحید دستجردی در این حادثه کنار دست آقای باهنر نشسته بود... آقای دستجردی در این حادثه سوختگی زیادی داشت به روی بالکن رفته و از آنجا بیاختیار خودش را به پائین میاندازد.
حضرت امام خمینی (ره) به مناسبت شهادت شهیدان هوشنگ وحید دستجردی و آیتالله شیخ علی قدوسی در پیامی فرمودند: «اینجانب، شهادت دادستان کل انقلاب (شهید قدوسی) و سرهنگ وحید دستجردی که در راس شهربانی و قوای انتظامی در حال انجام وظیفه بودند و به این تحفه الهی نایل شدند را به ملت ایران، به حوزه علمیه قم و قوای مسلح تبریک و تسلیت عرض میکنم و از خدای متعال، رحمت برای آنان و صبر و شکیبایی برای خانواده محترمشان خواستارم.»
شهادت سرهنگ وحید دستجردی از زبان همسر
همسر شهید وحید دستجردی که در جریان این جزئیات این رویداد بوده است، ماجرا را اینگونه روایت میکند: «در آن زمان ایشان رئیس شهربانی کل کشور بود. روزهای یکشنبه هر هفته در ساعت دو و نیم بعد از ظهر، در ساختمان نخستوزیری جلسهای به نام تأمین برگزار میشد. تمامی فرماندهان نظامی در جلسه حضور داشتند و گزارش هفتگی فعالیتهای خود را به اطلاع ریاست جمهوری و نخستوزیری میرساندند. صبح روز یکشنبه هشتم شهریور ۱۳۶۰، شهید وحیددستجردی از منزل بیرون رفت. به دلیل اینکه ما در منزل کمی تعمیرات داشتیم و قرار بود یک مهندس برای اتمام کار تعمیرات به منزل بیاید، حدود ساعت دو بعد از ظهر، با من تماس گرفت و جویای روند پیشرفت کار شد. من پاسخ دادم کار تمام شده و قرار است مهندس بعد از ظهر نزد ایشان برود. در ادامه صحبت با شهید، به ایشان گفتم پدر و مادرم از اصفهان به تهران آمدهاند و در منزل برادرم هستند، من هم میخواهم به آنجا بروم.
ایشان گفت برایتان ماشین میفرستم. آماده رفتن شدم. راننده آمد و من به منزل برادرم رفتم. تقریباً ساعت حدود دو و نیم بعد از ظهر بود که به منزل برادرم در نزدیکی ساختمان نخستوزیری رسیدم. متوجه شدم دود زیادی از نزدیکی ساختمان نخستوزیری بلند شده و پلیس به شدت اوضاع را کنترل میکند. از ماشین پیاده شدم و به منزل برادرم رفتم. در حال بالا رفتن از پلهها بودم که برادرم گفت صدای مهیبی از ساختمان نخستوزیری شنیده! هنوز حرفش تمام نشده بود که من دو دستی بر سرم کوبیدم و بیحال شدم! با هر زحمتی بود، خودم را جمعوجور کردم و بلافاصله با منزل تماس گرفتم، اما خبری نبود. با محل کار شهید هم تماس گرفتم، گفتند که چیز مهمی نیست، به شما اطلاع میدهیم. در نهایت با من تماس گرفتند و گفتند به بیمارستان سوانح بروید! با این صحبت، من متوجه وخامت حال ایشان شدم. در تمام طول خیابان گریهکنان میدویدم تا خودم را به تاکسی رساندم. راننده هم که من را با آن حال دید، مسافران را پیاده کرد و من را به بیمارستان رساند. وقتی رسیدم، دیدم که شهید را کاملاً باند پیچی کرده اند! ایشان ۴۶ درصد سوختگی داشت! بیشترین سوختگی مربوط به ناحیه سمت راست بدن ایشان بود و، چون خود را از طبقه سوم پرتاب کرده بود، از پنج ناحیه هم شکستگی داشت. آن شب بر من بسیار سخت گذشت. همسرم در کما بود و از درد، فریادهای مهیبی میزد. هرگز نتوانستم آن شب را فراموش کنم.
هشت صبح شهید دستجردی به هوش آمد، اما مشخص بود هنوز کامل هوشیار نیست. از من پرسید شما کی به بیمارستان آمدید؟ گفتم همان موقع که شما را به اینجا منتقل کردند، بعد از ظهر روز انفجار. کمی هوشیارتر که شد فهمید صبح است، دستش را روی پتو کشید، تیمم کرد و نماز صبح را خواند. کمی که حالش بهتر شد سراغ شهید باهنر و شهید رجایی و دیگر افراد را گرفت و وقتی متوجه شهادت آن بزرگواران شد، بسیار بههم ریخت و تا چند ساعت با هیچ کس صحبت نکرد! بعد از چند ساعتی که کمی حالش بهتر شد، به شرح وقوع انفجار پرداخت.
اینگونه واقعه را بازگو کرد: من در حال ارائه گزارش هفتگی شهربانی بودم. ناگهان انفجار صورت گرفت. وقتی چشمهایم را باز کردم، در حالی که چشمهایم را کاملاً خون پوشانده بود، متوجه شدم که با صندلی پرتاب شدهام و پلاستیکهای سقف در حالی که آتش گرفته بودند، از سقف پایین میریخت! خودم را به پنجره بالکن رساندم. تعدادی از افراد که پایین ایستاده بودند، با دیدنم خوشحال شدند و گفتند بپرید پایین، ما شما را میگیریم! در حالی که آماده پریدن میشدم، یادم افتاد که من کنار شهید باهنر نشسته بودم. هراسان برگشتم به سمت اتاق تا بتوانم باهنر و رجایی را نجات دهم چراکه هر دو بزرگوار مظلوم بودند، اما هر قدر گشتم اثری از هیچیک ندیدم و مجدد برگشتم و از پنجره بیرون پریدم و در راهپله افتادم!... در اثر همین اتفاق لگن، مچ دست و دندههای ایشان شکسته بود. شهید چهار روز در بیمارستان سوانح بستری بود. روز پنجشنبه بعد از ظهر ایشان را به بیمارستان قلب منتقل کردند. با تمام تلاشهای تیم پزشکی، ساعت چهار صبح روز ۱۴ شهریور ۱۳۶۰ در سن ۵۴ سالگی به شهادت رسید».
مؤلف کتاب «پیشتازان شهادت در انقلاب سوم» مینویسد: «سرانجام در ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ نظام دو هزار و ۵۰۰ ساله شاهنشاهی در ایران سرنگون شد و ۵۰ هزار مستشار نظامی آمریکا یی که بر تار و پود کشور چنگ انداخته بودند، اخراج شدند. نظامی که مهمترین شعارش رد هرگونه استعمار و بیگانهدوستی و اجرای سیاست نه شرقی و نه غربی بود، طبعاً میبایست بر عناصر خدوم داخلی تکیه میکرد و هم از این رو شهید وحید دستجردی که بازنشسته بود، بار دیگر به خدمت فراخوانده شد و مسئولیتهای چندی، چون رئیس شهربانی اصفهان سرپرست اداره بازرسی و معاون انتظامی را برعهده گرفت. شهید دستجردی در ۲۴ اسفند ۱۳۵۹ به سمت ریاست شهربانی کل کشور رسید.»
آخرین برنامه کاری این شهید بزرگوار، شرکت در جلسه هشتم شهریور دفتر نخست وزیری بود که در جمع شهیدان رجایی و باهنر قرار میگیرد. سازمان مجاهدین از آنجا که قصد ساقط کردن جمهوری اسلامی را داشت، از ابزار حذف نیروهای کارآمد استفاده میکرد. در این مسیر و در ادامه جنایات قبلی، ترور دیگری را برنامهریزی و اجرا کرده و دفتر نخست وزیری را منفجر میکند. بر اثر این انفجار شهید هوشنگ وحید دستجردی دچار سوختگی شدید میشود و پس از چند روز در ۱۴ شهریور به علت شدت جراحات و سوختگیها، جام شهادت را عاشقانه مینوشد و به دیدار معبود میشتابد.
محمدمهدی کتیبه که شاهد عینی ماجرا بوده، با اشاره به روز حادثه اظهار داشت: تیمسار وحید دستجردی در این حادثه کنار دست آقای باهنر نشسته بود... آقای دستجردی در این حادثه سوختگی زیادی داشت. به روی بالکن رفته و از آنجا بیاختیار خودش را به پایین میاندازد... در همان روز شهادت دستجردی، منافقین با انفجار دیگری نیز آیتالله شیخ علی قدوسی دادستان کل انقلاب اسلامی را شهید میکنند.
عامل انفجار مهیب و خونین نخست وزیری فردی به نام «مسعود کشمیری» معرفی شد. عضوی از گروهک مجاهدین خلق که توانسته بود با رفتارهای منافقانه خود و با کمک افرادی، چون «محسن سازگارا» منصب دبیری شورای امنیت را به دست آورد، به وسیله یک کیف دستی بمب را نزدیک شهیدان رجایی و باهنر قرار میدهد و چنین حادثهای را رقم میزند.
پیام امام خمینی (ره) به مناسبت شهادت امیر وحید دستجردی
حضرت امام خمینی (ره) به مناسبت شهادت شهید دستجردی و شهید آیتالله شیخ علی قدوسی، پیامی فرستادند که بخشهایی از آن بدین شرح است: «اینجانب، شهادت دادستان کل انقلاب (شهید قدوسی) و سرهنگ وحید دستجردی که در رأس شهربانی و قوای انتظامی در حال انجام وظیفه بودند و به این تحفه الهی نائل شدند را به ملت ایران، به حوزه علمیه قم و قوای مسلح تبریک و تسلیت عرض میکنم و از خدای متعال رحمت برای آنان و صبر و شکیبایی برای خانواده محترمشان خواستارم.»
شهادت سرهنگ هوشنگ وحید دستجردی نیز داستانی شنیدنی دارد. او تا واپسین لحظات جلسه هشتم شهریور ۶۰ شهیدان رجایی و باهنر را همراهی کرد و چند روز بعد نیز به آنان پیوست. همسر شهید که در جریان این جزئیات این رویداد بوده است، ماجرا را اینگونه روایت میکند: «در آن زمان ایشان رئیس شهربانی کل کشور بود. روزهای یکشنبه هر هفته در ساعت دو و نیم بعد از ظهر در ساختمان نخست وزیری جلسهای به نام تأمین برگزار میشد.
تمامی فرماندهان نظامی در جلسه حضور داشتند و گزارش هفتگی فعالیتهای خود را به اطلاع ریاست جمهوری و نخست وزیری میرساندند. صبح روز یکشنبه هشتم شهریور ۱۳۶۰ شهید وحیددستجردی از منزل بیرون رفت. به دلیل اینکه ما در منزل کمی تعمیرات داشتیم و قرار بود یک مهندس برای اتمام کار تعمیرات به منزل بیاید، حدود ساعت دو بعد از ظهر با من تماس گرفت و جویای روند پیشرفت کار شد.
من پاسخ دادم کار تمام شده و قرار است مهندس بعد از ظهر نزد ایشان برود. در ادامه صحبت با شهید به ایشان گفتم پدر و مادرم از اصفهان به تهران آمدهاند و در منزل برادرم هستند. من هم میخواهم به آنجا بروم. ایشان گفت برایتان ماشین میفرستم. آماده رفتن شدم. راننده آمد و من به منزل برادرم رفتم. تقریباً ساعت حدود دو و نیم بعد از ظهر بود که به منزل برادرم در نزدیکی ساختمان نخست وزیری رسیدم. متوجه شدم دود زیادی از نزدیکی ساختمان نخستوزیری بلند شده و پلیس به شدت اوضاع را کنترل میکند. از ماشین پیاده شدم و به منزل برادرم رفتم. در حال بالا رفتن از پلهها بودم که برادرم گفت صدای مهیبی از ساختمان نخست وزیری شنیده!
هنوز حرفش تمام نشده بود که من دو دستی بر سرم کوبیدم و بیحال شدم. با هر زحمتی بود، خودم را جمع و جور کردم و بلافاصله با منزل تماس گرفتم، اما خبری نبود. با محل کار شهید هم تماس گرفتم گفتند که چیز مهمی نیست به شما اطلاع میدهیم. در نهایت با من تماس گرفتند و گفتند به بیمارستان سوانح بروید. با این صحبت من متوجه وخامت حال ایشان شدم. در تمام طول خیابان گریهکنان میدویدم تا خودم را به تاکسی رساندم. راننده هم که من را با آن حال دید، مسافران را پیاده کرد و من را به بیمارستان رساند.
وقتی رسیدم، دیدم که شهید را کاملاً باندپیچی کردهاند! ایشان ۴۶ درصد سوختگی داشت! بیشترین سوختگی مربوط به ناحیه سمت راست بدن ایشان بود و، چون خود را از طبقه سوم پرتاب کرده بود، از پنج ناحیه هم شکستگی داشت. آن شب بر من بسیار سخت گذشت. همسرم در کما بود و از درد، فریادهای مهیبی میزد. هرگز نتوانستم آن شب را فراموش کنم. هشت صبح شهید دستجردی به هوش آمد، اما مشخص بود هنوز کامل هوشیار نیست. از من پرسید شما کی به بیمارستان آمدید؟ گفتم همان موقع که شما را به اینجا منتقل کردند، بعد از ظهر روز انفجار.
کمی هوشیارتر که شد فهمید صبح است، دستش را روی پتو کشید، تیمم کرد و نماز صبح را خواند. کمی که حالش بهتر شد سراغ شهید باهنر و شهید رجایی و دیگر افراد را گرفت و وقتی متوجه شهادت آن بزرگواران شد، بسیار به هم ریخت و تا چند ساعت با هیچ کس صحبت نکرد. بعد از چند ساعتی که کمی حالش بهتر شد، به شرح وقوع انفجار پرداخت.
شهید اینگونه واقعه را بازگو کرد: «من در حال ارائه گزارش هفتگی شهربانی بودم. ناگهان انفجار صورت گرفت. وقتی چشمهایم را باز کردم، در حالیکه چشمهایم را کاملاً خون پوشانده بود، متوجه شدم که با صندلی پرتاب شدهام و پلاستیکهای سقف در حالی که آتش گرفته بودند، از سقف پایین میریخت. خودم را به پنجره بالکن رساندم. تعدادی از افراد که پایین ایستاده بودند، با دیدنم خوشحال شدند و گفتند بپرید پایین، ما شما را میگیریم. در حالیکه آماده پریدن میشدم، یادم افتاد که من کنار شهید باهنر نشسته بودم.
هراسان به سمت اتاق برگشتم تا بتوانم باهنر و رجایی را نجات دهم چرا که هر دو بزرگوار مظلوم بودند، اما هر قدر گشتم اثری از هیچیک ندیدم و مجدد برگشتم و از پنجره بیرون پریدم و در راهپله افتادم...»
در اثر همین اتفاق لگن، مچ دست و دندههای ایشان شکسته بود. شهید چهار روز در بیمارستان سوانح بستری بود. روز پنجشنبه بعد از ظهر ایشان را به بیمارستان قلب منتقل کردند. با تمام تلاشهای تیم پزشکی، ساعت چهار صبح روز ۱۴ شهریور ۱۳۶۰ در سن ۵۴ سالگی به شهادت رسید.»
گفتوگوی دفاعپرس با همسر شهید وحید دستجردی
«پریماه وحید دستگردی» دختر عمو و همسر شهید «هوشنگ وحید دستجردی» رییس شهربانی کل کشور در سال ۱۳۶۰ است که در گفتوگویی با خبرگزاری دفاع مقدس، اشارهای به چگونگی شهادت همسرش و دوران کودکی وی کرده که در ادامه آمده است:
در خصوص تفاوت پسوند نام خانوادگیاش با همسرم باید بگویم، دستگرد نام دهی ست نزدیک به اصفهان و فامیلی همهی ما دستگردی بود، اما یکی از عموهای من که پدر شهید بود پسوند فامیلیاش را عوض کرد. منزل شهید در کوچه روحی بین شهباز قدیم و خیابان ایران «عینالدوله قدیم» بود. نزدیک منزلشان مسجدی بود که به واسطهی پیشنمازش که «آشیخ کاظم» نام داشت به مسجد آشیخ کاظم معروف شده بود. آشیخ کاظم که فردی بسیار خوش رو و با ایمان بود باعث شده بود شهید در نمازهاییش به جماعت در مسجد ادا شود و از همان نوجوانی به مسائل شرعی اهمیت زیادی دهد و بر اساس همان گفتههای آشیخ کاظم زندگی خود را در مسیر درستی ادامه دهد.
هنگامی که من با ایشان ازدواج کردم از همان روزهای اول رساله امام خمینی (ره) در منزل ما وجود داشت در صورتی که آن روزها کسی جرات نداشت چنین کاری کند، اما شهید اصلا نمیترسید و با قاطعیت به دور از هر گونه ترس و هراسی تمام کارهایش را بر اساس همان رساله انجام میداد. آن زمان که ایشان رییس شهربانی کل کشور بودند روزهای یکشنبه ساعت۱۴:۳۰ هر هفته در ساختمان نخست وزیری جلسهای به نام «تامین» داشتند که باید همهی فرماندهان نظامی خودشان یا معاونینشان در جلسه حضور داشته باشند و گزارش هفتگی فعالیتهایشان را به عرض ریاست جمهوری و نخست وزیری برسانند.
روز یکشنبه ۸ شهریور سال ۶۰ صبح از منزل بیرون رفتند و به دلیل اینکه ما در منزل کمی تعمیرات داشتیم و قرار بود مهندسی به منزل ما بیایند و کار تعمیرات را به اتمام برسانند ساعت حدودای ۲ بود که با من تماس گرفتند و جویای اتمام کار تعمیرات شدند و من پاسخ دادم که بله کار تمام شد و قرار است مهندس بعدالظهر پیش ایشان بروند. در ادامهی صحبت هایم با شهید به ایشان گفتم پدر و مادرم از اصفهان آمده اند و منزل برادرم هستند من نیز میخواهم به آنجا بروم ایشان گفتند که ماشینی میفرستم دنبالتان بروید. آماده رفتن شدم راننده آمد و من رفتم. تقریبا ساعت نزدیکهای دو نیم بود که به منزل برادرم که نزدیک ساختمان نخست وزیری بود رسیدم و متوجه شدم که دود زیادی از نزدیکیهای ساختمان نخست وزیری بلند شده وپلیس به شدت اوضاع را کنترل میکند.
از ماشین پیاده شدم و به منزل برادرم رفتم داشتم از پلهها بالا میرفتم که برادرم گفت صدای مهیبی از ساختمان نخست وزیری آمد هنوز حرفش تمام نشده بود که من دو دستی بر سرم کوبیدم و بیحال شدم. با هر زحمتی بود خودم را جمع و جور کردم و بلا فاصله با منزل تماس گرفتم، اما خبری نبود به محل کارشان زنگ زدم گفتند چیز مهمی نیست به شما اطلاع میدهیم که از منزل تماس گرفتند و گفتند بروید بیمارستان سوانح و من متوجه وخامت حال ایشان شدم. تا خیابان را گریه کنان دویدم و خودم را به تاکسی رساندم راننده هم که من را با آن حال دید مسافران را پیاده کرد و من را به بیمارستان رساند. وقتی رسیدم دیدم که شهید را کاملا باند پیچی کرده اند.
شهید دستجردی ۴۶ درصد سوختگی داشت که بیشترین سوختگیش از ناحیه راست پهلو و سمت راتست پشت کمرش و بازوی دست راستش بود. و، چون خودش را از طبقه سوم پرتاب کرده بود از ۵ ناحیه هم شکستگی داشت. آن شب بسیار سخت گذشت بر من، همسرم در کما بود و فریادهای مهیبی از درد میزد هرگز آن شب را نتوانستم فراموش کنم. هشت صبح بود که به هوش آمد، اما مشخص بود هنوز کامل به هوش نیامده است. از من پرسید شما کی آمدید گفتم همان موقع که شما آوردند. فکر میکردند بعدالظهر همان روز انفجار است. یکم هوشیارتر که شدند فهمیدند صبح است دستشان را روی پتو کشیدند تیمم کردند و نماز صبح شان را خواندند. کمی که حالشان بهتر شد سراغ شهید باهنر و شهید رجایی و دیگر افراد را گرفتند و وقتی متوجه شهادت آن بزرگواران شدند بیار بهم ریختند و تا چند ساعتی با هیچ کس صحبتی نداشتند.
بعد از چند ساعتی که کمی حالشان بهتر شد شروع به شرح انفجار نمودند و اینگونه گفتند: من در حال ارائه گزارش هفتگی شهربانی بودم که ناگهان انفجار صورت گرفت و وقتی چشم هایم را باز کردم در حالی که چشمهایم را کاملا خون پوشانده بود متوجه شدم که با صندلی پرتاب شده ام و پلاستیکهای سقف در حالی که آتش گرفته بودند از سقف پایین میریزند خودم را به پنجره بالکن رساندم تعدادی که پایین استاده بودند با دیدنم خوشحال شدند و گفتند بپرید پایین ما شما را میگیریم. در حالی که آماده پریدن میشدم یادم افتاد که من کنار باهنر نشسته بودم. دور یک میز بیضی سر میز سمت راست من نشسته بودم بعد باهنر و کنار ایشان رجایی و سمت چپ میز نیز معاون ارتش نشسته بود. هراسان برگشتم به سمت اتاق تا بتوانم باهنر و رجایی را نجات دهم چرا که هر دو بزرگوار مظلوم بودند، اما هرچقدر گشتم اثری از هیچیک ندیدم و مجدد برگشتم و از پنجره پریدم بیرون و در راه پلهها افتادم. «در اثر همین اتفاق لگن، مچ دست و دنده هایش شکسته بود».
شهید ۴ روز در بیمارستان سوانح بستری بود و روز پنج شنبه بعدالظهر به بیمارستان قلب رجایی منتقل شدند و با تمام تلاشهای پزشکان ساعت ۴ صبح شنبه روز ۱۴ شهریور در سن ۵۴ سالگی دوری یارانش را طاقت نیاورد و به شهادت رسید. شهید فردی متعهد و بسیار با ایمان بود من هرگز به یاد ندارم که ایشان در ریزترین مسائل یومیه خود نیز بدون مراجعه به رساله امام خمینی (ره) کاری را انجام دهند.