به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، «صدای خِش خِش توی سرم» داستان کوتاه برگزیده دوازدهمین جایزه داستان کوتاه یوسف است که توسط معصومه مهآبادپور نوشته شده است.
ایستاده بود جلوی پنجره و نور از لای کرکره ها، موازی روی صورتش می تابید. صورت اش چروک شده بود و چند تا لکه ی قهوه ای روی گونه هایش نقش انداخته بود. گفت:«تو بی معرفتی عباس. چطور این همه دور شدی؟» و کرم ها توی سرم خزید اند.
جواد شلیک کرد. گفت:« بی ناموس ها بد جور جلو آمدند. بزن عباس. بزن» و گلنگدن را کشید. باران خاک و دود بود که روی سرمان می ریخت. دهانم خشک شده بود و آب گلویم را که قورت می دادم مزه ی خاک و عرق می داد. نشسته بودیم پشت خاکریز و بی سیم از کار افتاده بود. جواد گفت:« انگار توی همین چند قدمی ان.» می لرزید و صورتش را به خاک می چسباند. نمی دانم چرا یاد آقاجان افتاده بودم. وقت هایی که اتفاقی می افتاد و از پس اش بر نمی آمد، می رفت حیاط ، لب حوض چمباتمه می زد و سیگار دود می کرد و آنقدر عمیق پک می زد که رنگ اش کبود می شد و به سرفه می افتاد.
بی سیم را به گوشم نزدیک کردم. خِش خِش می کرد . چند باری پیچ اش را چرخاندم. صدای نامفهومی می آمد. انگار پا روی گردن کسی گذاشته بودند ، نفسش بالا نمی آمد و بریده بریده چیز هایی می گفت که نمی شد فهمید.
نگاهم کرد. «اینجا حیاطش خیلی قشنگ است عباس.» کرکره ها را کنار زد و گردن دراز کرد. پیشانیش چسبید به شیشه و رد بخار دهانش روی شیشه پر رنگ شد. خودم را بالا تر کشیدم تا تکیه بدهم و راحت تر نگاهش کنم. بخار دهانش روی شیشه عرق کرده بود و قطره قطره سرازیر می شد. گفت:« اینجا خیلی سرد است.» دست هایش را دور تنش حلقه کرد. دست بردم به شوفاژ تا ببینم کار می کند یا نه. دستم نرسید. دلم می خواست بغلش کنم و سرش را به سینه ام بچسبانم. کرخت شده بودم. نمی دانستم هوا چقدر سرد است. نمی دانستم آن بیرون چه خبر است. و من توی آن اتاق کوفتی چه غلطی می کنم؟ می خوابیدم و بیدار که می شدم سر دردم شروع می شد. هزار تا قرص به خوردم می دادند، سست می شدم و دیگر چیزی نمی فهمیدم. لیلا گاهی می آمد. چشم که باز می کردم، ایستاده بود جلوی پنجره. با پالتوی یشمی رنگ بلند و شال گردنی که خودش بافته بود. ساعت ها کنارم می ماند و وقتی می رفت کلافه می شدم و دلم برایش شور می زد. گفتم:« اینجا خیلی سرد است خانم؟» پرستار جلوی در ایستاده بود و توی جیب اش دنبال چیزی می گشت. سرش را تکان داد که یعنی نه. خواستم بگویم لیلا سرد اش شده . نگفتم. گفتم لیلا ناراحت می شود. می گوید چرا با این دختره زیاد حرف می زنی یا هزار تا حرف مثل این که فقط به عقل زن ها می رسد. بعد گریه می کند و من دلم خون می شود.
خون شتک زده بود روی لباس های جواد. تیر به بازوی راستش خورده بود. گفت:« بی ناموس ها. کاش مهمات داشتیم عباس. کاش این لکنته راه می افتاد.» نگاهش سمت ماشین چرخید که چند قدمی مان توی گل فرو رفته و سوراخ سوراخ شده بود. خون از سوراخ بازویش می شُرید و می ریخت بیرون و آدم فکر می کرد اگر همینطور پیش برود تا نیم ساعت بعد همه ی خون بدنش می ریزد روی خاک. چفیه را از گردنم در آوردم و دور بازویش پیچیدم و آنقدر محکم گره زدم که دردش گرفت و فحش داد. به من ... به خودش... به صدام... و به گروهی که مثل مور و ملخ ریخته بودند آنجا و نزدیک تر می آمدند. گلوله هایمان ته کشیده بود. گفتم:« باید برویم جواد. به جدم که اینجا لت و پار می شویم»
گفت:«چطور دلت آمد بروی عباس؟» یک دسته نرگس آورده بود. خوب می دانست چی دوست دارم. با کنف ساقه نرگس هارا گره زده بود. گفت :« تو اصلا فهمیدی بعد از تو چه بلایی سرم آمد؟» دست اش را کشید روی گلبرگ ها. سرش را پایین انداخته بود و چند تار موی سفید لای موهایش برق می زد. گفت:« تو بی معرفتی عباس.» نرگس ها را به صورتش چسباند. آقا جان می گفت زن ها حیله می کنند. نمی توانی بفهمی چی توی دلشان می گذرد. یعنی نمی گذارند که بفهمی. زن ها تیز اند. خوب بلد اند بازی ات بدهند. اما اگر بلد باشی چشم هایشان را بخوانی، کارشان ساخته است. چشم های یک زن هیچ وقت دروغ نمی گویند. به چشم های آبی اش نگاه کردم. آدم توی چشم هایش غرق می شد و گم می شد.
گم شده بودیم. به بیراهه خورده بودیم و ماشین توی گل گیر کرده بود. دور تا دورمان را بعثی ها گرفته بودند و صدای گلوله ها مثل پتک بر سرمان فرود می آمد. جواد نفس نفس می زد. گفت:« دلم برای بچه هام تنگ شده عباس. چرا توی این جهنم گیر افتادیم؟» لب هایش ترک خورده بود و خون روی ترک ها دلمه بسته بود. خشاب را پر می کردیم . سرمان را از خاکریز بالا می بردیم و توی یک چشم به هم زدنی خشاب ها خالی می شد. با هر یک نفرشان که می افتاد زمین، چند نفر از توی خاک سر در می آوردند و سبز می شدند.
تا چشم کار می کرد صحرا بود و کوه. نمی شد رفت. نمی شد فرار کرد. قدم بر می داشتیم هزار تا گلوله نثارمان می کردند. توی آن بلبشو یاد آقاجان می دوید توی خیالم. نشسته بود لب حوض و سیگار می گیراند. گفت:« پس لیلا چی؟ این دختر شیرینی خورده ی ماست پسر جان.» به سیگارش پک زد و دودش را فوت کرد سمت مامان که روی پله های زیر زمین مویه می کرد. جنگ بلایی بود که افتاده بود وسط زندگی مان. لبخند روی لب هایمان ماسیده بود و روزگارمان سیاه شده بود. « بر می گردم. به شرف ام قسم.» رضایت نامه توی دستم بود. به چشم های آقا جان نگاه کردم که چیزی بگوید. با تردید سرش را تکان داد و ماهی مرده ی روی آب را برداشت و توی باغچه انداخت و مامان دو دست اش را به سرش کوبید.
رفته بود که آب بیاورد برای نرگس ها. گفت:« نباید ولشان کنی به امان خدا. باید خوب بهشان برسی وگرنه خراب می شوند. می میرند. بعد وقتی بهشان نگاه می کنی قلبت آتش می گیرد. » پرستار سونت را عوض کرد و گفت اگر سر دردم شروع شد، صدایش کنم. اتاق بوی گوگرد می داد. بوی خون. بوی مردار که آدم چندش اش می شد. دلم نمی خواست لیلا آنجا بماند. وقتی هم می رفت دلم برایش تنگ می شد. توی آن اتاق کوفتی که همه جایش سفید بود به غیر از دیوار هایش که رنگ باخته بودند و سقف اش روی سینه آدم سنگینی می کرد. از پنجره بیرون را نگاه کردم. برف ریز ریز می نشست روی شیشه و بعد سُر می خورد و می رفت پایین و من نمی دانستم کجا و روی سر کی می افتد. هوا تاریک تر شده بود. دلم می خواست دست لیلا را بگیرم و ببرم باغ گلستان. توی برفی که تا پایین زانوی مان برسد، قدم بزنیم و رد پاهایمان را نگاه کنیم. دانه های برف روی پلک هایش بشیند و من چشم هایش را ببوسم. پارچ آب توی دست هایش وارد اتاق شد. مثل بچه ها چشم دوخته بود به آب که مبادا سرریز شود. خودم را سریع جمع کردم و پتو را تا نافم بالا آوردم. خدا خدا می کردم که برود. می دانستم بوی اتاق اذیت اش می کند و حتما به روی خودش نمی آورد. پارچ را جلوی پنجره گذاشت و نرگس ها را یکی یکی داخل اش چید. آرام و با دقت. گفت :« یادت نرود.. بهشان برسی. نگذاری از تنهایی دق کنند و پلاسیده شوند. خودت که می دانی... زود می میرند. »
مرده بود. نفس نمی کشید. گفت:« برویم از ماشین فشنگ هارا بیاوریم.» خواستم من بروم اما گفت نه. گفت:« سرشان را گرم کنی جلدی آمدم.» نمی دانم چرا پاهام بی حس شده بود. کلافه بودم و هیچ کورسوی امیدی را پیدا نمی کردم. توی تاریکی مطلق گیر افتاده بودم و هیچ نقطه ی روشنی نمی دیدیم. به لیلا فکر می کردم و ته دلم خالی می شد. عکس لیلا را توی جیب ام گذاشتم و کلاشینکف را روی حالت رگبار تنظیم کردم. تشنه بودم. خاک راه گلویم را گرفته بود و چشم هام می سوخت. سرم را بالا بردم و یا علی گفتم که جواد برود. نمی فهمیدم سر کلاشینکف را به کدام طرف بگیرم. از هر طرف که صدایی می آمد می چرخیدم و خدا خدا می کردم که جواد به ماشین برسد و فشنگی توی ماشین باشد که با خودش بیاورد. سرم را که پایین آوردم، دراز کش کنار ماشین افتاده بود و پایش توی گل فرو رفته بود. نتوانستم بفهمم چند تا تیر خورده، اما سر تا پاش خون بود و چشم هایش باز مانده بود. عرق از پیشانی ام سر می خورد و روی گونه هام می ریخت. دلم آشوب بود. چرا یاد لیلا راحتم نمی گذاشت. آقا جان گفت:« برنگردی این دختر سیاه بخت می شود عباس» به لیلا فکر می کردم و توی جهنم گیر افتاده بودم. خشاب ها خالی شده بود و صدای خش خش بی سیم قطع نمی شد.
چشم هایم را که باز کردم آمد نزدیک تر و لب تخت نشست. سرش را کج کرد و نرگس ها را بوئید. نمی دانم کی خوابم گرفته بود اما لیلا هنوز آنجا بود. سر سنگین حرف می زد. لبخند می زد اما چشم هایش غمگین بود. گفتم:« خیلی منتظر ماندی؟» شال گردن اش را محکم پیچید دور گردن اش و دست هایش را توی جیب پالتو اش قایم کرد. هوا کاملا تاریک بود و من دلم شور می زد. صدای خش خش توی سرم شروع شده بود. دست هایم را روی شقیقه هایم گذاشتم و فشار دادم . گفت:« تو چی می فهمی؟ تو بی معرفتی عباس» خواستم چیزی بگویم، اما نتوانستم. کرم ها می لولیدند توی سرم و شقیقه هایم را می جویدند. پتو را روی صورتم کشیدم و نفهمیدم پرستار چندتا سوزن توی سرُم فرو کرد.
تشنه بودم. خودم را روی زمین می کشیدم که به جواد برسم. نارنجک را توی ماشین انداخته بودند. ماشین مچاله شده بود و جواد را گم کرده بودم. به زمین چنگ می زدم، می خزیدم و هر چه جلوتر می رفتم، دور می شدم. چیزی از توی پاهام می سوخت و بالا می آمد و دردی توی استخوان هام می پیچید. سنگین تر شده بودم. به هر طرف که نگاه می کردم جواد را می دیدم که سرتا پایش خونی بود و دهانش باز مانده بود. یاد چشم های آبی لیلا می افتادم و تشنه تر می شدم. عراقی ها دور شده بودند. صدا خوابیده بود و ماشین جلز و ولز می کرد. سرم را به سختی بلند کردم. بی سیم پشت خاکریز افتاده و سوخته بود. رد خون پشت سرم روی خاک می جوشید و دو تا پا کنار بی سیم جا مانده بود.
گفت:«قول می دهی مواظبشان باشی عباس؟» دلم می خواست از پنجره پایین را تماشا کنم و لیلا را ببینم که دور می شود و رد پاهاش توی برف می ماند. گفتم:« برف...» و پرستار خندید و چندتا قرص توی مشت اش به طرفم دراز کرد گفت:« چله ی تابستون؟» سربرگرداندم. نرگس ها خشک شده بودند. سوز و سرما توی تن ام دوید. چشم هایم را بستم و صدای خش خش شروع شد...
انتهای پیام/ 121