مادر شهید حمید میانلو مطلق در گفت‌وگو با دفاع‌پرس مطرح کرد؛

اسمی که امام رضا (ع) انتخاب کرد/ فرزندم دوست داشت اول اسیر و بعد شهید گمنام باشد

مادر شهید غواص لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) گفت: حمید دلش می‌خواست اول اسیر و بعد شهید گمنام شود، برای همین می‌گفت دنبال قبر تو بهشت زهرا (س) نباشید.
کد خبر: ۶۵۰۸۳۷
تاریخ انتشار: ۲۷ بهمن ۱۴۰۲ - ۰۷:۰۷ - 16February 2024

دوست دارم اول اسیر و بعد شهید گمنام شومبه گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، در آن جمع ۱۵۰ نفره مادرانی که تنها فرزند ذکورشان را به قربانگاه عشق بدرقه کرده بودند، یک قاب عکس زیبا از جوانی رشید با لباس غواصی تکیه داده به دیوار سالن جلوه دیگری داشت. کنار مادر شهیدی که یک فرزندش دانشجوی رشته پزشکی داشت و شهید شده بود، و آن مادر «گمنام ۶۱» که بالاخره بعد از چند سال بازگشت پیکر فرزندش بر سه دهه گمنامی خط کشید؛ ام‌البنین تاجیک مادر شهید حمید میانلو مطلق کنار قاب عکس تنها پسرش نشسته بود.

امتحان جنگ مهمتر از امتحان مدرسه است

نه حسرتی نه پشیمانی‌ای در نگاه و لحن صدایش برای بچه‌ای که از هر نظر بهترین زمان خودش بود نیست، بچه‌ای که در مدرسه البرز درس می‌خواند، سیمای زیبایی داشت و خلقیاتش از او انسانی نیک ساخته بود «از شاگردان خوب مدرسه البرز بود. در حال دادن آخرین امتحان سال آخر دبیرستان بود که گفت باید برود جبهه، پدرش خواهش کرد امتحانت را بده بعد برو، اما گفت امتحان جنگ مهمتر است. بچه فعالی بود و در بسیج هم فعالیت می‌کرد. از جبهه، اما چیز زیادی نمی‌گفت یک وقتی پرسیدم آنجا چه کار می‌کنی؟ گفت هیچ، یک کپه خاک درست می‌کنم می‌گفتم که بچه‌ها پشت آن پناه بگیرند. کباب تابه‌ای خیلی دوست داشت، یکبار که مرخصی آمد خانه برایش درست کردم، اما لب نزد، گفتم چرا نمی‌خوری؟ اشک هایش جاری شد و گفت مادر بچه‌ها آنجا با شرایط خیلی سختی زندگی می‌کنند گاهی حتی غذا گیرشان نمی‌آید من چطوری این غذا را بخورم.»

دنبالم قبرم در بهشت زهرا (س) نباش

«یک وقت‌هایی قطعه شهدا می‌رفتیم می‌گفت مادر اینجا نیایی دنبال قبرم بگردی من دوست دارم اول اسیر و بعد شهید شوم». این آروزی شهید محقق شد، ۲۱ اردیبهشت سال ۶۴ یک گروه شش نفره غواص از نیرو‌های اطلاعات عملیات برای شناسایی منطقه‌ای به آب‌های هور الهویزه می‌زنند که در راه به مین برخورد کرده و سه نفر شهید و سه نفر دیگر اسیر می‌شوند. حمید یکی از اسیر شده‌ها بود «۲ سال در زندان‌های عراق زیر شکنجه‌های سخت تحمل کرد تا اینکه شهیدش کردند و پیکرش را در زبیره بصره به خاک سپردند. بار‌ها حاج آقا از صلیب سرخ و هلال احمر پیگیری کردند، اما هیچ خبری ندادند تا اینکه صلیب سرخ یک شماره قبر به ما داد. بعد از جنگ اولین گروه خانواده‌های شهدا بودیم که به زیارت عتبات رفتیم. از مدیر کاروان خواهش کردم مرا به بصره ببرد، بعد از پیگیری و پرس و جو متوجه شدیم محل دفن حمید را پارک کرده اند و قبرستانی که قبلا بوده از بین رفته.»

هر چقدر که دوری و شهادت برای مادر سخت باشد، اما لنگر‌هایی دل خانواده‌ها را از این فراق استوار و شکرگذار نگه می‌دارد «خوش به سعادتشان که رفتند. سخت هست، مخصوصا چشم انتظاری، چون آدم تا چیزی را با چشم خودش نبیند سخت قبول می‌کند، مدام این فکر هست که آیا حمید واقعا شهید شده، نشده، اسیر است یا نه، اما الان که جامعه را می‌بینم می‌گویم خوش به سعادتشان که رفتند.»

معجزه‌ای از امام رضا (ع)

«قسمت حمید این بود که شهید شود» این را ام البنین می‌گوید و داستانی را تعریف می‌کند که معجزه امام رضا (ع) زندگی دوباره به حمید بخشید «حامله بودم که به مشهد رفتم، ضریح را نگاه می‌کردم که خوابم برد. امام رضا (ع) آمد و گفت بچه‌ات پسر است و اسمش را بگذار رضا. گفتم آقاجان اسم برادرم رضاست، گفت بگذار حمیدرضا. از پدرش خواستم شناسنامه اش را با اسم حمیدرضا بگیرد. از آنجایی که پدرش ارتشی و مقرراتی بود گفت بچه باید یک اسم داشته باشد و اینطوری شد حمید. 

۲ سالش بود تشنج کرد و در خانه از دنیا رفت، رویش ملحفه سفید کشیدند و من با حال بدی رفتم گوشه حیاط و گریه کنان گفتم امام رضا بچه‌ام را از شما می‌خواهم اگر ندهید پیش جدتان شکایتتان را می‌کنم. چند ثانیه بعد بچه ملحفه را کنار زد و بلند شد و آمد توی حیاط. این معجزه بود که زنده شود.»

خریدن روسری برای دختربچه‌ها با پول توجیبی

شهید بی دلیل شهید نمی‌شود. سرگذشت زندگی هر شهید داستانی از جمع خوبی هاست که انسانی را به بالاترین درجه عاشقی رسانده تا جایی که خدا او را انتخاب کرده، سرگذشتی که اتفاقی نبوده «حمید در حزب جمهوری با شهید بهشتی کار می‌کرد. قرار بود در حزب باشد که نشد و رفت جبهه. یک بار از بیرون آمد خانه و از من خودکار خواست، رفتم که دنبال خودکار بگردم دیدم در جیبش یکی دارد، گفتم حمید تو که خودت خودکار داری، گفت این برای بیت المال است یادم رفته بگذارم سر کار با این حال اجازه نوشتن ندارم. خانه ما بالای میدان منیریه بود، از آنجا تا مدرسه البرز راه کمی نیست، حمید همه راه را پیاده می‌رفت تا پول‌هایش را جمع کند و برای بچه‌های کوچک روسری بخرد. می‌گفت این چهار قدم را خودم می‌روم، عوضش این روسری که سر بچه‌ها باشد از بچگی به حجاب عادت می‌کنند.»

فدایی اسلام و وطن

همیشه آخرین رفتن‌ها، آخرین خداحافظی، آخرین لبخند‌ها پررنگ‌ترین خاطرات از آدم‌های رفته هستند، مخصوصا برای مادران شهدا که گوشه‌ای از جانشان را راهی جبهه‌هایی می‌کردند که معلوم نبود بازگشتی در کار است یا نه «آخرین باری که رفت گفت من دارم میرم، اما نمی‌دانم برگردم یا نه. می‌دانستم عمر دست خداست خدا بنده هایش را خلق کرد تا همچین روزی از وطنشان دفاع کنند. با دوستش محمد زمانی که طبقه بالای ما بودند، رفتند و شهید شدند پیکر محمد برگشت، اما برای ما نیامد. خودش دوست داشت گمنام باشد و من هم دعا کردم. گاهی دوست و آشنا می‎گفتند چرا جلویش را نمی‌گیری، اما هم من و هم پدرش می‌گفتیم او باید راهی را برود که خودش دوست دارد، راهی که فدا شدن برای وطن و اسلام باشد.»

انتهای پیام/ ۱۴۱

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار