آزاده و جانباز دفاع مقدس:

ارتش شاهنشاهی به محل پرورش انقلابیون تبدیل شده بود

چهل‌وپنجمین سالروز پیروزی انقلاب اسلامی بهانه‌ای شد تا مروری به یادمان زندانیان سیاسی مسلمان قبل از انقلاب اسلامی با عنوان «پیشگامان فجر آفرین ارتش» داشته باشیم. در ادامه ماحصل گفتگو شاهد یاران با آزاده و جانباز، «سید حسین احمدیان اردستانی» را می‌خوانیم.
کد خبر: ۶۵۰۸۹۹
تاریخ انتشار: ۲۳ بهمن ۱۴۰۲ - ۱۷:۱۵ - 12February 2024

ارتش شاهنشاهی به محل پرورش انقلابیون تبدیل شده بودبه گزارش گروه سایر رسانه‌های دفاع‌پرس، نوید شاهد: «سید حسین احمدیان اردستانی» در شهریورماه ۱۳۳۰ در شهرستان «ورامین» و در یک خانواده مذهبی به دنیا آمد. چون پدرش روحانی بود از همان ابتدا با مسائل سیاسی و مذهبی آشنا شد. دوران ابتدایی را در روستای حصار سفلی در ورامین گذراند. بعد از اتمام دوره ابتدایی در شهر پیشوا به تحصیل در دوره متوسطه پرداخت. در سال ۱۳۴۷ دیپلم خود را از هنرستان صنایع دفاع گرفت و از سال ۱۳۵۰ در صنایع دفاع مشغول به کار شد. آنجا با چند نفر دیگر همراه شد و به اتفاق همدیگر کار‌های مذهبی را دنبال کردند. بار‌ها به او مظنون شدند و بازداشتش کردند، ولی هر بار این مساله به خیر گذشت و او آزاد شد. بالاخره یک روز برای بازرسی وارد خانه‌اش شدند و بعد از پیدا کردن چند کتاب و اعلامیه او را دستگیر کردند. او سپس زندانی شد و مورد بازجویی و شکنجه قرار گرفت. زندان به غیر از شکنجه‌های دردناکش برای احمدیان دانشگاه هم بود. او در زندان با شهید رجایی، شهید مطهری، آیت الله طالقانی و آیت الله مهدوی کنی آشنا شد و از محضر این بزرگان کسب فیض کرد و این ارتباط منجر به تشکیل گروهی شد که از گروه‌های موثر در کمیته استقبال امام بود. سید حسین احمدیان اواخر آبان‌ماه سال ۱۳۵۷ از زندان آزاد شد.

آشنایی شما با انقلاب از چه سالی آغاز شد؟

من در شهرستان ورامین و در یک خانواده روحانی متولد شدم و تحصیلات ابتدایی را تا سوم راهنمایی در همان شهرستان ادامه دادم. در سال ۱۳۴۲ که نهضت امام خمینی (ره) شروع شد، دوازده ساله بودم و، چون پدرم از روحانیون بود، در ۱۵ خرداد با نظریات امام خمینی بیشتر آشنا شدم. ورامین، نهضت اسلامی را آغاز کرده بود و همه دوستان و بستگان ما در آن زمان، فعالیت‌های سیاسی خود را از این نهضت آغاز کردند. به جرات می‌توانم بگویم شروع آگاهی و مطالعه‌ام در زمینه مسائل سیاسی از آنجا بود.

ورود شما به مبارزات انقلاب اسلامی چگونه شکل گرفت؟

سال ۱۳۴۸ وارد هنرستان صنایع دفاع شدم و پس از اینکه دوره آموزشی ۳ ساله به اتمام رسید، در کارخانه صنایع شیمیایی پارچین که وابسته به صنایع دفاع بود مشغول به فعالیت شدم. آن ایام در ورامین ساکن بودیم و پس از ازدواج در سال ۱۳۵۱ به تهران مهاجرت کردیم. محل زندگی‌ام در تهران در محله میدان خراسان بود. مدتی در مسجد الزهرا (س) فعالیت داشتم و شرکت در کلاس‌های قرآن، احکام و معارف را غنیمت شمرده و در این جلسات حاضر شدم سال ۱۳۵۲ به مرور وارد جلسات آگاهی بخشی شده و با مبارزات انقلاب انس گرفتم.

چندین پایگاه تشکیل دادیم و سعی به روشنگری و آگاهی جوانان داشتیم. در کنار پدرم، احکام، قرآن و موارد دینی را آموخته بودم و سعی می‌کردم در این کلاس‌ها سخنرانی داشته و این مطالب را انتقال دهم. پس از اینکه به صنایع دفاع آمدم و پس از گذشت مدت زمان، متوجه شدم افرادی هستند که آمادگی ذهنی و تمایل به مبارزات دارند و تصمیم گرفتم فعالیت‌هایم را با آن‌ها دنبال کنم.

چه نوع فعالیت‌های مبارزاتی داشتید؟

بعد از ورودم به صنایع پارچین، آنجا فضای باز بیشتری برای فعالیت بود. هم از لحاظ مطالعه و هم حضور متعدد افراد مذهبی. فعالیت‌های من در زمینه‌های آگاهی و اطلاع رسانی بیشتر شد و از مطالعه کتاب‌های شهید مطهری و استفاده از کلاس‌های ایشان در حسینیه ارشاد، نکات زیادی آموختم. از کلاس‌های آقای فخرالدین حجازی نیز آموزه‌های فراوانی کسب کردم. از دیگر فعالیت‌هایم می‌توان به توزیع کتاب‌های دکتر شریعتی و شهید مطهری اشاره کرد چندین بار در محل کارم این کتاب‌ها را کشف کردند و مورد بازجویی قرار گرفتم، اما هربار به نحوی از محاکمه گریختم.

آیا با اهداف از پیش برنامه ریزی شده وارد ارتش شدید؟

وقتی که وارد ارتش شدم، هدفم مبارزه نبود و در این خصوص برنامه‌ریزی نداشتم، اما پس از ورودم به ارتش شرایط را برای مبارزات مهیا دیدم و تصمیم گرفتم از محلی که می‌تواند برای مبارزات بسیار تاثیرگذار باشد، آغاز کنم. آنجا خفقان شدیدی حاکم بود، اما سعی می‌کردم مبارزات را انجام داده و با احتیاط پیش روم. صنایع دفاع، چون محل ساخت تسلیحات و مواد منفجره بود، تحت تدابیر شدید امنیتی بود و تمامی ورود و خروج‌های آن کنترل می‌شد سعی داشتم تا افرادی که آگاهی ذهنی دارند را به سمت انقلاب جذب کنم و این کار بسیار سختی بود و وجود تعداد بسیار زیادی از نفوذی‌ها این کار را سخت می‌کرد.

در خارج از ارتش این مبارزات را چگونه انجام می‌دادید؟

در خارج از محل کارم نیز فعالیت‌های زیادی داشتم. به عنوان نمونه در مسجد قبا، حسینیه ارشاد و مسجد هدایت که حالا معروف‌تر است در محضر علما تحصیل علم می‌کردیم و در مسجد محله‌مان مسجد الزهرا واقع در اتابک خیابان ۱۵ متری نفیس، کلاس‌های قرآن، تجوید و زبان عربی برگزار می‌کردیم. همچنین در مسجد حضرت فاطمه (س) به امامت آقای میردامادی و مساجد دیگر فعالیت داشتم. با عده‌ای از دوستان و آشنایان، گروهی راه اندازی کرده بودیم که به هیچ گروه سیاسی وابستگی نداشت و فقط از همان خط پیروی می‌کرد که حضرت امام (ع) در سال ۱۳۴۲ ترسیم کرده بودند ما طرز فکر و کتاب‌های حضرت امام را سرلوحه کار خود قرار داده بودیم و خواندن کتاب‌هایی نظیر حکومت اسلامی با ولایت فقیه را به دیگران توصیه و در جلسات راجع به آن‌ها بحث می‌کردیم.

این شجاعت شما نشأت گرفته از چه بود؟

مطمئن بودیم مسیری که رژیم در پیش گرفته، مسیر درستی نیست و به این نکته ایمان داشتیم. براساس اعتقادات دینی و فکری‌مان مطمئن بودیم که شرایط نباید به این صورت باقی بماند. اعتقاد به دین، آئین و مذهب داشتیم. از طرفی مبارزه هم می‌کردیم و احتمال هم می‌دادیم که دستگیر می‌شویم و می‌دانستیم بعد از دستگیری چه شکنجه‌هایی منتظر ماست، اما به دلیل ایمان قلبی این کار را انجام می‌دادیم.

زمینه شناسایی و دستگیری شما چگونه بود؟

 با توجه به ارثی که از اجدادم برده بودم، دوستانم من را برای سخنرانی در مجالس و مساجد دعوت می‌کردند. این موضوع به گوش ضد اطلاعات رسید و همین بهانه‌ای شد که ضد اطلاعات دوباره مرا احضار کند. حدود ساعت هفت صبح تیمسار آمد و من را پیش رئیس ضد اطلاعات برد. 
شکنجه گر معروفی آنجا بود که دکتر حسینی صدایش می‌زدند تا ساعت دو بعد از ظهر از من بازجویی کردند. ادعا می‌کردند نوار سخنرانی‌ام را دارند. حس کردم دروغ می‌گویند به همین خاطر گفتم: «مگه چی کار کردم؟ میرم مجلس ختم روضه می‌خونم و مداحی می‌کنم.» خلاصه از من تعهد گرفتند و آزاد شدم. این فعالیت‌ها از چشم ضد اطلاعات پنهان نماند تا جایی که از طرف ضد اطلاعات دو بار آمدند و خانه ما را تجسس کرده و از من هم تا نیمه‌های شب بازجویی کردند. بار دیگر در زمان فرماندهی سروان امینی در ضد اطلاعات پارچین، من را احضار کرد و به اداره اطلاعات سلطنت آباد بردند. از صبح تا عصر توسط چند افسر بازجویی شدم سپس من را بازرسی کردند. البته از آنجا که خانواده از دستگیری من مطلع بودند، به کمک تعدادی از بستگان، خانه را از کتاب و نوار‌های مذهبی پاکسازی کرده بودند، بنابراین آن‌ها هم چیزی پیدا نکردند.

در چه سالی مجددا دستگیر شدید؟

در اسفند سال ۱۳۵۵ دو نفر از اعضای جلسات ما که زن و شوهر بودند در خیابان ولیعصر توسط ساواک دستگیر شدند. ظاهرا قرار ملاقات یک گروه چپی توسط ساواک کشف شده بود و این دوستان به صورت اتفاقی در آن محل حضور داشتند. ظاهراً نزد آن‌ها علاوه بر اعلامیه‌های حضرت امام، مدارکی نیز یافته بودند و از روی همین مدارک، قدم به قدم اعضا را شناسایی کردند تا در نهایت نوبت به من رسید که نفر آخر بودم. روز پنج شنبه برای دستگیری من آمده بودند، آن روز به منزل پدرم در ورامین رفته بودم و منزل نبودم. صاحب خانه را تهدید کرده بودند که از خانه بیرون نیاید و خودشان در کمین من بودند. صبح که من و همسرم از ورامین برگشتیم از حال و اوضاع محله که مملو از افراد مسلح بود. متوجه موضوع شدم و در نهایت دستگیر شدم. از آنجایی که در کارخانه تسلیحات کار می‌کردم احتمال می‌دادند مسلح به مواد منفجره و یا بمب دست‌ساز باشم و نفرات زیادی برای دستگیری من در محله مستقر کرده بودند و با احتیاط زیادی برای دستگیریم اقدام کردند. به هر حال، آن روز مرا بازداشت و به بازداشتگاه کمیته مشترک واقع در حوالی میدان توپخانه سابق بردند. آنجا معروف به بازداشتگاه ۲ ساواک بود و امروز هم به عنوان موزه عبرت، در خدمت مردم است.

پس از دستگیری چه اتفاقی افتاد؟

اواخر آبان خبر رسید تعدادی از زندانی‌ها را آزاد کرده‌اند. بعد از چند روز آمدند بند شماره ۴ زندان و گفتند: «اسم هر کس را می‌خونیم وسایلش را جمع کنه و بیاید پشت در نگهبانی.» اسم من را هم خواندند. ساعت هشت شب بود که ما را از زندان به بیرون منتقل و در میدان فوزیه پیاده کردند. اواخر شب به منزل رسیدم و صبح فردا مردم محله از من استقبال کردند.

بعد از دستگیری، من و برادرم را به کمیته مشترک منتقل کردند. وسایلمان را تحویل گرفتند و لباس زندان پوشیدیم. سپس ماموری آمد و گفت باید به همراه آن‌ها برای تجسس منزل پدرتان برویم دوباره من را سوار خودرو کردند و به ورامین رفتیم. ساواک شهرستان ورامین هم مقابل شهربانی ایستاده بود، به اتفاق آن‌ها خانه پدرم را مورد بازرسی قرار دادند، اما چیزی پیدا نکردند و مجدداً به کمیته مشترک بازگشتیم.

بعد از ورود به زندان ساواک چه برخوردی با شما شد؟

از ورامین که برگشتیم من را مستقیم بردند اتاق بازجویی. منوچهری و چند بازجوی دیگر آنجا بودند. در آنجا انواع شکنجه‌ها منتظر من بود. روز اول که هوا خیلی سرد بود آن‌ها مرا در یک محوطه باز دایره‌ای شکل تنها با یک لباس زیر، نگه داشتند و فواره‌های آب سرد را روشن کردند. از شکنجه‌های دیگرشان این بود که از شنبه ساعت هفت بعد از ظهر تا پنج شنبه ساعت چهار، من را سرپا نگه داشتند و با طناب به نرده‌های دور یک محوطه استوانه‌ای شکل بستند. بعد از گذشت ۲۴ ساعت، دیگر قدرت ایستادن نمی‌ماند و مانند گوشت قربانی از نرده‌ها آویزان می‌شدم. در طول یک هفته ابدا اجازه رفتن به دستشویی را نمی‌دادند. بازجو‌ها شگرد‌های مختلفی داشتند، از کابل و کتک گرفته تا سیاه کاری‌هایی که برای تقلیل روحیه انجام می‌شد. مثلاً در اتاق کناری نوار شکنجه پخش می‌کردند. مرا نزد شخصی به نام دکتر مجیدی بردند و به دستگاه دروغ سنج وصل کردند. از طریق جزوه‌هایی که هم فکران سیاسی در اختیارمان گذاشته بودند با این ترفند‌ها آشنا بودم و آمادگی‌های لازم را داشتم. دو ماه و نیم تا سه ماه در سلول انفرادی تحت بازجویی شخصی به نام بهمنی قرار گرفتم. مجموعه دوران زندان من، دوسال و سه ماه بود که البته ۲۱ ماه بعد آزاد شدم.

از نحوه آزادی از زندان بگویید؟

اواخر آبان خبر رسید تعدادی از زندانی‌ها را آزاد کرده‌اند. بعد از چند روز آمدند بند شماره ۴ زندان و گفتند: «اسم هر کس را می‌خونیم وسایلش را جمع کنه و بیاید پشت در نگهبانی.» اسم من را هم خواندند. ساعت هشت شب بود که ما را از زندان به بیرون منتقل و در میدان فوزیه پیاده کردند. اواخر شب به منزل رسیدم و صبح فردا مردم محله از من استقبال کردند.

در زندان ساواک با چه افرادی در اسارت بودید؟

 در طبقه دوم، بند ۱ با آقایان: هاشمی رفسنجانی، طالقانی، منتظری، شهیدی، عرب و تعداد زیادی از روحانیون مبارز آن زمان، محشور بودم. یک ماه و نیم را در آنجا سپری کردم تا این که به بند ۲ منتقل شدم. شاید این طور بتوانم بگویم که در تمام بند‌های اوین حضور داشته‌ام. پس از یک سال که در آنجا بودم به زندان قصر منتقل شدم.

اگر خاطره‌ای از زمانی که با شهید رجایی همراه بودید در ذهن دارید بیان کنید؟

یکی از بهترین خاطرات من مربوط به همان ایام است. یک روز مرحوم شهید رجایی، حوالی اذان مغرب به نماز خواندن ایستادند. ما نیز در پشت سر ایشان صف نماز را بستیم. ماموران تصور کردند که این حرکت از پیش طراحی شده بوده و نام‌های ما را نوشتند و سپس برای تنبیه، ما را از بند متهمان سیاسی به بند عمومی منتقل کردند. به محلی منتقل شدیم که اعدامی‌ها و افراد شرور در آنجا نگهداری می‌شدند. قبل از انتقال ما به آنجا، به زندانی‌ها سفارش کرده بودند که به هر نحو، یک درگیری ایجاد کنند و گفته بودند: «اگر کشتید هم اشکالی ندارد، می‌گوییم در زندان دعوایی رخ داده و قضیه را به نحوی فیصله می‌دهیم!»

یکی از زندانی‌ها این خبر را به ما اطلاع داد و از ما خواست که بیشتر مراقب خودمان باشیم. شهید رجایی گفت: «اتفاقاً ما می‌خواهیم با این‌ها دوست شویم.» ایشان تنها کاری که از ما خواستند این بود که بند محل اقامتمان را نظافت کنیم. مثل کارگران، شروع به نظافت بند کردیم. علاوه بر اتاقمان حوض و محوطه را هم شستیم وقتی آن‌ها می‌دیدند زندانی‌های سیاسی که اکثرا یا دارای تحصیلات عالیه هستند یا روحانی و مجتهد، این طور کار می‌کنند برایشان جالب بود. به تدریج در آن بند هم نماز جماعت را بر پا کردیم. حتی شهید رجایی به آن‌ها سفارش کرد که اگر روزی ایشان را به بند دیگری منتقل کردند، نماز جماعت را ترک نکنید. این گونه بود که نماز جماعت در بند، فراگیر شد و تبدیل به گرفتاری جدیدی برای رژیم شده بود. آن‌ها باور نمی‌کردند که سلوک و رفتار این زندانیان، روی زندانی‌های عادی تاثیر این چنینی داشته باشد و آن‌ها هم همراه ما به نماز جماعت بایستند.

دوستی ما به واقع، موجب تعجب آن‌ها شده بود. خاطرم هست یکی از این زندانی‌های عادی که نامش حسن کرمانشاهی بود و در میان زندانی‌ها اسم و رسمی داشت مجلسی به پا کرده بود، میوه و شیرینی سفارش داده بود و ما را هم دعوت کرد. این برای پلیس آنجا خیلی عجیب بود. در نهایت، وقتی داخل محوطه برای نماز جماعت ایستادیم و زندانی‌های عادی هم پشت سرمان اقتدا کردند تازه آن وقت بود که رژیم متوجه شد با منتقل کردن ما چه خطای بزرگی کرده است.

پس از آزادی از زندان به چه کاری مشغول شدید؟

پس از آزادی، با راهنمایی‌های شهید رجایی، ابتدا به کمیته استقبال امام و بعد به کمیته مرکزی پیوستم. در آن زمان مسئول کمیته مرکزی حضرت آیت الله مهدوی کنی بودند. ایشان به من گفتند: «شما که با محیط نظامی پارچین آشنا هستید به آنجا بروید و کمیته کارخانه‌های صنایع دفاع را تحویل بگیرید و مراقب باشید تا خدشه‌ای به این محیط حساس نظامی وارد نشود.» من کمیته انقلاب پارچین را تحویل گرفتم و هم زمان به دلیل آشنایی‌ام با مرحوم اشراقی داماد حضرت امام مشغول پاکسازی وزارت نیرو شدم.

مجموعاً در هفته دو روز به وزارت نیرو می‌رفتم و پاک سازی مرکز را به عهده گرفتم. در آن زمان به اتفاق شهید دکتر چمران پرونده‌ها را بررسی می‌کردیم و درگیری جدیدمان با گروهک‌ها شروع شد. گروهک‌ها، گروه‌های چپ و کمونیست‌ها را در صنایع دفاع شناسایی می‌کردیم که البته کار ساده‌ای نبود، ولی تا آغاز جنگ درگیری‌های اصلی ما با همین افراد بود.

آیا بعد از شروع جنگ تحمیلی در جبهه هم حضور داشتید؟

جنگ که شروع شد تمام نیرو‌ها را به تولید تشویق می‌کردیم حتی پرسنلی که داخل کادر اداری مشغول به فعالیت بودند با شوق و اراده خودشان به خط تولید پیوستند تا بتوانیم جبهه را از لحاظ مهمات بیشتر تقویت کنیم. متاسفانه در اوایل جنگ نتوانستم به جبهه بروم، ولی اواخر، با لشکر سیدالشهدا به شلمچه رفتم. همان زمانی که من در صنایع دفاع کار می‌کردم و هنوز به جبهه نرفته بودم، مدتی از طرف هیئت مدیره صنایع دفاع مامور رفتن به درود و خرم آباد شدم. آنجا ضمن این که کار اداری خود را انجام می‌دادم ارتباط تنگاتنگی هم با برادران سپاه داشتم. زمانی که آقای آیت‌اللهی مدیر عامل صنایع دفاع شدند من برای مدت کوتاهی به اصفهان منتقل شدم. مدتی هم در سمنان انجام وظیفه می‌کردم آنجا هم مانند اکثر جا‌ها عمده فعالیتم در کار‌های تبلیغاتی بود.

عده‌ای اعتقاد داشتند که ارتش باید منحل شود، این تفکر از کجا نشأت گرفته بود؟

به نظرم این تفکرات از بیرون از انقلاب و از سوی منافقین بود تا ارتش نداشته باشیم و منافقین بتوانند انقلاب را خلع سلاح کنند. اوایل پیروزی انقلاب در شرایط سختی بودیم و به غیر از ارتش نیروی دیگری نداشتیم. سپاه تشکیل نشده بود و فقط کمیته بود. نیرو‌های مذهبی بسیاری در بین ارتشیان بود. افراد بزرگی همچون: شهید نامجو، شهید قرنی و دیگران. این تفکرات اشتباه بود و هوشیاری حضرت امام بود که ارتش حفظ شد و باعث شد تا در ادامه، سپاه نیز با آموزش‌های ارتش شکل بگیرد.

منبع: نوید شاهد

انتهای پیام/ ۱۳۴

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار