سردار «سید محمد کسائیان» فرمانده تیپ ۷۵ ظفر در گفتوگو با خبرنگار دفاعپرس در ساری به بیان روایتی از حضور در عملیات مرصاد و ضربات رزمندگان اسلام به منافقین در پایان جنگ پرداخت که در ادامه میخوانید:
حضور در تیپ ۷۵ ظفر
حضور من در تیپ ظفر با آمدن آقای مقدم و انجام عملیات والفجر ۱۰ و گرفتن حلبچه هم زمان بود. تیپ ظفر راهنمای بسیاری از لشکرها برای رفتن عقبه به جلو برای جنگیدن محسوب میشد. گردان هاشم آن در عمق تقسیم شده بود. وقتی من رسیدم کردها هم به تیپ کمک میکردند. یعنی رابط و راهنمای لشکرها از طریق تیپ ظفر تعیین میشد.
من زمانی مسوولیت تیپ ۵۷ ظفر را به عهده گرفته بودم که تقریباً عملیات والفجر ۱۰ تمام شده بود. این تیپ ۴ گروهان داشت و هر گردان نزدیک به دویست یا حتی بیشتر از سیصد نیرو داشت. در واقع گردان نیروی زیادی گرفته بود، به خاطر اینکه میبایست روی ملخور پدافندی داشتند. ۳ گردانمان در غیر برون مرزی و در بالا پدافندی بودند و تقریباً میشود گفت که یک گروه در برون مرزی استقرار یافتند. سیستم تیپ ما اینطوری بود که برای کارهایمان اطلاعات ـ عملیات و اطلاعات سیاسی داشتیم؛ یعنی اطلاعات سیاسی بود که برای ورود و خروج افراد و تغذیه شان مجوّز میداد.
وقتی اطلاعات میرفت، مثلاً بچههای آموزش در هر گروه ۳۰، ۴۰ نفر میشدند و در کوههای قرهداغ مستقر میشدند، بعد دَکل برق و کمین میزدند. در واقع آنها با همکاری کُردها و گروههای اتحاد میهنی از جمله آقای طالبانی و بارزانی این طرف سلیمانیه را ناامن میکردند و ماشینهای عراقی را کمین میزدند. چون آنها داخل عراق با ما همکاری متقابل داشتند، اسلحهشان را میدادیم و برایشان مجوز میگرفتیم تا اگر خواستند داخل ایران به بیمارستان یا جای دیگری بروند، دوباره برگردند.
بعد از این که دژبانی و فرمانداری نظامی حلبچه را به تیپ ۵۷ ظفر سپردند، آقای مقدم فرمانده تیپ را معرفی کرد و رفت. یکی از مسوولیتهایی که من میبایست انجام میدادم سازمان داخلی تیپ بود و دیگری مأموریتها و کارهای برون مرزی. ارتشیها آن جا وارد شده بودند و منطقه حساس شده بود و تا سد دربندی خال، حلبچه، خرمال و بیانه را گرفته بودند. به هر حال ما توانستیم یک فرقی پیدا کنیم و تیپ را از نظر مسئولان سازماندهی کنیم.
نیرو و تشکیلات، بدون امکانات!
بسیاری از بچههای شاه عبدالعظیم و اطلاعات سیاسی رفته بودند و ما تعدادی از بچههای اطلاعات مازندران را که آن جا بودند، آورده بودیم. آقای دنیا گِرد در بحث لجستیک آمده بود و ما خودمان تشکیلات را جمع و جور کردیم. آقای مرادی که قبلا جانشین من بوده و توجیه هم شده بود، حضور داشت. ما خیلی از جاها پایگاه داشتیم، از جمله دوباره که میبایست با کردهای آن طرف ارتباط میداشتیم، در دزلی، مریوان و بانه قرارگاه داشتیم. قرارگاه رمضان هم یک قرارگاه تاکتیکی بود.
تا بانه دست تیپ ما بود و از بانه به بالا، یعنی سمت اُشنویه مال تیپ مالک اشتر بود. از پاوه که پایین میرفتیم تا سمت جنوب، یعنی قصر شیرین و سرپل ذهاب مال لشکر بدر بود. شیعیان آن طرف بودند. کلاً کار ما با کردها بود. همان ایامی که شروع به سازماندهی داخلی تیپ کردیم، گردانهای مان در خط پدافندی سورِن و ملخور مستقر بودند؛ البته تمام ورودیها و خروجیهاشان بسته بود.
تیپ ۵۷ ظفر فقیرترین تیپی بود که به اندازه یک گردان امکانات نداشت؛ حتی پادگان نداشت و در پایگاهها مستقر بود. ما در پاوه چهار تا خانه اجاره کرده بودیم و در بانه و دزلی یک سولهای گرفته بودیم که مرکز فرماندهی مان بود. از سمت جاده کامیاران که وارد سنندج میشوی سمت راست قسمت بالای جاده یک پادگان آموزشی است. یک سمتش سوله سنگ شکنی بنیاد مسکن بود. تمام عقبه، تدارکات، لجستیک و ... ما آن جا مستقر بود.
من به آقای موسی مرادی که اهل تنکابن بود و خیلی در سپاه و ستاد قوی عمل میکرد، گفتم: اولین کارمان این باشد که به تشکیلات سازمان بدهیم تا بدانیم چند تا اسلحه داریم و تدارکاتمان چیست. کارتکس درست کنیم. از آن روز با جدیت شروع به کار کردیم. طولی نکشید که سیستم قابل قبولی را راه انداختیم.
آقای حمزه خوشرو و آقای دنیاگرد در تدارکاتمان بودند. ستاد مرتب با آنها جلسه داشت و آقای مرادی هم بخش عظیمی از آن جلسات را به عهده گرفت. به هر حال طولی نکشید که ما سیستم قابل قبولی را ایجاد کردیم و امکانات سپاه ساری مثل سپاه مازندران شده بود و دیگر منطقه سه نبودیم. فرمانده سپاه هم آقای محمدی بود.
ما شروع کردیم به جمع و جور کردن کارها. آقای جان محمد در لجستیک غرب و ما در قرارگاه رمضان بودیم. وقتی او آمد و کیفمان را بازدید کرد، گفت: هیچ یگانی را به این نظم و سیستم ندیدم. آقای مقدم قبلاً مینوشت مثلاً ۱۰۰ تا اسلحه در حرکت اسلامی دادیم، بعد میرفتند و رسیدی نمیگرفتند یا میگفتند که مثلاً این قدر کلاش و مهمات به تیپ روح الله بدهیم. چون داده بودند، ما نمیتوانستیم برویم و پیگیری کنیم.
بدهی به سردخانههای سنندج و مردم و لوازم یدکی هم بود. من آن جا اصلاً یک آشفتگی را احساس کردم و چند لحظه با خودم گفتم: آقا! ول کن، برو لشکر. آن جا یک تیپ میگیرم و میجنگم، دیگر نمیتوانم این دردسرهای اداری را تحمل کنم. خلاصه آقای مرادی، آقای گیلک و آقای کاظمپور گفتند: ما میپذیریم و اینها را درست میکنیم. الحمدلله همه اینها بعد به سامان رسید.
ما آن زمان درگیریهایی با مسوول قرارگاه رمضان، آقای ذوالقدر داشتیم. ما بعداً با آقای تابش در استانداری ارتباطات سیاسی پیدا کردم؛ یعنی با او رفت و آمد میکردم و گزارشها را میدادم. یک صبحگاه او را دعوت کردم و آمد، بعد با کمکهای زیادی که از اطراف گرفتم، شروع کردیم به طرح و برنامه ریزی. آقای مُلاّیی مسوول طرح برنامهمان بود؛ یک آدم باسواد و فوق لیسانس. آقای میرزاپور که مهندس و از نخبگان بود هم آن جا حضور داشت. وی رئیس فنّی سپاه صدر بود.
امکانات رسید!
خلاصه چند نفر از بچههای نخبه و خوش فکر سپاه به طرح برنامه آمدند و برایمان برنامههای شش ماهه و یک ساله ریختند. وقتی آقای جان محمد دید که ما سازمان داریم، امکانات خیلی قوی به ما داد از جلمه یک سردخانه ۹۱۱، ۲ تا ۹۱۱ باری، تویوتا، ماشین، اتوبوس و بیلکوب. در واقع ما توانستیم امکانات عظیم لجستیکی، تیپمان را از لحاظ اسکلت سفت و محکم کنیم. آن زمان بخش فرهنگی ما از خانوادههای شهدا دعوت کردند و گفتند: بیایید و از منطقه عملیاتی والفجر ۱۰ دیدن کنید. چند بار گروه خانوادههای شهدا به آن جا آمدند و الآن هم فیلمهایش هست. من مناطق عملیاتی را در دزلی به آنها نشان دادم و برایشان سخنرانی کردم. آنها جنگ و صحنهای که فرمانده تیپشان با پای مجروح و خونی میدوید، دیدند.
بچههای ما با حفاظت مشکل داشتند. حفاظت میگفت: حاج آقا! یک سری از بچهها اسلحههای شکاری بِرنو و M یک را از کردستان میخرند و به این جا میآورند. گفتم: اشکال ندارد، پس با قرارگاه صحبت کنیم و مجوز بگیریم تا همه بچههای تیپ که اینجا هستند، اجازه داشته باشند و بروند تا دیگر به دادسرای نظامی نروند. خلاصه آن موضوع را در قرارگاه مصوب کردیم، قرارگاه هم به حفاظت ما اجازه داد تا همه یگانهایی که میآیند، ثبت نام کنند و بروند، اسلحه بخرند؛ یعنی حفاظت اسلحهشان را ثبت کند و به آنها مجوز بدهد، بعد به هر سپاهی که در آن هستند، بروند تا آن جا هم به آنها مجوز دهند. با این که ۲۳ سال گذشته است، ولی هنوز همان مسوول حفاظت با من تماس دارد؛ حتی مسئولان فرهنگی و بازرسی و بچههای دیگر هم با هم ارتباط دادیم. ما هر کدام یک یگان دوستی و برادری ایجاد کرده بودیم.
با توجه به این که ما دژبانی منطقه جنوب را به عهده داشتیم، باید از اموال و خانههای مردم محافظت میکردیم. خیلی از بچهها که از یگانهای مختلف داخل شهر میآمدند؛ به خانههای مردم میرفتند و فکر میکردند که هرچه بگیرند، جزو غنایم است. ما باید هم اموال مردم را انتقال میدادیم و هم کردها را به پشت منتقل میکردیم.
حفاظت از اموال مردم
با همکاری آقای زُهدی نماینده نخست وزیر، آنها را به اردوگاهها انتقال میدادیم. ما آن جا خیلی مسائل شرعی را رعایت میکردیم؛ حتی به بچهها گفته بودم: حتی حق ندارید یک نوشابه از مغازه مردم بگیرید و بخورید. خانههای مردم باید امن باشد. ما سر هر کوچهای در شهر نگهبان میگذاشتیم تا از اموال مردم حفاظت کنند. بعد از بمباران صحنههای عجیب و غریبی دیدم! مثلاً مینی بوس را دیدم که آدمها زنده و داخلاش نشسته بودند؛ چشمهایشان همینطور نگاه میکرد، ولی خشک بودند. معلوم نبود صدام ملعون از چه استفاده کرده بود؛ خانمی را دیده بودم که بچه در بغلاش بود و رفته بود به او آب بدهد که همان جا بمباران و شیمیایی شده بود.
بوسه؛ قصاص کِشیده!
یک روز از ملخور سرازیر شدیم و به احمدآباد و حلبچه آمدم. ما یکی از مقرهای عراق را مرکز فرماندهی خودمان کرده بودیم. آقای خاندوزی اهل گرگان و فرمانده دژبان و فرمانده و گردان حفاظت از شهر بود؛ سید بزرگواری به نام آقای حسینی هم جانشیناش بود. آقای حسینی آمد و گفت: حاج آقا! یک عده به خانههای مردم رفتند و دزدی کردند. گفتم: چه کسانی هستند، بیایند. او ۱۲، ۱۰ نفر نیرو آورد که از بچههای لشکر ۱۷ قم بودند؛ یک آقای قد بلند و هیکل درشتی هم بینشان بود.
وقتی دیدم گریه میکند، گفتم: برای چه گریه میکنی؟ گفت: فرمانده اینجا شما هستید؟ گفتم: بله. گفت: نیرویت مرا زد. گفتم: برای چه زد؟ گفت: زد دیگر! من نمیتوانم از او سوال کنم. گفتم: آقای حسینی! بیا ببینم. حالا نیروهای خودش را هم داخل آورده بودند. گفتم: برای چه به این جا آمدید؟ گفت: همین طوری آمده بودم تماشا کنیم. گفتم: خانه و اموال مردم و شهری که بمباران و شیمیایی شده، دیدن دارد؟! شما آلوده میشوید. خلاصه گفتم، آقای حسینی! شما او را زدید؟ گفت: حاجی! قُلدری میکرد و نمیآمد، من هم دو تا کِشیده به او زدم. گفتم: حق نداشتید به او کشیده بزنید. من به شما گفتم اگر رزمندهای خلاف کرد، او را بزنید؟ گفت: نه. بعد گفتم: آقای محترم! از کجای لشکر ۱۷ هستی؟ گفت: توپخانه. گفتم: نیروی من خلاف کرد، بیا و جلوی نیروهایت دو تا کشیده زیر گوشش بگذار تا قصاص شود یا او را ببخش، هر چه که خودت میدانی. بنده خدا، آقای حسینی آمد و ایستاد، ولی گفت: من نمیزنم. گفتم: وقتی او داشت شما را با این نیرو و امکانات میآورد، ما شما را تحویل قرارگاه میدادیم. شما خلاف کردید و به خانه مردم رفتید و اگر چیزی برداشتید یا نوشابهای از مغازهای گرفتید، پولاش را از شما میگرفتیم، ولی حق زدنتان را نداشتیم.
این بنده خدا و نیروهایش خیلی شوکه شده بودند که او چه میگوید. گفتم: شوخی نمیکنم، در گوشش بزن تا قصاص شود. گفت: او را نمیزنم. گفتم: پس ببخش. بعد به آقای حسینی گفتم: صورتش را ببوس، او هم صورتش را بوسید. گفتم: واقعاً بخشیدی؟ گفت: آره، ولی حاجی! درست نبود که آنها با این هیکل چنین کاری بکنند. آقای حسینی سید خوش هیکل و قوی و استخوان درشتی بود، آقای خاندوزی هم قد بلند بود. در واقع آدمهای خوبی را برای حفاظت از مردم انتخاب کرده بودند. خلاصه به آن بنده خدا گفتم: خیلی خُب، حالا دیگر آبروی ما را نبر و گریه نکن. حالا که بخشیدی، من هم کاری با تو ندارم. گفتم: آقای حسینی! به آنها چای یا آب بدهید، سوارشان کنید و به یگان شان ببرید، کاری هم به آنها نداشته باشید؛ بعد به یگان شان بگویید: آقا! خواهش میکنم به نیروهایت بگو که این جا نیایند. این جا اموال مردم است و شهر هم شیمیایی و خطرناک است، شما نباید بیایید.
انتهای پیام/