بازنشر/ بخش دوم/ سردار کساییان در گفت‌وگو با دفاع‌پرس:

کُردهای عراقی به‌خاطر علاقه به امام خمینی (ره) و سپاه پاسداران بمباران شیمیایی شدند

فرمانده تیپ ۷۵ ظفر گفت: کرد‌ها خیلی با ما همکاری داشتند. وقتی به خانه‌های اکثرشان می‌رفتی، عکس حضرت امام (ره) بود، صدام هم به همین دلیل آن‌جا را بمباران شیمیایی کرده بود.
کد خبر: ۶۵۲۹۳۳
تاریخ انتشار: ۱۰ اسفند ۱۴۰۲ - ۰۲:۳۵ - 29February 2024

کُردهای عراقی به‌خاطر علاقه به امام خمینی (ره) و سپاه پاسداران بمباران شیمیایی شدندسردار «سید محمد کسائیان» فرمانده تیپ ۷۵ ظفر در گفت‌وگو با خبرنگار دفاع‌پرس در ساری به بیان روایتی از حضور در عملیات مرصاد و ضربات رزمندگان اسلام به منافقین در پایان جنگ پرداخت که بخش اول آن از نظرتان گذشت و بخش دوم این گفت‌وگو را در ادامه می‌خوانید:

علاقه مردم کُرد عراق به امام خمینی (ره)

کرد‌ها خیلی با ما همکاری داشتند. وقتی به خانه‌های اکثرشان می‌رفتی، عکس حضرت امام (ره) بود، صدام هم به همین دلیل آن‌جا را بمباران شیمیایی کرده بود. یکی از مسوولین اطلاعات‌مان می‌گفت: روزی به یک روستا وارد شده بودیم تا چیزی بگیریم، بعد دیدیم آقا یا خانمی بچه‌ای را بغل کرد و عکس امام خمینی را از ما می‌خواهد؛ از همان‌هایی که روی سینه می‌زدند. ما سَر بچه‌ها را آب می‌کشیدم، بعد او به بچه‌اش می‌داد تا شفا پیدا کند یا آرم سپاه را دست می‌کشید و به صورت بچه‌اش می‌مالید. آن اطلاعاتی می‌گفت: مردم شریف کُرد، خیلی به امام خمینی و اسلام اعتقاد داشتند. ما با آن‌ها در اوج عزت و احترام برخورد می‌کردیم. من به عنوان یک فرمانده یگان اجازه ندادم ماشین، یخچال یا گاو و گوسفند عراقی وارد یگانم شود. حالا به بقیه کاری ندارم، شاید اشتباهی هم شده باشد.

۱۰۰ هزار تومان برای ردّ مظالم!

دژبانی‌های ما نزدیک یک کیلو طلا جمع کرده بودند. من یک روز طلا‌ها را در پلاستیکی گذاشتم و ۱۰۰ هزار تومان پول از حساب مردم برداشتم و پیش نماینده نخست وزیر رفتم. گفتم: ما چطور می‌توانیم به این اردوگاهی که زدند، کمک کنیم؟ گفت: دولت کمک می‌کند. گفتم: این طلا‌ها را بچه‌های دژبانی از رزمنده‌هایی که به هر حال پیدا کردند یا گرفتند، جمع کردند؛ شما زحمت بکشید و صورت جلسه کنید، بعد گفتم: در ضمن، یک بند هم به قسمت پایین اضافه کنید که من ۱۰۰ هزار تومان به عنوان ردّ مظالم دادم. گفت: یعنی چه؟ گفتم: آقا! بچه‌های ما اول نمی‌دانستند و وقتی به یک مغازه‌ای می‌رفتند، نوشابه یا کیک و یا بیسکوئیتی برمی‌داشتند و می‌خوردند. می‌خواهم دِینی از مردم کُرد به گردن‌مان نباشد. این ۱۰۰ هزار تومان را هم خرج اردوگاه بکنید. خیلی تعجب کرد! الآن یگان باید آن صورت جلسه را داشته باشد.

نیرو‌های «آموزش اخلاص»!

همان‌طور که گفتم، من فرماندار نظامی حلبچه بودم و دو تا خط پدافندی در مَلخور و سورِن داشتیم. بغل دست‌مان تیپ بیت‌المقدس بود و بعد از آن هم به لشکر ۲۸ کردستان وصل می‌شدیم. نیرو‌های خودی جلوی ما بودند؛ البته دست چپ هم بودند، ولی دست راست نه. از شروع ارتفاع بانی بنوک به سمت پنجوین دیگر عراقی‌ها بودند. ما در دزلی نیرو‌های آموزش اخلاص داشتیم؛ یعنی آموزش کاشت و برداشت مین و تخریب. ارتفاعاتی در حلبچه بود که به طرف شهر سلیمانیه می‌رفت، بعد از آن تنگه عبور می‌کرد به سمت بغداد می‌رفت. نیرو‌های اطلاعاتی ما برای شناسایی تا ۵ کیلومتری بغداد هم می‌رفتند؛ حتی خیلی از بچه‌ها را برای زیارت کربلا به آن‌جا برده بودند.

سلاح‌های عجیب و غریب!

عملیات معروف کرکوک را تیپ ظفر انجام داده بود. دربندی خان را زده بود و به طور مداوم و روزانه دکل‌های برق را می‌زدند و رادیو هم اعلام می‌کرد. عراقی‌ها هم آن‌جا کمین می‌زدند و این‌طور نبود که کُرد‌ها بزنند. ما سلاح‌های عجیب و غریب داشتیم! من یک لول کاتیوشا را باز کرده بودم. جلویش را یک سر پایه گذاشته بودند. بعد گلوله کاتیوشا را با قاطر می‌بردند و داخلش می‌گذاشتند و آن را با تک‌لول سفت می‌کردند. آن‌ها از داخل لوله یا روزنه نگاه می‌کردند، بعد ۲، ۳ تا گلوله شلیک می‌کردند و بُرجَک و جا‌های مختلف فرودگاه کرکوک را می‌زدند؛ بعد لوله را برمی‌داشتند و روی قاطر می‌گذاشتند. خلاصه تا بالگرد‌های دشمن می‌خواست بلند شود و ببیند که چه است، آن‌ها می‌رفتند. واقعاً تفکرات فرماندهی سپاه در بعضی از جا‌ها قابل تقدیر است.

آن‌ها ضمن تشکیل قرارگاه حمزه برای مبارزه با ضد انقلاب و امنیت کردستان، قرارگاه رمضان را هم درست کردند تا داخل عراق را سازماندهی کنند و طرفداران‌مان به ارتش آن‌ها ضربه بزند و اطلاعات کسب کنند. اکثر بچه‌های ما که ۶ ماه آن جا می‌ماندند زبان کُردی را یاد می‌گرفتند. دکتر علیجان دهقان آن زمان در ستاد خط ما بود.

سازماندهی اطلاعات عملیات

در شورای فرماندهی صحبت شده بود که اگر به قرارگاه جدیدی رفتیم و عملیات برون مرزی شروع شد، من بروم ۳، ۴ ماه آن‌جا باشم و آقای مرادی ستاد یگان را در پشت بگرداند؛ همین که من برگشتم، آقای مرادی برود و ۳، ۴ ماه باشد. ما در برون مرزی مقر داشتیم؛ البته نیرو‌های‌مان همیشه در حال تحرک نبودند و بعضی‌ها کنار روستا‌ها جا داشتند. قبل از این‌که عملیات شود، آن‌ها در حلبچه‌ها قرارگاه داشتند و با لباس‌های خانگی به خانه امام جمعه‌اش رفت و آمد می‌کردند. به هر حال من در عملیات برون مرزی شرکت نکردم، ولی به گردان‌ها و دژبانی‌ها می‌رفتم، با سرانِ کُرد‌ها جلسه داشتم و اطلاعات عملیات و اطلاعات سیاسی را سازماندهی می‌کردم.

عقب‌نشینی از حلبچه

دزلی در آن مدت چندین بار بمباران شده بود. یک شب، یکی از بچه‌ها در دزلی به داخل سنگرمان دوید و گفت: حاجی! حاجی! گفتم: چه شده؟ گفت: «عراق اعلام کرد که سید محمد کسائیان، فرمانده لشکر ظفر به درک واصل شد [به شهادت رسید]». گفت: ما خودمان شنیدیم. در واقع این اطلاعات به آن‌ها رسیده بود و اسم فرمانده تیپ را می‌دانستند. به هر حال ما تقریباً یک هفته آن‌جا بمباران شیمیایی شدیم.

بچه‌ها هنوز در حلبچه بودند و عقب نشینی نکرده بودند، خیلی از لشکر‌ها هم خط داشتند و آن‌جا بودند. من پیش آقا محسن رفتم. گفت: چه خبر؟ گفتم: خط و دژبانی را داریم، شهر را هم حفظ می‌کنیم و به افراد آموزش می‌دهیم. از او خواستیم حالا که عراقی‌ها شدیداً مقرمان را بمباران می‌کنند، فکری به حال‌مان بکنند، ولی جواب نداد. اواخر هفته بچه‌هایی که در حلبچه و پاوه مستقر بودند، گفتند: حاجی! همه لشکر‌ها دارند عقب نشینی می‌کنند. گفتم: به ما چیزی نگفتند، به بچه‌ها آماده باش دهید و مواظب باشید.

من فکر می‌کردم عراقی‌ها حمله کردند، برای همین بچه‌ها دارند عقب نشینی می‌کنند. به قرارگاه قدس که بیرون از حلبچه بود، رفتم و ماشین را همان‌جا پارک کردم. وقتی دیدم سردار جعفری بالای خاکریز نشسته است، از پشت رفتم و یک دفعه شانه‌اش را گرفتم. او ترسیده بود و فکر کرده بود که عراقی‌ها هستند. گفتم: ترسیدی و فکر کردی عراقی‌ها هستند؟ گفت: خب، چه شد؟ گفتم: ما داریم عقب نشینی می‌کنیم؟ گفت: آره، مگر به شما نگفتند؟ گفتم: بابا اتمام نگهبانی و دژبانی حلبچه دست ما است، ولی هیچ اطلاعی به ما ندادید. گفت: چرا، من به همه فَکس کردم. گفتم: به ما نگفتند، حالا شاید مقرمان در سنندج خبر می‌دادند. گفتم: تا کجا عقب نشینی می‌کنیم؟ گفت: لشکر‌ها به قرارگاه می‌روند.

قرارگاه رمضان داشت فعال می‌شد که...

همه بچه‌ها جمع کردند و رفتند، ولی من نشستم که ببینم آخرین یگان‌ها چطوری می‌روند؛ بعد بررسی داشته باشم و ببینم عراقی‌ها چه عکس‌العملی نشان می‌دهند. خلاصه من هم تماس گرفتم تا بچه‌هایی که پایین، سمت احمدآباد بودند، حواس‌شان باشد. ما دیگر می‌بایست خط را تشکیل می‌دادیم. به هر حال بچه‌ها جمع کردند و به عقب آمدند. از طرف ملخور به سمت احمدآباد آمدیم و دژبانی توی پاوه را هم حفظ کردیم.

ظاهراً آن‌ها شب قبل عقب نشینی کرده بودند و روز هم داشتند می‌رفتند. تقریباً آن جا در مدت ۲۴ ساعت خالی شد. فردا صبح که دوباره رفتیم بالا، بعد از ۴۸ ساعت سرسری از نفربر‌های زرهی و تجهیزات عراق به حالت معمولی آمده بود جلو و دور زده بود. ظاهراً آن‌ها شب آمده بودند و آن‌جا را شناسایی کرده بودند. خلاصه دیدم به ستون وارد شهر حلبچه شدند و آن محدوده را گرفتند. همه مردم شهر در اردوگاه‌های ایران بودند. به هر حال عقب نشینی انجام شد، ولی ما هنوز خط را داشتیم؛ چندین جلسه هم در قرارگاه برگزار کردیم، می‌رفتیم و می‌آمدیم. قرارگاه رمضان، یک قرارگاه فرعی به نام «فتح یک» در بانه درست کرده بود که شهید طباطبایی در آن کمین خورده و شهید شد. این طرف آقای جعفری فرمانده بود. مسوول ستاد آقای کیاءالحسنی و آقای کوکلانی مسوول لجستیک شده بودند.

در قرارگاه رمضان بچه‌های زیادی از مازندران، مسوولین اداری و ستادی بودند. قرارگاه تاکتیکی و موقت فتح ۲ و ۱ زیر نظر قرارگاه رمضان بود. در واقع آن قرارگاه را برای این درست کرده بودند که ما بتوانیم برویم داخل و شروع کنیم برای ضربه زدن، اطلاعات و کمین. ما هنوز در خط بودیم و قرارگاه رمضان داشت فعال می‌شد که قطعنامه ۵۹۸ پذیرفته شد. بچه‌ها خیلی گریه می‌کردند و اصلاً کلافه بودیم.

تعبیر یک خواب...

از نیرو‌های خودمان افرادی در عملیات برون مرزی شهید شدند، جنازه های‌شان را بار قاطر می‌کردیم و می‌آوردیم. گاهی مجروحینی را که نمی‌توانستند بجنگند و می‌بایست ۲، ۳ ماه استراحت می‌کردند، سوار قاطر می‌کردند و به ایران می‌رساندند. سردار عابدی فرمانده تیپ بیت المقدس و مجید مقیمی از اصفهان جانشین‌اش بود. آقای عابدی چند روز قبل آمد و به من گفت: خواب دیدم جایی غلغله است، بعد قبر حضرت علی (ع) را بیرون آوردند و داشتند زیارت می‌کردند، این چیست؟

گفتم: نمی‌دانم، ان‌شاءالله خیر است. چند روز بعد ساعت ۲ از رادیو شنیدم که حضرت امام (ره) قطعنامه را پذیرفتند، بعد رادیو گفت: پدر پیر شما ناراحت نیست. من آن طرف قرارگاه، دو جا برای بچه‌ها صحبت کردم و گفتم: به هر حال حضرت امام (ره) مصلحت را بهتر می‌داند و جنگ و صلح با ایشان است.

ما می‌گفتیم: سیاسیون این کار را کردند و جام زهر را به امام دادند. ما هنوز اطلاعات کافی از عقبه نداشتیم که چه شده؟ موضوع جام زهر چیست؟ چرا امام (ره) پیر شد؟ چرا یک دفعه همه از جنوب عقب نشینی و فاو را خالی کردند؟ ما فاو را با چنگ و دندان گرفته بودیم و قبل از آن بار‌ها به آن‌ها گزارش دادیم و گفتیم: آقاجان! فاو در حال سقوط است. اصلاً تمام لشکر‌ها آن جا را معمولی گرفته بودند. به نظر من یک حالت سیاسی بود و در کل جبهه‌ها حالت خمودگی و فشنی ایجاد شده بود. در تماس‌هایی که با قرارگاه رمضان داشتیم، به ما پیام دادند و گفتند، مواظب باشید، احتمال دارد منافقین برای تصرف شهر مریوان یا پاوه از آن محور‌ها حمله کنند.

آمادگی در برابر تحرکات دشمن

در مورد شلمچه و جزیره هم به ما هشدار داده بودند. همه بچه‌های اطلاعات ـ عملیات سیاسی را وارد عمل کرده بودند. ما آن زمان ۴ تا گردان آماده با نیرو داشتیم که برای مقابله فرستادیم. بچه‌ها یک تعداد گزارش آوردند و گفتند: نه، این طرف نیامدند. قرارگاه در کرمانشاه بود که آن زمان باختران می‌گفتند و فرمانده‌اش هم آقای ذوالقدر بود. فکر کنم در سلیمانیه جلساتی بود، بعد گزارش‌ها را گرفتم و پیش آقای ذوالقدر رفتم. گفت: ظاهراً سمت قصر شیرین و گیلانغرب شکل داد، نیروی آماده نداری؟ گفتم: آره. گفت: می‌توانی دو تا گردان را حرکت بدهی و به پادگان کاسه گران بیایی؟ این پادگان قبل از گیلانغرب، در گردنه تپ و توک و دل کوه بود.

گفتم: آره. گفت: می‌توانی تماس بگیری، با هم حرکت کنیم و به سمت پادگان بردیم؟ بلدی کجاست؟ گفتم: آره. پادگان کاسه گران این‌جاست. گفت: حرکت کنید و بروید، به گردان هم بگویید که از پشت سر بیاید. گفتم: مشکل نیست، برویم.

من با ستاد آقای گیلک تماس گرفتم و گفتم: حسین! گردان آقای یخکشی و تاتیان را آماده کن. آقای طاطیان فرمانده گردان مان و یکی از برادران تاتیان بود که مربی بود و همان‌جا شهید شده بود. آقای «احمد یخکشی» بهشهری بود. گردان آقای مسعودی که بچه گنبد بود، در ملخور بود و آقای خان‌دوزی از بالای دژ به پایین آمده بود. آقای حسین اکبری تادار پیش و خزایی فرمانده گردان مان بودند. چون آن طرف هم احتمال تک بود، به آن‌ها گفتم در دزلی بمانند. دو تا گردان سریع الحرکت بودند و کاری هم نداشتند و در همان پادگان آموزشی مستقر بودند. من گفتم: این دو تا گردان که نزدیک‌تر هستند، سریع بروند.

او دو تا گردان را سوار کامیون و اتوبوس و مینی بوس کردند، بعد یک مقدار مهمات و یک ماشین هندوانه را که از نیرو‌های مردمی آمده بود، همراه‌شان فرستادند. به راننده ماشین هندوانه گفت: آقا! تو هم پشت سرشان برو. گفت: آقا! من کجا بروم؟! گفت: مگر برای جبهه نیامدی. البته خودش هم آمده بود. آقای مرادی در دزلی مانده بود تا اگر آن طرف حمله‌ای شد، بتواند ۳، ۴ گردان دیگر را اضافه کند و به ما پشتیبانی دهد. رئیس ستاد با تشکیلات ۲ گردان به همراه ماشین هایشان در یک ستون چند کیلومتری به کرمانشاه آمده بودند. من جلو رفتم و گفتم پشت سرم بیایید.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها