به گزارش خبرنگار دفاعپرس از ساری، سردار «سید محمد کسائیان» فرمانده تیپ ۷۵ ظفر به بیان روایتی از حضور در عملیات مرصاد و ضربات رزمندگان اسلام به منافقین در پایان جنگ پرداخت که بخش اول و دوم آن از نظرتان گذشت و بخش سوم آن را در ادامه میخوانید:
پادگان اسلام آباد و گیلانغرب در دست عراقیها
من رفتم اسلام آباد و از کرمانشاه که میرفتم، دیدم ملت دارند عقب میآیند. گفتم: خدایا! اینها کجا میآیند؟! گفتند: آقا! عراقیها حمله کردند و مجدداً قصر شیرین، سرپل ذهاب و نفت شهر را گرفتند.
من هنوز پادگان سرپل ذهاب را ندیده بودم. جاده پر از کامیون، نیسان، تراکتور و تیلر بود و هر کسی با موتور یا هرچه که داشت، حیوانات را هم بار کرده بود و همینطور داشتند در خیابان میآمدند. به زحمت رسیدیم به اسلام آباد. در جاده ایلام که بخواهی به سمت گیلانغرب بروی، سمت راست پادگان کاسه گران یک گردنه هست به نام تَپهتوک، پلی هم آنجا دارد که از آن پل میتوان به سمت گیلانغرب رفت.
از گیلانغرب به سرپل ذهاب، تنگه حاجیان، تنگه کورک و حسین آباد میرسی. از آنجا به سرپل ذهاب راه دارد. من از اسلام آباد آمدم از گردنهای رد شدم و به سمت بالا رفتم. توی راه دیدم تمام سربازان و ارتشیها پیاده در حال برگشتن به عقب هستند و مدام بد و بیراه میگویند که عجب گرفتاری شدیم. از یکی پرسیدم: شما چرا دارید عقب میروید؟ گفت: عراقیها پادگان اسلام آباد را هم گرفتند.
عدهای هم سوار نفربرها، تانک و ماشین شدند و همینطور میآمدند. یک مسلسل دستم بود، آمدم پایین و گفتم که آنها را بزنم، ولی تردید داشتم. گفتم: اگر بزنم، قاتل میشوم. هیچ حکمی نداشتم که بگویم. آقا! جلوی آنها را بگیرید. خلاصه چند تا رگبار زدم و یکجا جلوی آنها را گرفتم. یک سرهنگی بود که درجهاش را برداشته بود. گفتم: جناب سرهنگ! گفت: از کجا فهمیدی؟ گفتم: مرد حسابی! سایه درجهات افتاده است.
گفت: خب، برادر! چه کار کنم؟ گفتم: جلوی سربازها را بگیر. همینجا صبر کنید تا ما برایتان تجهیزات بیاوریم که حداقل پدافند بکنیم. گفت: ما داریم میرویم. گفتم: برادر! نرو. گفت: چیچی را نرو، دشمن دارد میآید. گفتم: چرا فرار میکنید. آنها بیخ تانکها گلوله ثابت گذاشته بودند که منفجر شده بود؛ یعنی لوله را بریده و کل کرده بود و رویش هم پر از سرباز بود. خیلی حرکت تکان دهندهای بود. گفتم: یعنی یک لحظه ارتش کشور ما هم سقوط کرد؟!
اصلاً وحشت کرده بودم. خدایی خودم را آماده کرده بودم که بروم جلو. خلاصه رفتیم و شب به کاسهگران رسیدیم. من تنها بودم و فقط یک راننده همراهم بود. آقای ذوالقدر با یک ماشین دیگر به آنجا آمده بودند. تعداد نیروی حاضر در پادگان آماده شده بودند. دور تا دور پادگان را سنگر گذاشته بودند و گفته بودند: مواظب باشید. اگر عراقیها آمدند، اینجا مقاومت میکنیم. به هر حال دو تا گردان ما شب به پادگان کاسهگران رسید. آنها هم ترسیده بودند و گیلک و حاجیها فرار میکردند. گفتم: ما فرزندان این مملکت هستیم، باید برویم و بجنگیم.
در واقع فرماندهانشان نتوانسته بودند آنها را خوب کنترل کنند. اگر آنها را نگه میداشتند، جلوی عراقیها میجنگیدند. آن همه تانک و نفربر آنجا بود، تازه نیروهای نفربر ۴ تا تیر خالی میکردند. بعضیها که میآمدند و به امام (ره) فحش میدادند، اسلحه را بلند میکردم که بزنم، ولی نمیتوانستم و پشیمان میشدم.
روحیهمان خراب و تنمان خسته بود و اصلاً اعصاب نداشتیم. شب با فرمانده گردانها و بچهها در پادگان جلسه گذاشتیم و گفتیم: آقاجان! راحت بخوابید و استراحت کنید. دور تا دورمان بچهها هستند تا اگر درگیری شد، گردان آماده باش باشد. با پوتین بخوابید تا فوری بلند شوید، اگر نه، اجازه دهید که صبح برویم، یک برآورد بکنیم و ببینیم عراق تا کجا آمده و ما چه کار میتوانیم بکنیم.
عراقیها شب آمدند و پادگان گیلانغرب را گرفتند و ۲، ۳ کیلومتر فاصله داشتند. وقتی با بچهها صحبت کردم، گفتند: حاجی! میخواهی چطوری بجنگی؟ گفتم: میخواهم منظم بجنگم. ما ادوات آورده بودیم و ۲ تا مینیکاتیوشا، ۱۰۶ و یک مقدار گلوله هم داشتیم. آقای «احمد قاسمی» مسوول ادواتمان بود. آقای گیلک، خدا عمرش دهد، با زحمت ۲ گردان را از یک ادوات، لجستیک، تدارکات، مهمات و بهداری آورده بود.
کمین منافقین!
خلاصه ما همه چیز برای حرکت داشتیم. بحثمان این بود که آقای طاطیان! احمد یخکشی! احتمالاً باید پارتیزانی بجنگیم؛ یعنی گردان شما را به ۱۰، ۸، ۷ قسمت کنیم و مثل برون مرزی به آنها ضربه بزنیم و در برویم. ما نمیتوانیم با ۲ تا گردان در خط بایستیم و بجنگیم، خط هم نمیتوانیم درست کنیم. مسوول طرح عملیات و بچههای اطلاعات ـ عملیات هم آمده بودند. مثل اینکه آن بچهها بیشتر از ما احساس مسوولیت میکردند. بعد از نماز صبح گفتیم: امروز خیلی کار داریم، استراحتی کنیم و هوا که روشن شد، شروع کنیم. من در همان اتاق فرماندهی خوابیده بودم. آقای «سید عباس گلزار» که بچه گیلان و مسوول اطلاعات ـ عملیات بود با یکی از معاونین اطلاعات ـ عملیات که بچه آمل بود و آقای طاطیان قبل از ما رفتند تا ببینند خط کجاست، بعد به من خبر دهند.
آنها از پادگان کاسه گران خارج شدند و از پل پایین رفتند. آنجا هیچ نیرویی نبود که به آنها بگوید: ما خط داریم، از اینجا جلوتر نروید. آنها متأسفانه در مسیر خود در کمین منافقین افتادند. طاطیان مربی خوش سیما و خوش هیکلی بود و ریشهای بلند و خوشگلی داشت. منافقین فکر کردند که فرمانده کل منطقه را گرفتند، برای همین آن بدبخت را به شدت شکنجه کردند و با هلیکوپتر در اسلام آباد انداختند. آقای عباس گلزار که قد بلندی داشت و یکی دیگر از بچههای عملیات را به اسارت برده بودند که بعداً آزاد شدند و آمدند.
صبح، فرمانده مخابرات مرا بیدار کرد و گفت: حاجی! بچههای شما رفتند جلو. بچههایی که در گردنه تک و توک پشت سرشان بودند، دیده بودند که تیراندازی شد و آنها را گرفتند. گفتند: بچههای شما را دستگیر کردند. بلند شدم و گفتم: آقا! چه کسی رفته، چه شد؟ گفتند: آره، آنها رفتند. گفتم: چرا سوال نکردند و اجازه نگرفتند؟
ظاهراً آقای ذوالقدر گفته بود بروید ببینید چه خبره. گلزار و بقیه هم بدون هماهنگی رفته بودند و اسیر شدند. ما آمدیم روی گردنه و با دوربینهای بزرگ مینیکاتیوشا نگاه کردیم. آقای ذوالقدر فوری گفت: بچههای گروه تخریب کاسهگران پل را منفجر کنند. آنها روی پل خرج گذاشتند و آن را منفجر کردند، اما، چون خرج را جای بدی گذاشته بودند، خراب نشده بود، فقط سوراخ شده بود. مقر تیپ نبی اکرم که پایین پل سمت راست بود، ترسیده و جلوتر نیامده بودند.
به هر حال ما بالای مقر مستقر شدیم. صبح که شد، بچههای نبی اکرم با فرماندهشان آمدند. گفتم: اوه! شما کجایید، پادگانمان را خالی کردید؟ ارتشیها رفتند، شما کجا رفتید؟ آنها هم رفته بودند و هیچکس در منطقه نبود، فقط تعدادی نیروهای مختلف و مردمی که پشت پیچ آمده بودند و مثلاً در حدّ یک گروهان میشدند، تیراندازی میکردند. من با دوربین نگاه کردم تا برآورد کنم چه کاری بهتر است و چطوری بجنگیم که دیدم پرچمهای منافقین آنجا است. گفتم: اِ! بعد به یکی از بچهها گفتم: بیا نگاه کن ببین درست است؟ گفت: آره. ارتش عراق بود.
تانکهای زرهی عراق روی آنها پرچم منافقین زده شده بود. سریع برگشتم و به آقای ذوالقدر گفتم: آنها پرچم فضل الله مجاهدین را گذاشتند، او هم سریع سوار ماشین شد و آمد. گفتم: بیا نگاه کن. آقای ذوالقدر گفت: سریع ارتباط برقرار کنید. بیسیم را داخل قرارگاه کاسهگران آوردند و آقای محمد گیلانی با قرارگاه کرمانشاه تماس گرفت. آقا محسن به آقای ذوالقدر گفت: فرمانده آن محور را کشتند. به آقای ذوالقدر گفتم: یگانها را هماهنگ و دیگر یگانها را که میآیند، هدایت کن. آنجا گزارش داد، آنها هم مُدام میگفتند: بله، عراق خط را شکسته و منافقین اسلام آباد را هم گرفتند.
عقب نشینی منافقین از گیلانغرب
فردا که ما داشتیم از پشت با منافقین در گیلانغرب درگیر میشدیم؛ بچههای لشکر ۱۷ در گردنه مرصاد با آنها درگیر شدند و کمکم گروههای مختلف آمدند. نمیدانم چه کسانی بودند و از کجا میآمدند، ولی هرکس با یک اسلحه میآمد. گفتیم: بابا! مواظب باشید. بچههای تیپ نبی اکرم هم آمدند. ما آن جا راه را بستیم و شروع کردیم به درگیری. بچهها از سمت بالا حرکت کردند و با غیضی که از آنها داشتند، درگیری سنگینی انجام شد. ما از پیچ به سمت جلو رفتیم و جاهایی را که آنها سنگر درست کرده بودند، خاکریز به خاکریز رفتیم. مینی کاتیوشا داشتم که گاهی مستقیم و گاهی به صورت توپخانهای میزد. خمپاره و سلاح نیمه سنگین مثل آرپیجی هم داشتیم. آنها غروب رفته بودند. ظاهراً به آنها دستور داده بودند که آنجا نمانند و بروند از سمت سربازها حمله کنند.
بچههای ما گزارش دادند. آقا! اینها دارند عقب نشینی میکنند، ما هم یک ماشین گرفتیم و رفتیم. گفتم: شما نیایید. من ماشین گرفتم و با دوشکا رفتیم. یکی از بچهها بالا ایستاد. به چند نفر دیگر گفتم: هرجا درگیر شدیم، شما بیایید. ما رفتیم و جایی درگیر نشدیم، بعد به گیلانغرب رفتیم و دیدیم خبری نیست. در همان حین که داشتیم میرفتیم، هواپیما آمد و بمبارانمان کرد، هلیکوپتر هم پشت سرش آمد. ما فوری ماشین را بالای جاده گذاشتیم و به سمت پایین و زیر پل پریدیم. یک تعداد از بچهها که همان متفرقهها بودند، جوگیر شده بودند و با ماشین آمده بودند که دیدند عراقیها نیستند. بچههای ما هم پشت سرمان آمدند و یک مقدار مجروح شدند.
وقتی هلی کوپتر برگشت، سریع ماشین را سر و ته کردم و گفتم: آقا! کل نیروهای ما به پادگان کاسهگران برگردند. هوا داشت تاریک میشد. وقتی به کاسهگران برگشتم، گفتم: حاج آقا! آنها از این جا رفتند، نمیدانم میخواهند چه کار کنند. هماهنگ کنید و ببینید که وضعیت چطور است. ما نماز خواندیم و شاممان را خوردیم، بعد گفت: من تماس گرفتم، باید فوری سمت اسلام آباد برگردیم. گفتم: چرا؟ گفت: منافقین از آن محور عمل کردند و مستقیم آتش شدند و به سمت کرمانشاه رفتند. بچهها جلویشان را در آن سرگردنه گرفتند و درگیر هستند. ما باید به نسبتشان برویم و ببینم تا کجا هستند؛ یعنی تا اسلام آباد برویم و با آنها بجنگیم.
گفتم: حاج آقا! کجا بایستم؟ گفت: ۲ گردان از نیروهایت را با همه تجهیزات جمع کن و به اسلام آباد برو. گفتم: خیلی خب، میرویم. خلاصه ما جلویشان سد و با آنها درگیر شدیم، تلفات زیادی هم دادند آنها یک اتاقکی را اورژانس خودشان کرده بودند که وسائلشان آنجا بود. آنقدر آنجا خون ریخته بود که تا نزدیکی بالای پوتین میآمد و وقتی پوتین میگذاشتی، فرو میرفت. خون لخته شده بود.
به ما گفتند: برگردید و بروید، به بچهها آمادهباش زدم و گفتم: بلند شوید، برویم. من جلو بودم، یک مینیکاتیوشا پشت سرم و یکی هم با گلوله پر کرده و انتهای صف بود. من در تویوتا نشستم و آقای احمد قاسمی، مسوول ادواتمان رانندگی میکرد؛ یک نفر دیگر هم بغل دستم نشست. من کنار در بودم. به هر حال از گیلانغرب آمدیم و در جاده ایلام افتادیم و نصف شب آن گردنه را رد کردیم.
انتهای پیام/