به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، همه سربازان از جبههها به خانه بازگشتند، اما داستان جنگ به پایان نرسید، پیکرهای زیادی از شهدا در منطقه ماند و هیچوقت به خانه بازنگشت. دفتر قصه جنگ با شهدایش باز ماند، قصهای که به چشم منتظر پدران و مادران شهدای گمنام گره خورد تا همچنان روایت حماسه فرزندان این کشور در دفاعی مقدس شنیده شود.
خانواده هزاران شهید تا به امروز در انتظار بازگشت فرزندانشان هستند، درست مثل خانواده شهید احمد عزیزی اصل که از سال ۶۴ در پی نشانی از فرزند به انتظار ماندند؛ اما چیزی جز خبر شهادت نشنیدند، سالها گذشت تا اینکه پدر و مادر شهید نیز مسافر آسمان شدند تا در جهانی دیگر به دیدار فرزند بروند.
خانواده شهید طلبه، احمد عزیزی به جز احمد سه فرزند دیگر دارند؛ احمد برادر بزرگتر بود و عباس پسر کوچکتر که امروز در نبودِ پدر و مادر، راوی برادر شده است. این برادر شهید در حاشیه دیدار اعضای فرهنگسرای عطار با وی و در گفتوگویی با خبرنگار دفاع پرس، از روزهای حضور احمد در خانواده و اعزامش به جبهه میگوید و صحبت هایش را چنین آغاز میکند: «احمد متولد سال ۱۳۴۶ بود و اولین بار پیش از اعزام رسمی به جبهه در سال ۶۴، حدود ۲ سال به کردستان و دوکوهه رفت و آمد داشت. ۱۷ ساله بود که به جبهه رفت و در عملیات والفجر ۸ به شهادت رسید، از آن زمان پیکرش بازنگشته است.»
میخواهم مفقودالاثر باشم
برادر شهید میگوید: «آن زمان اکثر رزمندهها حدود ۱۷ تا ۱۸ سال سن داشتند. احمد عقاید خیلی به خصوصی داشت، وقتی جنگ آغاز شد این تکلیف را در خودش احساس کرد که برای دفاع از کشور باید به جبهه برود تا دینش را ادا کند.»
مادر خانواده با اینکه مخالف رفتن احمد به جبهه بود، اما وقتی اصرارهای او را دید، راضی شد. حرفش این بود که میروی و شهید میشوی، همینطور هم شد، احمد رفت و زودتر از آنکه خانواده فکرش را بکنند به شهادت رسید. عباس میگوید: «برای اینکه مادر را راضی کند میگفت برای تبلیغ میروم و خطری تهدیدم نمیکند، خیالتان راحت باشد من لیاقت شهادت را ندارم.» و با همین بهانه خودش را به جبهه رساند.
برادر معتقد است احمد پیش از شهادت میدانست که شهید میشود، سند حرفش دستنوشتههای شهید در دفترچه خاطراتش است. او ادامه میدهد: «در دفترچه خاطراتش پیش از شهادت گفته بود دوست دارم بی سر مثل امام حسین (ع) و گمنام مثل حضرت زهرا (س) به شهادت برسم. حتی اشعاری هم در وصف مفقودالاثرها نوشته بود.»
اثری هنری از یک شهید برای شهید دیگر
عباس به هنرهای برادرش اشاره میکند که خطاط بود و نقاشی هم میکشید. تعریف میکند که روی دیوار دبیرستانی که در آن درس میخواند تصویر شهیدی را کشید و پس از شهادت خودش زیر تصویر اسم احمد را نوشتند. او به خصوصیات اخلاقی و رفتاری برادرش اشاره میکند و میگوید: «عقاید خاصی داشت. نماز شبش ترک نمیشد و حتی در دفترچه خاطراتش نوشته بود که خدایا من را از اینکه در نماز شب تعلل میکنم، ببخش. بسیار سربه زیر و آرام بود و فامیل و بستگان او را خیلی دوست داشتند. همیشه آرام صحبت میکرد، متواضع و کم رو بود و اگر کسی تکالیف شرعیش را به خوبی انجام میداد تشویقش میکرد. به پدر و مادرم احترام زیادی میگذاشت و روی این موضوع بسیار مقید بود، به خاطر همین پدر و مادرم نیز او را خیلی دوست داشتند.»
احمد طلبه حوزه علیه حضرت ولیعصر (عج) در خیابان سیروس بود و در محضر شاگردان آیت الله امجدی بنابی درس میخواند. برادرش تعریف میکند: «قبل از اینکه به سمت طلبگی برود از همان دوران دبیرستان حال و هوای جبهه در سرش بود، طوری که واژهها توان وصف اشتیاقش را ندارند. شهادت مثل نوری او را در برگرفت.»
انتظار، تا آخرین نفسهای یک مادر
خاطره آخرین اعزام احمد به جبهه را برادر به خوبی به یاد دارد. او میگوید: «آن زمان ما در محله پونک ساکن بودیم و در حیاط چند پله داشتیم. روی پله ایستاده بود و باهم صحبت میکردیم. وقتی میرفت لبخند به لب داشت. چند روز بعد از اعزامش تماس گرفتند و خبر شهادتش را دادند. همرزمانش آخرین تصویری که از او دیدند این بود که دستش مجروح شد و در حال بستن عمامه به دستش بود. دیگر از آن روز خبری از احمد نشد.»
مادر تا آخرین روز زندگی اش شهادت احمد را قبول نکرد. اگر نگوییم همه مادران شهدای مفقودالاثر، اما با قاطعیت میتوان گفت اکثر آنها تا آخرین لحظه حیاتشان در انتظار بازگشت و یا رسیدن خبر جدیدی از فرزندشان هستند، عباس هم با اینکه میگوید داغ برادر سخت است، ولی اعتراف میکند هیچ وقت نمیتواند سختیهایی که پدر و مادرش کشیده اند را بفهمد، مخصوصا که امروز خودش هم فرزند دارد و میداند داغ فرزند آدم را از پای در میآورد. او میگوید: «مادرم تا آخرین لحظه زندگی اش قبول نکرد که احمد شهید شده. فکر میکرد اسیر شده و روزی باز میگردد. حتی سنگ مزاری که در بهشت زهرا (س) به اسم شهید دادند را قبول نکرد. با این همه هم پدر و هم مادر همیشه از شهادت برادرم با افتخار یاد کردند و گفتند که افتخار میکنیم چنین فرزندی را تربیت و تقدیم اسلام کردیم.»
عباس میگوید که برادرش گاهی به خواب خواهر و آشنایانش میآید و خبرهایی از خودش میدهد که ما را دلگرم میکند. مثلا یک بار به خواب خواهرم آمد و گفت جایم خوب است. همین «بودن» شهید است که خواهرها و برادر را به وجود معنوی شهید دلگرم کرده است.
انتهای پیام/ 112