عملیات کربلای 5 به روایت فرماندهان گردان‌؛/2

کربلای 5 هشداری برای عراق و نعمتی برای ما بود/ حضور عراقی‌ها در لباس بسیجی

عده‌ای از عراقی‌ها لباس بسیجی به تن کردند و به خیال اینکه ما توان شناسایی نداریم به سمت ما آمدند. ما کاملا متوجه شدیم که عراقی‌اند. رمز را از آن‌ها پرسیدیم، نتوانستند پاسخ دهند. درگیر شدیم و همگی آن‌ها کشته شدند.
کد خبر: ۶۵۳۷۳
تاریخ انتشار: ۱۹ دی ۱۳۹۴ - ۰۹:۳۲ - 09January 2016

کربلای 5 هشداری برای عراق و نعمتی برای ما بود/ حضور عراقی‌ها در لباس بسیجی

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، خاطرات مجاهدان راه خدا در هر مقطعی از تاریخ، جزیی از وجود مجاهدان است، در عرصه معرفت، بخشی از معارف جامعه مجاهدان و دوستداران و رهروان آنان میباشد.

از لحاظ جغرافیای زمان، خاطرات، فارغ از نوع و اندازه متنی آن، قطعهای از تاریخ ملت و جامعهای است که مجاهدان از آن برخواستهاند.

در جغرافیای معنوی دین، خاطرات جلوهای از رفتار پیروان و نمودی از میزان فهم و ادراک مجاهدان از معارف دینی خواهد بود.

در بعد مجاهدت و مبارزه با دشمنان، خاطرات شیوههایی برای توانمندسازی مجاهدان آینده و نسلهای بعدی است که میتواند به انتقال روان تخصص و تجربههای رزمی منجر شده و باری از آموزش و تربیت بردارد و دقت و سرعت انتقال را افزایش دهد.

از این سو موسسه حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس در کتاب "به گوشم" مجموعه خاطرات فرماندهان گردان در عملیات کربلای 5 را منتشر کرده است.

در ادامه متن برخی از این گفتوگوها را بخوانید.

***

عراقیها در لباس بسیجی

رسول پازنگ

یگان: تیپ 21 امام رضا (ع)

مسئولیت: فرمانده گردان

منطقه عملیاتی: کربلای 5، شلمچه

اعزامی از: بجنورد

دانشآموز بودم که برای عملیات رمضان به جبهه رفتم. قد کوتاه و جثه کوچکی داشتم. برای همین بچهها به شوخی میگفتند: «معلوم نیست اینجا دانشگاه است یا کودکستان!» با شنیدن این حرفها خوشحال میشدم که در جبهه هستم. چند ماهی کوشک بودم. برای عملیات تک تیرانداز شدم؛ چون 45 کیلو بیشتر وزن نداشتم و برای حمل آرپیجی میبایست آمادگی حمل پنجاه کیلو را میداشتم. خدا قدرتی عجیب به ما داده بود.

پشت جبهه منتظر بودیم. به ما وعده عملیات داده بودند. با برادران صحبت کردیم، یکدیگر را در آغوش گرفتیم و خداحافظی کردیم. بعد از صحبت فرماندهان، ساعت دوازده شب بود که به خط رسیدیم. فرمانده وسط ایستاد و بچهها دورش حلقه زدند. درباره موقعیت منطقه صحبت کرد و بچهها که توجیه شدند، فرمانده محل را ترک کرد. بچهها همین طور دور هم دعا میخواندند که یک خمپاره آمد وسط جمع افتاد. شکر خدا عمل نکرد. یکی آب آورد و به رویش ریخت. کمی که خنک شد، با سرنیزه از زمین درش آوردند. بعد هم با بلدوزر خاکریز را شکافتند و یک محور باز کردند. راه باز شد و به سمت دشمن حرکت کردیم. کمتر از پنجاه متر با دشمن فاصله داشتیم. هنوز متوجه همهمه ما نشده بودند. البته اطلاع داشتند که عملیاتی رخ داده، ولی منطقه حمله را دقیق نمیدانستند. نزدیک خاکریز دشمن رسیدیم و سریع وارد عمل شدیم. من که تا آن روز حضور در جبهه را تجربه نکرده بودم، دیدم با شلیک اولین منور همه روی زمین خوابیدند تا دیده نشوند. من همینطور ایستاده بودم. ناگهان زیر نور دیدم کسی روی زمین افتاد. حدس زدم که از بچههای خودمان باشد. جلوتر رفتم. فکر کردم زخمی شده است. خواستم سرش را روی زانویم بگیرم تا در این لحظات آخر حس غربت نداشته باشد.

کنارش نشستم و سرم را به صورتش نزدیک کردم تا حالش را بپرسم. تازه متوجه شدم که عراقی است. به یک باره گفت: «دخیل خمینی!» اما چهره کم سن و سال مرا که دید، سرم را به شدت روی سینهاش فشار داد. پاهایم در هوا آویزان بود. نفسم داشت بند میآمد. داشتم خفه میشدم. هر چه دست و پا میزدم، فایدهای نداشت. هوا گرم بود. به همین دلیل سر تراشیدهام، که عرق کرده بود، از دستش لیز خورد و رها شد. به سرعت پریدم روی کانال و اسلحه کشیدم و او را به درک واصل کردم.

به سمت لشکر زرهی عراقیها رفتیم. آنجا میخواستند به خیال خودشان ما را فریب دهند. رفته بودند و زیر تانکها پنهان شده بودند. ما هم که دستشان را خوانده بودیم، سر راهمان هیچ غنیمتی نگرفتیم. به هر تانک سالمی که میرسیدیم، منهدمش میکردیم. عراقیها که این صحنه را دیدند، از لابهلای تجهیزات درآمدند و پا به فرار گذاشتند.

همان جا ماندیم. ساعت چهار صبح بود که ما را به خط کردند. میخواستیم پشت خاکریز دشمن مستقر شویم و شبانه به بخش زرهی آن حمله کنیم. همین طور که داشتیم به ستون جلو میرفتیم، خمپارهای نزدیکمان منفجر شد. مجروح شدم و به زمین افتادم. هشتاد متری بیشتر با عراقیها فاصله نداشتیم. آنها با دوربین ما را زیر نظر داشتند و میخواستند با تانک از روی ما رد شوند. چشمهایم را بستم و همه چیز را به خدا سپردم. چند ساعتی گذشت. بچههای خودی با تفنگ 106 تانکهای عراقی را به آتش کشیدند و مرا به همراه سایر مجروحها به بیمارستان منتقل کردند.

در ادامه حضورم در جبهه، قبل از عملیات کربلای 5، در قرارگاه تاکتیکی مستقر شده بودیم. بچهها شبهای جمعه دعای کمیل میخواندند. سهشنبهها هم دستهجمعی دعای توسل میخواندیم. همه گردانها، یک پارچه دست به دعا بودند تا عملیاتی برگزار شود. همه آرزومند شهادت بودند. آن لحظهای که دستور آماده باش رسید و به نیروها خبر دادم که آماده شوند، همه از خوشحالی تکبیر سر دادند و خدا را شکر کردند.

زمان عملیات فرا رسید. نیروها سوار ماشین شدند و به سمت منطقه حرکت کردیم. در ماشین برادران یکدیگر را در آغوش میگرفتند، اشک میریختند و حلالیت میطلبیدند. بعضیها زیر لب ذکر میگفتند. صبح شد و ما دیر رسیدیم. عملیات شروع شده بود و نمیتوانستیم وارد عمل شویم. همه متاسف شدند. خیلی ها اشک میریختند و دعا میکردند که آنها هم بتوانند وارد عملیات شوند. همان زمان بود که برادر قائمی، که فرمانده تیپ بود، آمد و گفت: «حرکت کنید و دشمن را از نخلستان بیرون کنید.»

بچهها ناهار نخورده با شور خاصی از جا بلند شدند و جلو رفتند. تقریبا به خط نزدیک شده بودیم. کالیبرهای دشمن رو به رویمان قرار داشت، اما فرصت نکرده بود دقیق تنظیمش کنند. گاه گاهی یکی میآمد تیری میزد، صدایش درمیآمد و دوباره به سنگرش میرفت. برادران رزمنده به سرعت خودشان رابه خاکریز دشمن رساندند. نارنجکها را درآوردند و سنگرهای عراق را منهدم کردند. آنها هنوز متوجه حمله ما نشده بودند. برادرها از حد خودشان هم جلوتر رفتند. یک خودروی عراقی در حال مهماتسازی بود که یکی از بچهها با آرپیجی منهدمش کرد. مهمات به سمت دشمن پرتاب شد و عراقیها با گلولههای خودشان از بین رفتند.

مدتی مبارزه کردیم. مهماتمان تمام شد و راهی هم برای برگشت و تجدیدقوا نبود. یکی از رزمندهها یک عراقی را در سنگر دید. جلوتر رفت. میخواست اسلحهاش را بگیرد. مدتی بعد، از داخل سنگرصدایمان زد. همگی به طرفش رفتیم. بلند فریاد میزد و میگفت: «بیایید، بیایید اینجا ...»

داخل سنگر که شدیم متوجه شدیم آنجا سنگر مهمات عراقیهاست. بچهها مجهز شدند و به سمت کانال حرکت کردیم. عمق کانال بیش از دو متر لبریز از عراقی بود. تعدادی از عراقیها کاملا سوخته بودند و در حین سوختن دود از آنها بلند میشد.

غروب شد و دستور رسید همانجا مستقر شویم. برادران با شور عجیبی به پیشروی علاقه داشتند. سنگرهای بتونی عراق خیلی محکم بود و آرپیجی تاثیر چندانی رویش نداشت. عراق خیلی روی استحکام سنگرهایش حساب کرده بود و اصلا فکر نمیکرد که آسیبی به آنها برسد. برادران آرپیجی را به دوش گرفتند و با رمز یا زهرا (س) شلیک کردند. یکی از بچهها آن قدر آرپیجی زده بودند که از گوشش خون میآمد. من هم کنارش ایستاده بودم که یک آرپیجی از سمت دشمن آمد و در فاصله نیم متری ما افتاد. بخشی از دم هدایت کننده آرپیجی به پای برادر کناری اصابت کرد، اما به لطف خدا منفجر نشد و آسیبی ندیدیم. دشمن موانع زیادی داشت. داخل آب سیم خاردار و مینهای زیادی کاشته بود. بچههای ما فقط با یک آموزش یک ماهه طوری از این موانع عبور میکردند که انسان تعجب میکرد. سنگرهای عراقی آن سوی آب بود. منورهایشان آن قدر زیاد بود که همه سطح آب را روشن میکرد و حتی گنجشک هم نمیتوانست تکان بخورد. بچهها با ذکر یا فاطمه (س) جلو رفتند. کالیبر عراقیها به سوی بچهها شلیک میکرد و آنها شجاعانه و بیپروا به راه خود ادامه میدادند. انگار خدا دشمن را کر و کور کرده بود. برادران رزمنده بالاخره به خاکریز عراق رسیدند و همه را به درک واصل کردند. دیگر منطقه در دست ما بود و به پاکسازی نیاز داشت.

عدهای از عراقیها لباس بسیجی به تن کردند و به خیال اینکه ما نمیشناسیمشان به سمت ما آمدند.ما کاملا متوجه شدیم که عراقیاند. رمز را از آنها پرسیدیم، نتوانستند پاسخ دهند. درگیر شدیم و همگی آنها کشته شدند.

در آن شرایط، روحیه بچهها خیلی خوب بود. یک معاون روحانی داشتیم که خیلی خوش اخلاق بود و به بچهها روحیه میداد. مشغول تحصیل بود و ماههای تعطیلی و مرخصیاش را در جبهه میگذراند. در آرپیجی زدن مهارت زیادی داشت و آرپیجی به دوش به سنگر دشمن حمله ور میشد. به طور کلی روحیه بچه ها بالا بود و آرامش خاصی داشتند. یکی از برادران بسیجی در کانال نشسته بود و مناجات میکرد. عدهای از عراقیها که میخواستند از پشت ما را دور بزنند و قیچی کنند آمده و کنارش نشسته بودند. فکرش را هم نمیکردند که پیش ایرانیها آمدهاند. همین که برادر بسیجی برگشت و چشمشان به سربند یازهرا (س) افتاد، دستها را به نشانه تسلیم بالا گرفتند.

اراده بچهها هم مثال زدنی بود. شهید رضایی را به خاطر دارم. از بچههای نمونه گردان شهید باهنر بود. آن قدر به سمت دشمن آرپیجی زده بود و دشمن هم به سمت او شلیک کرده بود که دست و پا و گوشش را موج گرفته بود. نمیتوانست از جایش بلند شود. در حالت درازکش شلیک میکرد و بلند فریاد میزد: «یا فاطمه الزهرا (س)» خودم را به او رساندم و حالش را پرسیدم. خیلی محکم گفت: «به من کاری نداشته باشید. بروید جلوی دشمن را بگیرید. نگذارید جلو بیاید.» هنوز چهره مصممش در ذهنم مانده است.

آتش دشمن سنگین بود، ولی کاری از پیش نمیبرد. ما هم مقاومت جانانهای داشتیم و حسابی کلافهاش کرده بودیم. سابقه نداشت دشمن نیمه شب، آن هم در هوای ابری، بمباران هوایی داشته باشد. اما آن شب حدود ساعت یک بامداد، خشمگینانه و بی هدف، بمباران هوایی کرد.

به لطف خدا به هیچ کس آسیبی نرسید. گاهی هواپیماهای عراقی به اشتباه بمبها را روی سر نیروهای خودشان میریختند و کلی خسارت جانی و مالی به جا میگذاشتند.

در محور مقابل، عراق یک انبار بمب شیمیایی داشت که توپخانه نیروهای ما آنجا را به آتش کشید و با انفجار آن انبار، تعداد زیادی از نیروهای دشمن هلاک شدند و عراق تا مدتها نتوانست از توپخانهاش استفاده کند. در منطقه، دشمن بمباران شیمیایی هم کرد. نیروهای پدافند «ش.م.ر» آماده بودند. به سرعت دست به کار شدند و آن را خنثی کردند. به کسی آسیبی نرسید و به ماسک هم نیازی نشد.

در خط تردد داشتیم که از دور دیدیم یک سیاهی روی زمین میخزد و به ما نزدیک میشود. جلوتر رفتیم. عراقی بود که داشت سینه خیز به طرف نیروهای ما میآمد. تا ما را دید، خودش را روی زمین پهن کرد. بالای سرش رسیدیم. خواستیم شلیک کنیم که تسلیم شد و گفت ما خودمان آمدهایم تا تسلیم نیروهای ایران شویم. عدهای هم پشت سرش بودند. آنها را به پشت خط منتقل کردیم. اسرای عراقی خیلی پژمرده و خوار و گلآلود بودند. اصلا هیبت یک فرد مسلمان ار نداشتند. برادران ما با اسرا رفتار خیلی خوبی داشتند. وضعیتشان را از آنها پرسیدیم. یکیشان گفت: «من نجار بودم و پشت خط نجاری میکردم که برای عملیات ایران به من اسلحه دادند و بدون هیچ آموزشی مرا به اجبار به جلو فرستادند.»

معلوم بود که عراق نیروی نظامی کافی ندارد و به زور متوسل شده است. نیروهایش را هم تهدید کرده بود که فرار از جنگ مساوی با اسارت و آزار خانوادههایشان است. آن وقت این سمت جبهه، نیروهای ما با وجود مجروحیت و اصرار ما برای انتقال به عقب و درمان، باز هم به مبارزه ادامه میدادند.

در یکی از همین درگیریها بود و من داشتم آرپیجی میزدم. گوشهایم سنگین شده بود و چیزی نمیشنیدم. حتی صدای سوت خمپارههایی را که از بیخ گوشم میگذشتند نمیشنیدم. به سرعت شلیک میکردم و یک نفر هم از پشت به آرپیجی خرج تازه وصل میکرد. برای همین نمیشد با شلیک دشمن خم و راست شوم. یکی از خمپارههای دشمن آمد و پشت سرم در زمین کوبیده شد. مرا موج گرفت و دیگر چیز زیادی متوجه نشدم. بچهها به پشت خط منتقلم کردند. چند روز بعد، که حالم رو به راه شد، دوباره به منطقه برگشتم.

در عملیات کربلای 4 قرار نبود جایی را تصرف کنیم. دستور رسید که برویم و انهدام نیرو کنیم. من هم یک دسته از نیروهای گردان را برداشتم و به جلو رفتیم. یکی از برادران عزیز گردان ما ابوالحسن ذرهپرور بود. خلوص خاصی داشت. با اینکه من فرماندهاش بودم، از او روحیه میگرفتم.

جلو رفتیم. یک تانک دشمن را منهدم و چند تا از کالیبرهایش را هم خاموش کردیم. در مسری ما موانع زیادی بود. تخریبچی همراهمان نبود و مجبور شدیم از کنار مینهای گوجهای بگذریم. مینها را از روی زمین برمیداشتیم و یک گوشه میگذاشتیم. حتی چاشنی مینها را هم باز نمیکردیم. فقط برای خودمان معبری ساختیم و پیش رفتیم. داخل سنگر دشمن خبری از عراقیها نبود. هیچ سر و صدایی در بیابان نبود. چند ماشین داشتند عبور میکردند. تانکی هم همراهشان بود. فهمیدیم که عراقیاند. یکی از برادران با آرپیجی تانک را منهدم کرد و ماشینها هم فرار کردند.

ماموریت ما تا همین جا بود. با بچهها برگشتیم. فقط ده نفر از نیروها را به جلو برده بودیم. همگی تیربارچی و آرپیجی زن بودند. تک تیراندازها را نبرده بودیم، چون در آنجا برای عراق امکان حمله نبود. ما هم به قصد حمله نرفته بودیم. قرار نبود جایی را هم تصرف کنیم. فقط میخواستیم ضربه انهدامی به بعضی ها وارد کنیم و زمانی بدهیم تا از خواب بیدار شوند.

در آن عملیات، سه – چهار گردان بیشتر وارد عمل نشده بودند. عملیاتهای پیروزمندانه کربلای 4 و 5 هشداری برای عراق و نعمتی برای ما بود.

نظر شما
پربیننده ها