به گزارش خبرنگار دفاعپرس از قزوین، «محمد انصاریان» بیست و پنجم تیر سال ۱۳۴۹ در شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش حسین، روحانی و دبیر بود و مادرش معصومهبیگم نام داشت و دانشآموز سوم متوسطه در رشته اقتصاد بود.
وی از سوی بسیج در جبهه حضور یافت و سرانجام چهارم دی سال ۱۳۶۵ در امالرصاص عراق به شهادت رسید، پیکرش مدتها در منطقه بر جا ماند و سال ۱۳۷۵ پس از تفحص در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.
همبازی علی!
معصومه بیگمجزمهای مادر شهید محمد انصاریان روایت میکند: محمد در انتخاب دوست دقت زیادی داشت و از بین دوستان محمد، شهید سعید (عبدالحسین) قنبری به او از همه نزدیکتر بود. محمد و سعید از دوران کودکی باهم دوست و همبازی بودند و با هم در صحنههای انقلاب شرکت داشتند.
پس از پیروزی انقلاب با هم در جهت سازندگی شرکت کردند و با هم وارد بسیج و سپس وارد سپاه شدند. با هم همکار و مربی آموزش نظامی اعزام به جبهه بودند و با هم همسنگر و همرزم بودند. آنها سرشان از هم جدا بود. آنها نفسشان جدا بود، ولی دیدشان یکی بود و با هم نیز به شهادت رسیدند.
وصیتنامه
غروب خورشید؛ میخواهم غروب را روی اوراق سفید دفترم توصیف کنم و میخواهم آن زیبایی و عظمت را به تحریر در آورم؛ اما چه کنم که قاصرم از نگاشتن این همه زیبایی. چند روز پیش در دامنهی کوه ها و در هنگام غروب، آفتاب گرم را تماشا می کردم و به خورشید می نگریستم که از شدت گرما سرخ و گداخته شده و در جای خود آرام نمی گرفت؛ گویی می خواهد بار سفر ببندد و با طبیعت وداع کند! هنوز صدای پرندگان خوش آواز -که از مستی غروب آرام نداشتند- به گوش می رسید و هنوز زمین با منظره های زیبایش دیده می شد؛ اما لحظه ای کم کم این گرمی سوزان به پشت کوه ها می رود و می خواهد از نظر محو شود؛ می خواهد برود و جهان را بدون شمع بگذارد. دهقانی به آسمان چشم دوخته و منتظر غروب است تا از کار به خانه اش برگردد و در آن هنگام آفتاب سوزان ما را بدرود گفت و سراسر جلگه ی پهناور و نیلگون شب را در سر کشید تا از زیر درختان در افق مقابل ظاهر شد. نسیم خنکی جنگل را خوشبو کرد و الهه ی شب آن را از مشرق به همراه آورد و در اعماق وجودم به وزیدن گرفت. ستاره های شب از آسمان کم کم بالا آمده و مانند شمعی که در معرض باد باشد، سوسو می زنند و حالا دیگر از خورشید و اشعه های سوزانش خبری نیست؛ اما آسمان هنوز روشن است و هزار نقطه ی روشن دیده می شود که گاهی می درخشد و گاهی نیز از نظرها محو می شوند. ابرهای سفید گاهی از هم باز می شوند و گاهی به هم می پیوندند و به شکل یک اطلس سفید نمایان می شوند. رودخانه ای که در زیر پای من جریان دارد، به طرف جنگل پیش می رفت و گاهگاه دایره های بسیار زیبا، شاید هم در عالم خیال بر اثر تابش نور ماه در فضایی نیمه تاریک یک جنگل متجسم می شد. در روی تخته سنگی نشستم و در آن تاریکی بار دیگر به غروب اندیشیدم و صحنه ای از غروب را در مغزم ساختم؛ دیدم که می خواهد با من سخن بگوید و حقایقی را در میان بگذارد. می گفت: آری! هر طلوعی، غروبی و هر شروعی، پایانی و هر صعودی، سقوطی دارد! آنان که دیدگان نابینایی دارند و از این پرده های حسرت انگیز طبیعت عبرت و پندی نمی گیرند و از زیبایی های ناپایدار جوانی مست و مغرور می شوند، اینان خودپسند و مغرورند و به آینده ی تاریک خویش اندیشه نمی کنند و غافلند از این که روزی خورشید وجودشان غروب خواهد کرد و این چند ساعت که در روشنایی زندگی می کنند به پایان خواهد رسید؛ پس بیایید بیشتر سعی کنیم و بیشتر توشه فراهم کنیم که کاری از ما ساخته نیست! هنگامی به خویش آمده و پشیمان می گردیم که ندامت را سودی ندارد؛ خورشید هر روز غروب می کند و جهان را در تاریکی فرو می برد؛ ولی طلوعی دیگر دارد که او و اشعه های زیبایش را روی جهان پخش می کند؛ اما آیا زندگی این دنیا بار دیگر طلوعی دارد؟ آیا بعد از مرگ روزی دوباره به دنیا بر می گردیم و با همان اخلاق و خصلت هایی که داشتیم، به زندگی دنیوی خود ادامه می دهیم و هر کاری که قبلاً انجام می دادیم تکرار خواهیم کرد؟ ولی نه! اینطوری نیست. خورشید وجود ما پس از غروب در جهان دیگری طلوع می کند که با این جهان -که اکنون در آن زندگی می کنیم- تمایز دارد. طلوعی که غروبی ندارد؛ طلوعی که تا ابد پا بر جاست و خاموش نمی شود؛ پس چه بهتر به غروب خورشید در این جهان بنگریم که در آنجا دیگر چنین پدیده ای را نخواهیم دید؛ پس، از آن پند بگیریم! محمد انصاریان
انتهای پیام/