به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، ۲۹ اسفند ۱۳۶۶ در لحظات تحویل سال ۶۷ شمسی، هنگامه وصال سرداری است از سپاه فاتحان والفجر ۱۰ و حماسه سازان فتح حلبچه: سردار شهید عبدالمجید سپاسی که در آخرین روزهای اسفند ۶۶ و در جریان پیشرویهای پیروزمندانه و برق آسای لشکریان اسلام، خون خود را نثار جبهههای غرب کرد.
شهیدی که از ۱۵ سالگی خمپاره چی شد
سردار شهید عبدالمجید سپاسی در چهارمین روز از مهرماه سال ۱۳۴۰ در شهر شیراز دیده به جهان گشود. نوز سیزه سالش نشده بود که پدرش را در اثر سانحهی رانندگی از دست داد. فوتبالش عالی بود و امیدهای زیادی به او میرفت. انقلاب که شد، مستمع پر و پا قرص سخنرانی شهید آیتالله دستغیب بود. بعد از انقلاب وارد سپاه شد. وقتی که صدام هوای قادسیه کرد او هم از بیراهههای بهمن شیر به آبادان رفت و در توپخانه مشغول به خدمت شد.
از سن ۱۵ سالگی به نبرد در جبهههای حق علیه باطل شتافت. یعنی از سال ۱۳۵۹-۱۳۶۰ در نخلستانهای شهر آبادان با یک قیضه خمپاره برای جلوگیری از پیشروی ارتش عراق تلاش میکرد. مهمات گلوله خمپاره روزانه سهمیه بندی بود. بنی صدر دستور داده بود که به نیروهای حاضر در جبههها مهمات کم بدهند و بعدها کاملا دستور عدم همکاری کردن ارتش با نیروهای سپاه را به فرماندههان ارتش ابلاغ کرد.
شهید سپاسی خمپاره انداز (خمپاره چی) بود و از طریق دوستی با فرماندهان ردههای پایین ارتش از آنها مهمات میگرفت. روزی به وسیله یکی از گلوله خمپارههای ارتش، یک جیپ عراقی که در حال حرکت پشت خاکریزهای عراق بود را منهدم کرد. بعداز مدتی در سال ۱۳۶۰ به نیروهای تیپ امام سجاد (ع) پیوست و به عضویت سپاه درآمد. در سال ۱۳۶۲ این تیپ به لشکر ۱۹ فجر تبدیل شد. او عضو فرماندهان گردانهای ادوات (خمپاره و ...) لشگر بود.
شهیدی که نامش روی تیم «فجر سپاسی» ماند
دوستان مجید که در تیم فوتبال «بهزاد شیراز» بازی میکردند به پاس تکریم او، نام تیم خود را به «شهید مجید سپاسی» تغییر دادند.
این شهید عجب فوتبالیستی بود، غیرتی داشت مثال زدنی، گلزنی بود تمام عیار، فرصتها را از دست نمیداد، او ستاره ستارهها بود، در زمین فقط راه نمیرفت! میدوید تا پای جان، شلیکهای ناگهانیاش همیشه در چهار چوب بود، ضربههای مهلکش را هیچ دروازبان عراقی نمیتوانست مهار کند.
گل نمیزد اگر میزد، هتتریک میکرد. مجید ابرویش را بر نمیداشت، موهایش را ژل نمیزد، مثل برخی از امروزیها پاتوق نشین قلیان کشها نبود، ماشین میلیونی نداشت، رقم قراردادهایش را میشد بهراحتی شمرد، برای برد و باخت تبانی نمیکرد، او را با دلالی کاری نبود، هتلهای چند ستاره محل اقامتش نبود، مجید جوانمردانه بازی میکرد و تکل از پشت و توهین و تهمت به حریفش نمیزد، او همیشه در یک لباس بود. شهید سپاسی اهل قهر و باج گیری نبود، هر روز مصدوم نمیشد به هر بهانهای! وفتی تیمش میباخت، دنیا بر سرش خراب میشد، قسم میخورد بازی بعدی جبران میکند، خودش را به بیخیالی نمیزد. باخت را گردن داور و زمین نمیانداخت. مردانه بازی میکرد.
دنبال شهرت نبود، عاشق فوتبال بود، بعد از گذشت سالیان دراز عمر فوتبالی مجید هنوز تمام نشده، این سالها تیمی به نامش مزین شده و شهید سپاسی کماکان در میدان فوتبال حضور دارد.
شهادت، سِر سرمستان عشق است
شهید سپاسی در آخرین مسئولیت خود در لشکر به عنوان معاون عملیات لشکر ۱۹ فجر، شب در عملیات والفجر ۱۰، در حلبچه بر روی ارتفاعی به نام سه تپان که در کنار دریاچه بندری خان عراق واقع است؛ درحین حمله به نیروهای عراقی به وسیله ترکش خمپاره که به کنار گوشش در شقیقه او اصابت کرد در حالی که ذکر مقدس یا زهرا (س) بر لب داشت به فیض شهادت نایل شد. عملیات والفجر ۱۰ درست در شب سال تحویل سال ۶۷ به پایان رسید.
در آیینه یادها
سیدرضا متولی از همرزمان شهید سپاسی درباره حال و هوای پس از شهادت شهید سپاسی گفت: هم گریه میکردیم و هم میخندیدیم. لحظات عجیبی بود که دیگر مثل آن را ندیدم؛ اصلا از آن پس من هیچ عیدی را درست درک نکردم.
اصلاً جبهه با تمام وسعتش خانه مجید بود. سنگرش خانه و جبهه، حیاط خانه او بود و مجید در این هشت سال جنگ کمتر میشد که پا از حیاط خانهاش بیرون بگذارد. گاه میشد تا ۱۰ ماه جبهه میماند. اگر هم زمانی میشد که دل از جبهه بکند تنها و تنها به خاطر دلتنگی برای مادرش بود. گاهی وقتها که من به مرخصی میآمدم، سری هم به مادر مجید میزدم. میگفت: تو را خدا مجید را بیاورید ببینم، دلم برایش تنگ شده!
به مجید که میگفتم میآمد، شیراز مادر را میدید و بر میگشت جبهه. گاه میشد که به اجبار میرفت مرخصی؛ اما دو روز سه روز نشده، بر میگشت منطقه!
در عملیات رمضان در گرمای تابستان ۱۳۶۱ در منطقه پاسگاه زید عراق پس از شکستن خاکریزهای دشمن به همراه یک بسیجی دیگر به نام آقای تقوی در محاصره عراقیها قرار گرفت. مجید سپاسی توانست از محاصره نجات پیدا کند. او خود را به ما رساند و ما با یک جیپ به همراه شهید سپاسی برای آزادی آن بسیجی به محل محاصره رفتیم و متوجه شدیم که تانکهای عراقی آن بسیجی را شهید کرده و عقب نشینی کرده بودند. جنازه آن شهید را به عقب آوردیم.
حاج مجید برای ازدواج در سال ۱۳۶۵ چند روزی را مرخصی گرفت. خانواده دختر به او گفته بودند دیگر نباید به جبهه برود و ایراداتی گرفته بودند، اما او به جبهه برگشت...
شهید حاج مجید خیلی نوشابههای ساخت وزارت سپاه پاسداران به نام کوثر را دوست میداشت و در گرمای شلمچه پس از هر غذا از آن نوشابهها مینوشید به حدی که بین بچهها معروف به نوشیدن نوشابه کوثر شده بود. او در زمانهایی که از جبهه به اهواز میآمد، فوتبال بازی میکرد و به بازی فوتبال علاقه داشت.
مجید شخصیتی شوخ داشت و بسیار اهل مزاح بود، درعین حال تفسیر قرآن و دعای کمیل میکرد و اشک میریخت، کسانی که ظاهر مجید را دیده بودند، باور نمیکردند که او اینگونه اشک میریزد. یادم میآید که یکبار نیم ساعت تمام فقط در سجده مانده بود، وقتی برخاست، زمین از اشکهایش خیس شده بود و تکههای گل به صورتش چسبیده بود، آن شب نیز مانند همهی شبها پس از چند ساعت کوهپیمایی و شناسایی، به نماز شب ایستاد و اینچنین بود که در جواب راز و نیازهای شبانهاش نوای «ارجعی الی ربک» را پاسخ گفت.
بیدارتر از ستاره
سخن را با ذکر فرازی از وصیتنامه شهید، متبرک میکنیم و خاتمه میبخشیم:
«به نام او که همه چیزم از اوست، به نام او که زندگیام در جهت رضایت اوست به نام اوکه زندهایم به نام او که آزادیام و زندگیام به خاطر اوست شدنم در جهت اوست، بودنم از اوست یادم از اوست، جانم اوست، مقصودم اوست، مرامم اوست، احساسش میکنم با قلبم با ذره ذره وجودم با تمام سلولهایم، اما بیانش نتوانم کرد.ای همهچیزم به یادم باش که بیتو هیچ پوچ خواهم بود. خدایا! آرامش برما فرو فرست و به هنگام برخورد با دشمن پایدارمان بدار ... بیدارتر از ستاره...»
منبع: حیات
انتهای پیام/ ۱۳۴