به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، «عباس کیانی» از فرماندهان یگان تیپ قمربنی هاشم (ع) از چهارمحال بختیاری بود که در عملیات فتح المبین حضور داشت. روایت جالب و خواندنی این رزمنده دفاع مقدس از عملیات فتح المبین در منطقه شوش را در ادامه میخوانید.
عملیات فتح المبین بود و من مسوول ۱۴۰ نفر از بچههای شهرکرد بودم که تقریبا از قدیمیترین نیروهای منطقه شوش محسوب میشدند. پنج روز به عملیات مانده بود. بچهها را کشیدیم عقب تا استراحت کنند. قرار بود بچههای همایون شهر اصفهان از سمت چپ و ما هم از منطقه شهید ترکی جلو برویم.
شب قبل از عملیات بود که صدای توپخانه بلند شد. فهمیدیم عراق پاتک زده. چندتا از بچههای سمت چپ شهید و تعدادی از ارتشیها هم اسیر شده بودند. عراق پیشروی میکرد و میخواست جاده شوش را بگیرد. یک گروه از نیروهای پشتیبانی به طرف خط رفتند. ساعت شش صبح بود که ما هم وارد عملیات شدیم.
حرکتمان در شب فایدهای نداشت. چون دشمن با دوربین مادون قرمز ما را میدید به رگبار میبست. ۲۰ نفرمان از سمت چپ و ۲۰ نفر هم از سمت راست تپه آمدیم. اسیرانمان را آزاد کردیم و مبارزه تا ۹ صبح طول کشید. تپهای را محاصره کردیم و حدود ۷۰۰ نفر از عراقیها کشته و ۱۰۰ نفری هم اسیر شدند.
بعد از ساعت ۲ شب، عملیات فتح المبین آغاز شد. به دلیل حساسیت مکانی منطقه دشمن با سه لشکر حاضر شده بود. مبارزه سختی بود. پنج روز در شوش ماندیم و نتوانستیم خط را بشکنیم. تا اینکه بچهها از طرف دشت عباس آمدند و از پشت سر دشمن را محاصره کردند. این هم امداد غیبی بود. درست نیروها همان لحظهای رسیدند که دشمن به دشت عباس رسیده و نیروهایش را پیاده کرده بود.
دشمن هم که دید رقابیه دست ما افتاده از نیمه راه برگشت. ما در فاصله شوش تا رقابیه توانستیم بیشترین اسیر را بگیریم. اولین شب بعد از حمله تعدادی از بچههای ما اسیر شدند. البته ما سه گروهان داشتیم که از منطقه شهید ترکی آمده بودند. علاوه بر اسرا، ۳۵ نفر هم مفقود شدند. مدتی بعد رفتیم تا منطقه را بگردیم و شهدا را پیدا کنیم. بعضی نقاط به عربی نوشته بودند «قبرستان ایرانی». فهمیدیم که مجاهدان عراقی نوشته اند. ما همان روز فتح المبین چند نفر از مجاهدین عراقی را اسیر کردیم. آنها لباس هایشان را درآوردند و جای شلاقهای روی تنشان را نشان دادند. میگفتند: «چندبار فرار کردیم و باز ما را به زور شلاق به خط مقدم آوردند.»
معلوم بود بین آنهایی که بچهها را شهید کرده بودند، مجاهدین عراقی هم بودند که بچهها را به خاک سپرده بودند و نوشته بودند «قبرستان ایرانی».
جلوتر رفتیم و پیکر بچهها را از خاک بیرون کشیدیم. باید به عقب میبردیمشان. شهدا ۱۲ نفر بودند. هر یک را به وضع فجیعی شهید کرده بودند. یکی را توی حلقش گل فرو کرده بودند و آهسته آهسته خفه شدنش را به تماشا نشسته بودند میله داغی را از کف پای یکی فرو کرده و از رانش درآورده بودند. وقتی پیکرش را در آغوش گرفتم، هنوز میله توی پایش بود. بعضیها را در توریهای نازک پیچیده و خفه کرده بودند، عدهای را هم سر بریده بودند. با دیدن این شهدا یاد شهدای صدر اسلام افتادم و به یاد شهدای کربلا اشک ریختم.
در جبهه شوش شهدای زیادی دیدم، اما ۲ نفر از آنها همیشه مقابل چشمان من هستند. اولی شهید رستمی بود. توی سنگر نشسته بود کنارم و داشتیم باهم درد و دل میکردیم. ناگهان خمپارهای خورد پشت تپه. چندتا ترکش از پتویی که جلوی در سنگر آویزان بود آمد داخل. به من نخورد و مستقیم نشست روی پیشانی رستمی. شهید دوم حسن احمدی بود که ۶۰ سال سن داشت. وقتی خمپاره خورد، چهره اش نورانی بود. آرام زیر لب گفت: «السلام علیک یا اباعبدالله» و رفت.
انتهای پیام/ 112