به گزارش خبرنگار دفاعپرس از استان خراسان رضوی، امیر سپهبد «علی صیاد شیرازی» جانشین وقت رئیس ستاد کل نیروهای مسلح ۲۵ سال پیش در روز ۲۱ فروردین ۱۳۷۸ توسط عوامل گروهک تروریستی منافقین (مجاهدین خلق) مقابل منزل خود ترور شد و به فیض عظیم شهادت نائل آمد.
در ادامه ماجرای آخرین زیارت حضرت رضا علیهالسلام توسط امیر دلها که در کتاب «در کمین گل سرخ» آمده است، منتشر میشود.
کتاب «در کمین گل سرخ» روایتی است از زندگی سپهبد شهید علی صیاد شیرازی که توسط محسن مؤمنی به نگارش درآمده و انتشارات سوره مهر آن را منتشر کرده است.
روز هیجده فروردین مادر از حج برگشت، در فرودگاه مشهد وقتی او علی را در میان فرزندان و استقبالکنندگانش ندید، دلش به تلاطم افتاد و به جای همه پاسخها تنها پرسید: پس علی کجاست؟ علی؟
با قسم به هرچه که پیش او عزیز بود، فهماندند که علی صحیح و سالم است
اگر که الان در اینجا نیست فقط به خاطر جلسهای است که در تهران با فرماندهان عملیات ثامنالائمه (ع) دارد. اما دل مادر آرام و قرار نداشت. نگران علی بود. آیا دل مادر از چیزی خبر داشت؟
ساعتی بعد کار مادر به بیمارستان کشید. اطرافیان این را به حساب ضعف جسمانی او گذاشتند. مسبوق به سابقه بود. به همین خاطر اگر اصرار علی نبود حتی به حج هم نمیتوانست برود.
نیمههای شب بود که چشمهای مادر باز شد. علی بالای سرش بود. فقط شنید: «عزیز جان!» باز از هوش رفت. اما صبح که به هوش آمد، کسی متوجهاش نشد.
احساس کرد حالش بهتر شده است. علی کمی آن طرفتر با دکترها دور میز نشسته بودند و صبحانه میخوردند. دلش میخواست لحظاتی سیر پسرش را نگاه کند.
آن روز حال مادر خوب شد. آن قدر خوب که تا شب به خانه برگشت. آن شب علی پیراهن عربیای را که مادر از مکه برایش آورده بود، تن کرد و نمازش را با همان خواند. مادر وقتی او را در جامۀ سپید دید، لحظهای خیال کرد او در زمین نیست.
او را در صف سپیدپوشانی دید که لبیکگویان به آسمان میرفتند. قلبش ریخت. به خودش دلداری داد و فکر کرد از تأثیرات مراسم حج است. با این حال نتوانست تاب آورد و گفت: «علیجان، لباست را عوض کن سرما میخوری.»
تا پاسی از شب، رفت و آمد بستگان طول کشید. حدود دوازده شب به مادر گفت: «عزیز، میخواهم استراحت کنم. یک ساعت دیگر بیدارم کن تا بروم حرم.»
این عادت همیشگیاش بود. مشهد که میآمد، بیشتر شبها را تا صبح در حرم میگذراند. دستهای مادر هنوز در دستش بود که در کنار بستر او خوابش برد. صدای نفسهای آرامش که بلند شد، باز دلشوره به جان مادر افتاد. در دلش توفانی بود. از بستر بلند شد و بالای سر پسرش نشست. کودکی را به یاد میآورد که شبها از گریه خواب نداشت. در روز عاشورا نفسش بند آمده بوده و مادر چیزی رو به گنبد طلایی گفته بود. به سر و صورت پسر نگاه کرد و آرام اشک ریخت. وقتی به خود آمد که دو ساعت گذشته بود. نمیتوانست از پسرش دل بکند. او به دل خودش ایمان داشت. همیشه حوادث را قبل از اتفاق احساس میکرد. هر بار که علی در جبهه زخمی شده بود، او از قبل فهمیده بود.
به هر زحمتی بود از فرزندش دل کند و به آرامی او را از خواب بیدار کرد. علی وقتی به ساعتش نگاه کرد، گفت: «عزیز چرا دیر بیدارم کردی؟»
عزیز چه میتوانست بگوید؟ تنها گفت: «خیلی خستهای. دلم نیامد.»
علی آن شب همراه خواهر بزرگش که از دره گز آمده بود، به حرم رفت. این که در آن شب در آن جا چه گذشت و علی چه گفت و چه شنید، تنها خدا میداند و بس. اما همان شب در تهران، خیابان دیباجی، همسایگان او چند مورد رفت و آمد مشکوک دیده بودند. پیکانی در آن نیمه شب چند بار طول خیابان را پیموده بود. رفتگر شهرداری را دیده بودند که ناشیانه خیابان را جارو میکرده و حرکات و نگاههایش غیر عادی بوده و ... .
اما در مشهد، علی هنگامی از حرم برگشت که آفتاب صبح جمعه تابیده بود. او سر راهش نان سنگک و پنیر و خامه گرفته بود. مانند همیشه خود بساط صبحانه را پهن کرده و بعد پدر و مادرش را دعوت به صبحانه کرده بود. بعد گویی که عجله داشته باشد، به سراغ بستگانش رفته بود و تا ظهر به خانه اغلب آنها سر کشیده بود. حتی آنها میگویند انگار از سرنوشت خود خبر داشته که آنها را نسبت به انجام فرایض دینی و وظایف فردی و اجتماعیشان سفارش میکرده است.
سرانجام حدود ظهر به سوی تهران پرواز کرد.
صبح شنبه ۲۱ فروردین، وقتی که او فرازهای آخر دعای عهد را زمزمه میکرد، مقابل خانهاش منافقی در لباس خدمتگزار در کمین او نشسته بود. در سازمان آنها سرلشکر علی صیادشیرازی لابد به خاطر جانبازیهایش در راه دفاع از استقلال ایران به اعدام محکوم شده بود!
اکنون رهبران سازمان مٌصر بودند مأموریت ناتمام فروردین ۶۱، را تمام کنند.
سرانجام لحظۀ موعود فرا رسید. ساعت ۶:۴۵ در باز شد و ماشین تیمسار بیرون آمد. او منتظر ماند تا فرزندش مهدی در پارکینگ را ببندد و به او برسد. معمولاً سر راهش او را هم به مدرسه میرساند... ادامۀ ماجرا را پلیس چنین گزارش داد:
«... مهاجم ناشناس در پوشش کارگر رفتگر به محض خروج امیر صیادشیرازی از منزل و در حال سوار شدن به اتومبیل خود، به وی نزدیک شد. تیمسار شیرازی وقتی متوجه آن مرد رفتگرنما شد، منتظر ماند تا او خواستهاش را بیان کند.
مرد مهاجم پاکت نامهای را به دست تیمسار صیاد شیرازی داد تا آن را بخواند.
تیمسار درحال باز کردن پاکت بود که ناگهان مرد ناشناس با سلاح خودکاری که پنهان کرده بود وی را هدف چند گلوله از ناحیۀ سر، سینه و شکم قرار داد و از محل حادثه گریخت. بر اساس اظهارات شاهدان، مهاجم فراری پس از تیراندازی به طرف خودروی پیکان که در فاصلۀ چند متری تیمسار صیاد شیرازی توقف کرده بود، دوید و به کمک همدست خود از محل گریخت...
پیکر غرق به خون تیمسار صیاد شیرازی ابتدا به بیمارستان فرهنگیان و سپس به بیمارستان ۵۰۵ ارتش منتقل شد اما سرانجام بر اثر شدت جراحت به شهادت رسید... »
و اما خبر شهادت سرلشکر علی صیاد شیرازی همۀ ایران را تکان داد. ملت، به سوگ نشست. پرچمهای سیاه بر سر در مساجد آویخته شد. در همۀ شهرها و روستاها به نام شهید علی صیادشیرازی مراسم برپا شد.
صبح روز ۲۲ فروردین، مردم تهران به نمایندگی از همۀ ایران، سیاهپوش و مغموم به خیابان ریختند تا قهرمان سالهای نبرد را تشییع کنند. ابتدا رهبر انقلاب در ستاد کل نیروهای مسلح بر تابوت فاتحه خواند، سپس بر سر جنازه یار دیرین خود نشست و بوسه بر تابوت او نهاد ... .
آنگاه، نم باران بود. توفان بود و سیل خلایق. در آن دریای مواج انسانهای متلاطم تنها عکس او بود که هم چنان آرام بود. گویی به ملت میگفت: من باز خواهم گشت، باز خواهم گشت سرافراز، دریغ برای چه؟ من باز خواهم گشت هم چنان در لباس سربازی، هنوز کار من تمام نشده است!
...فأخرجنی من قبری مؤتزراً کفنی، شاهراً سیفی، مجرداً قناتی، ملبیاً دعوۀ الداعی...
آن گلی که در کمین خصم افتاد، آخرین سرخگل خونآلود نبود!
انتهای پیام/