گروه استانهای دفاعپرس_ «ابوالقاسم محمدزاده» پیشکسوت دفاع مقدس؛ میرزاحسن صالحی رفته بود جبهه و بیش از دو ماه در منطقه حضور داشت. اما فرزندش عباس هم بیتاب رفتن بود و وقتی میدید همسن و سالهایش دستهدسته میروند و سپاهیان حضرت محمد (ص) قصد عزیمت به منطقه را دارند بیتابتر شده بود. رسیده بود تا اذن حضور بگیرد. اما مادر گفته بود: «پسرم اجازه بده بابا برگرده بعد تو برو».
اما عباس بیتاب رفتن بود و در قبال سلام و کشور و شهدا خود را مسئول میدانست و گفته بود: «مادرجان! فرمایش شما درست. ولی الان به من احتیاج دارند. باید بروم!» و رفت تا ۱۶ سالگیاش را در حجله عشق جشن بگیرد و ملائک نخل گردان تولدش باشند.
عباس که به منطقه رفت پدر را زیارت کرد. در حالی که لباس رزم به تن داشت او در آغوش آرام گرفت و برای حضور در عملیات با هم وداع کردند. عباس از اینکه بیاذن او به جهاد آمده بود حلالیت طلبید و هردو برای رزم در میدان کربلای ۵ به میدان جهاد رفتند. هرکدام در هیبت نیروی تیپ و واحدی.
پاتک شدید عراق شروع شده بود و پیکر مجروح عباس در منطقه و دست خاک بعثیها ماند و مدفون شد بیآنکه اثری از او باقی بماند. پدر در اوج عملیات و در محور دیگری بود که خبر هجرت عباسش را به او دادند و گفتند که باید برگردد.
میرزاحسن علیرغم میل باطنیاش از میدان رزم برگشت و پشت خط به انتظار ماند که پیکر شهیدش را بیاورند. اما عباس مفقودالاثر شده بود و میرزاحسن ساک عباس را با خود به ارسک آورد و حالا روضه حضرت علیاکبر علیهالسلام برای پدر معنی میداد که دستی به کمر داشت و ساکی بر دست. پدر آمده بود همانند جدش حسین که به سمت خیمهگاه میآمد و زیر لب زمزمه داشت: «جوانان بنیهاشم بیایید» و یکی از آن میانه فریاد زد: «بابا آمد، میرزاحسن آمد، پدر آمد».
پدر با ساکی در دست و قامتی که بوی عباسش را میداد با خود برای مادرش هدیه میآورد. شاید با خودش میخواند: «یکی خبر بدهد به لیلی
علی شده اربا اربا»
تا وقتی که مشتی استخوان و پلاکی در پانزدهم آبان ۱۳۷۵ به خانه بر میگردد بوی وداع لحظه آخر عباس در آغوش پدر، جاخوش کرده بود تا جاننواز خانواده باشد و عطر سجادهاش.
انتهای پیام/