روایتی از یک فتح شیرین در بازی دراز

اگر عراقی‌ها موفق می‌شدند شهر (سرپل ذهاب) را بگیرند آن‌وقت، هم دستاورد‌های بازی دراز از دست می‌رفت و هم عقبه ما بسته می‌شد و ما به محاصره کامل عراقی‌ها می‌افتادیم.
کد خبر: ۶۶۳۸۹۸
تاریخ انتشار: ۰۹ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۱۴:۳۲ - 28April 2024

به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، جانباز سردار رضا میرزائی فرمانده تیپ یکم لشکر ۳۲ انصار الحسین (ع) در دوران دفاع مقدس که سابقه حضور ۱۴۲ ماه در جبهه‌های غرب و جنوب کشور را به یدک می‌کشد؛ در بخشی از کتاب «از ارتفاعات سخت تا نخل‌های بی‌سر» که به تازگی توسط انتشارات مرز و بوم منتشر شده است، به بیان خاطرات خود از عملیات آزادسازی ارتفاعات بازی دراز و همچنین مقاومت و ایستادگی در برابر دشمن بعثی و جلوگیری از سقوط شهر سرپل ذهاب پرداخته که به مناسبت سالروز این عملیات غرورآفرین منتشر می‌شود:

ارتش بعثی عراق با در دست داشتن ارتفاعات بازی دراز (رشته‌کوهی مرزی در کرمانشاه) کاملاً منطقه را زیر نظر داشت و هرگونه تحرکی از جانب ما در این جبهه، بدون بازپس‌گیری بازی دراز غیرممکن بود. به همین دلیل تصمیم بر این شده بود که در دوم اردیبهشت‌ماه ۱۳۶۰، جمعی از نیرو‌های سپاه تهران و کرج، لشکر ۸۱ زرهی ارتش، هوانیروز ارتش، گروهی از نیرو‌های ژاندارمری و جمعی از نیرو‌های محلی سرپل ذهاب و بسیج عشایر ایل کلهر به سمت قله‌های بازی دراز هجوم برده و آنجا را از چنگ ارتش بعثی در آورند.

روایت یک فتح شیرین در بازی دراز

در طول یک هفته عملیات در بازی دراز، نیرو‌های ما در محور‌های سرپل ذهاب در حال آماده‌باش بودند. تقی بهمنی (فرمانده وقت محور عملیات سرپل ذهاب) به من گفته بود با نیروهایم به ارتفاعات قراویز برویم.

بازی دراز که در غرب سرپل ذهاب قرار داشت، از سمت نیرو‌های ما، کوهستانی صخره‌ای و بسیار صعب‌العبور بود. ضمن اینکه ارتش عراق تمام راه‌های رسیدن به آن را با کاشتن مین و کارگذاری انواع سیم‌خاردار کاملاً مسدود کرده بود. نیرو‌های عمل‌کننده در صبح دومین روز اردیبهشت‌ماه ۱۳۶۰ از دو محور شمالی و جنوبی به مواضع دشمن هجوم بردند و در همان ساعات اولیه به هر نحوی که بود از میدان مین آن‌ها عبور کرده و از هر دو طرف، عراقی‌ها را به محاصره در آوردند.

دراین‌بین نقش هوانیروز ارتش بسیار پر رنگ بود. مواضع دفاعی عراقی‌ها با حملات گسترده و حتی هلی برن نیرو بر روی ارتفاعات، سخت سست شده بود. نیرو‌های محور شمالی ارتفاعات ۱۱۰۰ و ۱۱۵۰ و نیرو‌های محور جنوبی ارتفاعات ۱۹۰۰ را به تسخیر خود در آوردند. ارتش بعثی عراق تمام توان خود را برای دفاع از بازی دراز به کار گرفته بود و نمی‌خواست آن را به‌سادگی از دست بدهد. آن‌ها حتی بالگرد‌های خود را به منطقه آورده و مواضع ما را می‌کوبیدند.

روز‌های بعد با حالت کاملاً تهاجمی ما، ارتش عراق تاب مقاومت را از دست‌داده بود و سنگر‌های خود را یکی پس از دیگری تخلیه می‌کرد و به عقب می‌نشست. آن‌ها به یکباره به فکر باز کردن جبهه دومی برای خروج از این بن‌بست افتادند. نیرو‌های استان همدان که در ارتفاعات قراویز، تنگه قراویز، کمین مجاهد، جاده ریخک و شهرک المهدی (عج) مشغول پدافند از شهر سر پل ذهاب بودند، در صبح روز ۸ اردیبهشت‌ماه ۱۳۶۰ به‌طور ناخواسته وارد نبرد عظیمی شدند که تا آن موقع در جبهه سرپل ذهاب چنین رویارویی را نداشتند.

ارتش بعثی عراق از هوا و زمین تمامی مواضع دفاعی شهر از قراویز تا جاده ریخک را زیر حجم سنگینی از آتش توپ، خمپاره و موشک قرار داده بود. آتش به‌قدری سنگین بود که به نیرو‌ها گفتم در سنگر‌ها پناه بگیرند. بااحتیاط به‌تن‌هایی از سنگر خارج شدم و دوربینم را به سمت تنگه قراویز چرخاندم. چیزی که دیدم باورکردنی نبود. شمارشش سخت بود، اما می‌شد حدس زد که حداقل صد دستگاه تانک با سرعتی زیاد به سمت جاده ریخک و تنگه قراویز در حرکت‌اند.

حالا من مانده بودم و نیرو‌هایی که فقط وظیفه حفاظت از ارتفاعات قراویز را داشتند، اما گویی هیچ‌کدام راضی به ماندن در قراویز و تماشا کردن صحنه جنگ نبودند. در واقع اگر عراقی‌ها موفق می‌شدند شهر را بگیرند آن‌وقت، هم دستاورد‌های بازی دراز از دست می‌رفت و هم عقبه ما بسته می‌شد و ما به محاصره کامل عراقی‌ها می‌افتادیم. نیرو‌هایی که در شهر و شهرک المهدی (عج) بودند؛ دو دسته شدند: دسته اول به فرماندهی تقی بهمنی به نیرو‌های جاده ریخک اضافه شدند و گروهی دیگر به فرماندهی مهدی فریدی و ستار ابراهیمی به بچه‌های کمین مجاهد پیوستند، اما ما همچنان وظیفه داشتیم از ارتفاعات قراویز دفاع کنیم و پایین نیاییم.

از بلندای قراویز، شاهد درگیری تمام‌عیار رزمندگان با عراقی‌ها بودم. کمین مجاهد که دیگر لو رفته بود و کمین محسوب نمی‌شد؛ اولین موضع دفاعی ما بود. این قسمت از جاده دارای پل‌های مخصوص عبور از آب بود که نیرو‌های آر. پی. جی زن ما در زیر آن موضع گرفته بودند. با اینکه تانک‌های عراق تا نزدیکی‌های تپه تخم‌مرغی آمده بودند؛ هنوز بچه‌ها در کمین مجاهد، یعنی حدود پانصد متر در دل تانک‌های عراقی مشغول نبرد بودند. شرایط بسیار سختی بود. جاده ریخک نیز وضعیتی مشابه داشت. تقی بهمنی با نیروهایش به‌شدت مقاومت می‌کردند. ارتش عراق اصرار به پیشروی به سمت شهر داشت.

** حماسه و شهادت خلبان علی‌اکبر شیرودی

ساعتی از صبح نگذشته بود که شاهد نبرد مستقیم بالگردی از هوانیروز ارتش ایران با چند تانک در حاشیه جاده ریخک بودیم. این بالگرد که خلبان آن علی‌اکبر شیرودی بود، پس از منهدم کردن چهار دستگاه تانک، با مسلسل یکی از تانک‌ها مورد اصابت قرار گرفت و تعادلش را از دست داد، اما سقوط نکرد.

بالگرد درحالی‌که به دور خود تاب می‌خورد، مسیرش را به‌طرف ارتفاعات کوره موش که خط مقدم عراقی‌ها محسوب می‌شد کج کرد و در نزدیکی میدان مین عراقی‌ها به زمین کوبیده شد.

ما حیرت‌زده بودیم. دشمن هم مثل ما صحنه را می‌دید و به محل سقوط بالگرد مسلط بود. لحظاتی بعد بالگردی دیگر در نزدیکی بالگرد ساقط شده به زمین نشست. همه ما نگران شدیم و با خود گفتیم همین‌الان بالگرد دوم هم منهدم می‌شود.

بالگرد‌ها آماج گلوله‌های خمپاره عراقی‌ها بودند. چند لحظه بعد که برای ما چند ساعت گذشت، بالگرد که خلبان آن امینی بود، در میان دود ناشی از انفجار خمپاره‌ها به‌طور معجزه‌آسایی اوج گرفت و از مهلکه خارج شد و پیروزمندانه پیکر مطهر شیرودی و کمک‌خلبان او احمد آرش را که به‌شدت مجروح شده بود نجات داد و از بالای شهر سرپل ذهاب گذشت و به‌طرف پادگان ابوذر رفت.

** دفاع همه‌جانبه از سرپل ذهاب

نزدیک ظهر بود که تقی بهمنی با من تماس گرفت و گفت به شهر برویم چرا که برادر بروجردی به بچه‌هایی که تو بازی دراز عمل کردن دستور داده برگردن از شهر دفاع کنن. شما هم به شهر برگردین.

ساعت دو بعدازظهر بود که به شهر رسیدم. نگرانی از همه سو موج می‌زد. جسارت دشمن از سویی و خبر شهادت علی‌اکبر شیرودی روحیه بچه‌ها را حسابی ضعیف کرده بود.

حضورم در شهر را با بیسیم به بهمنی اطلاع دادم. حدود ساعت ۶ عصر برای تحویل گرفتن نیرو‌های تازه‌نفس به ساختمانی که محل استقرارمان در داخل شهر بود رفتم. یک گروه ۸۰ نفری از تویسرکان آمده بودند تا در نبرد تن‌به‌تن با تانک شرکت کنند.

با هماهنگی تقی بهمنی به سمت تنگه قراویز و کمین مجاهد حرکت کردیم. بااینکه آتش عراقی‌ها بسیار سنگین بود توانستیم تا پشت تپه تخم‌مرغی جلو برویم و در ضلع شرقی دامنه آن مستقر شویم.

پافشاری عراقی‌ها برای عقب راندن نیرو‌های تازه‌نفس ما بی‌فایده بود و از سرعت عمل ما در رسیدن به کمین مجاهد شوکه شده بودند. تعدادی از بچه‌ها هنوز در شیار‌ها و زیر پل‌های مسیر مستقر بودند و با حداقل امکانات، با تانک‌هایی که در حدفاصل کمین مجاهد و تپه تخم‌مرغی جولان می‌دادند مقابله می‌کردند.

شب شده بود و مقاومت ما در دفاع از شهر بار دیگر نتیجه داد. شاهد آن بودیم که دشمن تانک‌های خود را به‌سرعت به عقب می‌برد و متأسفانه ما فاقد چند خمپاره و حتی آر. پی. جی بودیم و آن‌ها چنان به ضعف ما واقف بودند که تعدادی از تانک‌های منهدم شده خود را بکسل کرده و با خیالی راحت از منطقه خارج می‌شدند.

بااینکه عراقی‌ها تانک‌هایشان را به عقب برده بودند، هنوز به ما اجازه نمی‌دادند وجبی به سمت جلو برویم. باران گلوله‌های خمپاره و توپ مستقیم تانک، حتی اجازه رفتن به کمین را هم به ما نمی‌داد.

** تلاش برای نجات رزمندگان در کمین مجاهد

ما به همان حالت دفاعی در سنگر‌های دامنه تپه تخم‌مرغی روز نهم اردیبهشت را سپری کردیم درحالی‌که نمی‌دانستیم چه بر سر دوستانمان در کمین مجاهد آمده است؛ کمینگاهی که چند صد متر بیشتر با ما فاصله نداشت.

دیگر تاب انتظار نداشتیم، منتظر فرصت بودیم تا جلو برویم و به کمین مجاهد برسیم... حدوداً غروب شده بود که برادر حسین همدانی از همدان خود را به ما رساند. از دیدنش خوشحال شدیم. او اطلاع یافته بود که عراقی‌ها از کمین مجاهد عقب نشسته‌اند. ما گروهی را آماده کردیم تا با تاریک شدن هوا به کمین مجاهد برویم و پیکر‌های مطهر شهدا را به عقب منتقل کنیم.

از تاریکی شب استفاده کردیم و خودمان را به کمین مجاهد رساندیم. اولین کسی را که دیدم، نورعلی مؤمنی بود. البته تشخیص چهره کسی که شنی تانک از روی تن مجروحش عبور کرده کار ساده‌ای نبود. قدم‌به‌قدم دوستانم را می‌دیدم که نقش بر زمین در حاشیه جاده و لابه‌لای شیار‌ها افتاده بودند.

یکی دیگر از آن‌ها مجید بیات بود. او هم مجروح شده و در حاشیه جاده به زمین می‌افتد و تانک دشمن با قساوت تمام از روی پاهایش عبور کرده و مجید را به شهادت رسانده بود.

شاید سخت‌ترین صحنه، روبرو شدنم با پیکر خسته مهدی فریدی بود. صدایش در گوشم طنین‌انداز بود؛ در آخرین ارتباطی که با بی‌سیم با هم داشتیم؛ فریدی گفت: برادر میرزایی، رضا جان، من باید برم کمین. بچه‌ها اونجا تعدادشون کمه.

تاکنون مصیبتی به این سختی به سراغم نیامده بود. در طی چند ساعت بهترین دوستانم را ازدست‌داده بودم. با آمدن تقی بهمنی بغض‌هایمان ترکید.

** شهادت شوک‌آور تقی بهمنی

مهمات و آذوقه‌مان بسیار کم شده بود. قرار بود تقی بهمنی از پادگان ابوذر مهمات و آذوقه بیاورد. بهمنی با حجت‌الله کتابی برای تهیه مهمات از ارتش به سمت پادگان ابوذر رفتند. انتظار برای بازگشت بهمنی طولانی شد. پس از گذشت ساعاتی بیسیم به صدا در آمد. خبری که از پشت بی‌سیم به ما دادند، همه را برای لحظاتی در شوک فرو برد:

** رضا، رضا، رضا

رضا به گوشم. برادر میرزایی فعلاً نمی‌تونیم بهتون نخود و لوبیا برسونیم. بهمنی هم رفت پیش فریدی.

باورم نمی‌شد. بعدازاین همه مصیبت، دیگر طاقت مصیبت جدید را نداشتیم. تقی بهمنی که برای تهیه مهمات و آذوقه راهی پادگان ابوذر شده بود، در سه‌راهی سراب گرم با اصابت گلوله مستقیم توپ دشمن به شهادت رسیده بود. بچه‌ها هم از صحبت‌هایم در پشت بیسیم از قضیه با خبر شدند.

سنگر غلغله شده بود. باورمان نمی‌شد که باآن‌همه حجم آتش، ما در خط مقدم زنده باشیم و بهمنی چند کیلومتر عقب‌تر از ما به آرزویش رسیده باشد.

روز یازدهم اردیبهشت‌ماه ۱۳۶۰، حاج علی شادمانی، علیرضا حاجی بابایی را به‌عنوان فرمانده جدید محور سرپل ذهاب معرفی کرد.

وضعیت جبهه در روز‌های منتهی به خرداد آرام شده بود. سوم تیرماه ۱۳۶۰ با خبر شدم مأموریتم رو به اتمام است. خاطرات مدت‌های طولانی حضورم در جبهه سرپل ذهاب موقع خداحافظی از مقابل چشمانم رژه می‌رفتند.

خداحافظی با سنگر برایم سخت بود و سخت‌تر از آن خداحافظی با نیرو‌هایی که عاشقانه و مخلصانه سر در طبق اخلاص گذاشته و برای مبارزه با دشمنان، خود را به خط مقدم نبرد رسانده بودند.

منبع:

رستمی، علی، از ارتفاعات سخت تا نخل‌های بی‌سر، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۲، صص ۳۶۶، ۳۶۷، ۳۶۸، ۳۶۹، ۳۷۰، ۳۷۱، ۳۷۲، ۳۷۳، ۳۷۴، ۳۷۵، ۳۷۶، ۳۷۷، ۳۷۸

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها