فرازی از وصیت‌نامه و زندگینامه شهید «عمران همرنگ»:

رسالت ما در مقابل جهان اسلام رساندن پیام مظلومیت اسلام بر همه جهانیان است

شهید «عمران همرنگ» در وصیت‌نامه خود آورده است: رسالت ما در مقابل جهان اسلام رساندن پیام مظلومیت اسلام و این انقلاب بر همه جهانیان است.
کد خبر: ۶۶۷۹۰۵
تاریخ انتشار: ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۹:۵۳ - 18May 2024

رسالت ما در مقابل جهان اسلام رساندن پیام مظلومیت اسلام و این انقلاب  بر همه جهانیان استبه گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از اردبیل، «عمران همرنگ تقی‌دیزج» دوم فروردین ۱۳۳۸ در روستای رحیم بیگلو از توابع شهرستان مشگین‌شهر به دنیا آمد.

پدرش علی، کشاورز بود و مادرش کلثوم نام داشت، تا چهارم متوسطه درس خواند. سال ۱۳۵۹ ازدواج کرد و صاحب یک پسر و یک دختر شد.

وی به‌عنوان پاسدار در جبهه (دفاع مقدس) حضور یافت و پنجم اسفندماه ۱۳۶۵ با سمت جانشین فرمانده گردان در منطقه شلمچه براثر اصابت ترکش به سر، به فیض شهادت نائل شد، مزار وی در گلزار شهدای غریبان شهر اردبیل واقع است.

بخشی از  وصیت‌نامه شهید عمران همرنگ

شکر خدایی را که به ما توفیق داد تا در این جنگ شرکت کنیم و شاهد پیروزی‌ها و دلاوری‌های سپاه اسلام باشیم.

اکنون در ایام محرم هستیم ماهی که خون بر شمشیر پیروز شد ماهی که تاریکی‌ها را پس زد و نور را پیروزی گردانید برادران و خواهران عزیزم رسالت ما در مقابل اسلام و انقلاب و همه شهیدان و کیفیت ادامه راه آنان در رساندن پیام مظلومیت اسلام و مظلومیت این انقلاب که بر همه جهانیان بسی سنگین است بر عهده ما است.

 من هم مثل تمامی برادران جان بر کف به غیر از جان چیزی ندارم که به دین اسلام هدیه کنم لذا خواستم جان خود را در راه اسلام و عقیده ام و قرآنم قربانی کنم ایمان ما استوار و قلب ما آرام است ما را گریه مادران داغدیده و زاری خواهران بی برادر و اشک سالخوردگان و خردسالان از راه خویش باز نمی‌گرداند...

زندگی نامه شهید عمران همرنگ

دوران ابتدايى را در روستاى رضى مشكين ‏شهر گذراند و با آغاز دوره راهنمايى همراه پدر و مادر به اردبيل نقل مكان كرده و در محله سلمان‏ آباد (وحدت) ساكن شدند.

در اين دوران، وضع مالى خانواده بهتر شد زيرا عمران به همراه برادرانش در كنار درس خواندن، در كارگاه فرش‏بافى كه در منزل داير كرده بودند، فرش می ‏بافتند.

او بعد از اتمام دوره راهنمايى در مدرسه چهارم آبان شهرستان اردبيل، ترك تحصيل كرد و عازم تهران شد و يك سال در اين شهر به كار پرداخت.

قبل از انقلاب، اعلاميه‏ هاى حضرت امام (ره) را به خانه می ‏آورد، مخفى می ‏كرد و به مرور پخش می ‏نمود.

هميشه افرادى را دور خود جمع می ‏كرد و آنها را به راهپيمايى تشويق می ‏كرد، حتى يك روز از مدرسه كفن پوشيده به راهپيمايى رفت.

با پيروزى انقلاب اسلامى به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامى درآمد و بعد از مدتى تحصيلات خود را ادامه داد و هم‏زمان با حضور در جبهه‏ هاى جنگ و خدمت در سپاه، موفق به اخذ ديپلم متوسطه شد.

از همين دوران، در رفتار و شخصيت او تغيير محسوسى نمودار شد، او علت حضور در جبهه را اينگونه بيان كرد:

«من می خواهم با رفتنم به جبهه، وصيت امام حسين عليه السلام بر زمين نماند و همانطور كه حضرت عباس عليه السلام در كربلا از امام حسين عليه السلام و فرمان و هدف او تبعيت نمود، من هم می خواهم به نداى "هل من ناصر ينصرنى" او لبيك بگويم و هر چه از دستم برمی ‏آيد در حد توان انجام دهم."

او در جواب مادر كه می ‏گفت: "پسرم زياد به جبهه می ‏روى!" می ‏گفت:

«مادر! از من دست بكش، من آرزوى شهادت دارم تا در راه امام حسين عليه السلام فدا بشوم، اگر تو نگذارى بروم فردا به خانم زهرا عليها السلام و آقا امام حسين عليه السلام چه خواهى گفت.»

عمران، در سن 21 سالگى وقتى كه امام فرمودند "پاسداران ازدواج كنند" با دخترعمويش  كه از همان كودكى به او و خانواده‏اش علاقه‏ مند بود ازدواج كرد. اما در همان ابتدا با او شرط كرد كه پاسدار است و احتمال دارد شهيد بشود.

خانواده عمران با حقوق دريافتى از سپاه و قالی‏بافى همسرش امرار معاش می ‏كرد، عمران از ويژگيهاى اخلاقى بارزى، همچون حُسن خلق برخوردار بود و به نماز جماعت اهميت بسيارى می ‏داد.

همواره خود و دوستانش را به انجام واجبات و ترک محرمات توصيه می ‏كرد و  بسيار قرآن می ‏خواند.

كمتر عصبانى می‌‏شد و به هنگام عصبانيت وضو می ‏گرفت و نماز می خواند. به خانواده‏ هاى شهدا بسيار اهميت می ‏داد تا حدى كه اگر به مرخصى می ‏آمد، بيشتر اوقات به خانواده شهدا سر می ‏زد.

‌روزه می ‏گرفت و می ‏گفت:بايد قضاى روزه ‏هاى جبهه را بگيرم، به كتب تاريخى علاقه ‏مند بود و كتابهاى شهيد مطهرى را مطالعه می ‏كرد.

برادرش می‌‏گويد: «او معتقد بود آدم بايد اول خودش را اصلاح كند و بعد عيب ديگران را بگويد.»

عمران همرنگ پس از سه سال حضور در جبهه ‏ها در سال 1365 به شهادت رسيد.

چگونگى شهادت وى را اسماعيل اكبرنسب دوست و همسنگرش اينگونه بيان می‌كند:

«در مرحله تكميلى عمليات كربلاى 5 قرار بود از دو جناح وارد عمل شويم، يك جناح را من فرماندهى می ‏كردم و جناح دوم را شهيد همرنگ، قرار بود نيروهاى تحت امر عمران به وسيله يك پل از نهر جاسم عبور كنند.

او وقتى همه نيروهاى خود را از پل عبور داد، در حال عبور از روى پل مورد اصابت تير مستقيم دشمن قرار گرفت و از ناحيه شكم مجروح شد و در نهر جاسم افتاد.

چون جناح چپ ما عمل نكرده بود و ما زير آتش شديد دشمن بوديم. من با بی ‏سيم از عمران كمك خواستم كه بی ‏سيم‏چى او گفت: " عمران به موقعيت بهشتى رفته است."»

يكى از رزمندگان كه در عمليات حضور داشت چنين می گويد:

«قرار بود علميات انجام شود. بافت منطقه به گونه ‏اى بود كه عبور از آن مشكل بود،  از گردان حضرت قاسم عليه السلام دو گروهان غواص در عمليات شركت داشتند و عمران همرنگ عمليات غواصها را فرماندهى می ‏كرد.

 مابين خط تماس نيروهاى خودى و دشمن، نيروهاى عراقى هوشيار شده و آتشبار شديدى را شروع كردند همه جا گلوله و آتش سنگين دشمن بود و در هر ثانيه صدها گلوله به زمين اصابت می ‏كرد، بوى باروت همه جا را گرفته بود.

ما موظف بوديم به پست كانال ماهى برسيم، تمام توان خود را به كار گرفتيم ولى در اثر شدت آتش دشمن نفرات خودى نتوانستند به اهداف خود دست يابند.»

در اين باره، ياور اسماعيل‌نژاد می‌‏گويد:

«همه منتظر بودیم تا آفتاب، غروب کند و از نقطه رهایى حرکت کنیم، قرار بود گردان حضرت قاسم علیه السلام از دو محور نزدیک به هم با دو گروهان به خط دشمن بزند.
 
یکى از گروهان‌ها که عمران همرنگ فرماندهى آن را به عهده داشت در فاصله بین خط دشمن و خط خودى در نهر جاسم قرار داشت و قرار بود از نهر عبور کنیم، عمران، یکى یکى بچه‏‌ها را توجیه می‌کرد.
 
از سمت چپ، گروهان همرنگ و از سمت راست گروهان دیگر عمل می ‏کرد، لحظه ‏اى که پشت خاکریز قدم گذاشتیم دشمن فهمید، هر لحظه آتش شدیدتر می ‏شد.
 
با عمران ارتباط بی ‏سیم داشتیم تا جایى که شکستن خط خیلى طول کشید، دیگر از همرنگ خبرى نبود، هر چه در بی ‏سیم صدا کردیم کسى جواب نداد. به همدیگر گفتیم حتماً عمران شهید شده است و رفتم تا جنازه‏اش را پیدا کنم، اما هر چه گشتم آن را نیافتم.»
 
پیکر او بعد از ۱۳ روز جستجو در ۱۷ اسفند ۱۳۶۵ در نهر جاسم (شلمچه) پیدا شد.

مادر عمران نقل می ‏كند كه، «قبل از آخرين عمليات، عمران در خواب ديده بود كه از شاخ و برگ درختان، هيزم درست كرده كه سيل آمده و همه را برده است. خودش هم بالاى درخت رفته بود كه سيل، درخت را هم می ‏برد."

بعد از نقل اين خواب براى دوستانش گفته بود كه: «من در اين عمليات شهيد خواهم شد.»

مادرش می‌گويد:

«آخرين بار كه عمران به جبهه رفت بعد از دوازده روز تلفن كرد و گفت: "مادر ديگر به مسجد نرو و قرآن به سر مگير كه اينجا حمله تمام شده و ما بی‏كاريم.

"چون هر دفعه كه عمران به جبهه می ‏رفت من قرآن به سر می ‏گرفتم تا سالم از عمليات برگردد.

عمران هم اعتراض می ‏كرد كه اين كار من باعث می ‏شود كه شهيد نشود، با اين جمله عمران مطمئن شدم كه عمليات نيست در حالى كه او اين‏گونه گفته بود تا شهيد بشود.»

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها