به گزارش دفاع پرس از کرمان، شهید محمدعلی سلاجقه در سال 1349 در کرمان متولد شد و در چهارم دی ماه سال 1365 در عملیات کربلای 4 در جزیره "ام الرصاص" به شهادت رسید و پیکر مطهر شهید سال 1374 به زادگاه برگشت. با هم مرور می کنیم چند خاطره ازاین شهید بزرگوار:
من به دست شما امانتم
مادر داشت ازانتهای کوچه به طرف خانه می آمد که محمّدعلی با سرعت زیاد خودش را به او رساند و همراهش شد. آرام آرام همراه مادر آمد، تا رسیدند به پشت در خانه.
همین که خواستند وارد خانه شوند، محمّدعلی رو کرد به مادر و گفت: مادر... من می خوام دوباره برم جبهه...
مادر فوری برگشت و گفت: حداقل بذار چند روز توی خونه بمونی و ما ببینیمت، بعد بگو دوباره
می خوام برم جبهه.
نه! باید از بابات اجازه بگیری.
محمّدعلی گفت: این دفعه فقط سه روزه می رم و زود بر می گردم؛ فقط سه روز.
:مادرگفتم که... نه. بابات باید اجازه بده.
پدر که به جبهه رفتن محمّدعلی عادت کرده بود، فقط برای سه روز به او اجازه داد و گفت: پاسدار کوچولو... من از وقتی که تو به مدرسه ی سپاه رفتی، به نبودنت عادت کردم. امّا به خاطر مادرت هم که شده، زودتر بیا؛ فقط سه روز.
مهلت سه روزه ای که محمّدعلی از پدر درخواست کرده بود، با تلفن هایش به سی روز تبدیل شد.
یک ماه بعد، وقتی محمّدعلی بی خبر به خانه برگشت، درست که پدر و مادر را از یک نگرانی طولانی در آورد، ولی آن ها هنوز از او دل خور بودند.
مادر خوش حال بود که محمّدعلی برگشته، اما هنوز ته دلش یک ذره از کار او ناراحت بود.
برای این که ناراحتی اش را به محمّدعلی بفهماند، رو کرد به او و گفت: تو که گفتی فقط برای سه روز میری جبهه، چی شد که یک ماه طول کشید ؟ نگفتی من از غصه دق کنم ؟
محمّدعلی سرش را پائین انداخت و با شرم و حیای همیشگی اش گفت: مادر جون، من به دست شما امانتم. اگه اتفاقی برای من بیفته، مطمئن باشین که خواست خدا بوده.
دلم می خواد وقتی شهید شدماز جنازه ام چیزی نمونه و روی دست مردم سنگینی نکنم
گردانِ غوّاص قرار بود به خط بزند و خط را بشکند.
قبل از حرکتِ گردان،همه ی بچه ها توی سنگرهایشان نشسته بودند.محمّدعلی گوشه ی سنگر نشسته بود وداشت با یکی از بچّه ها صحبت می کرد: من دلم می خواد وقتی شهید شدم، از جنازه ام چیزی نمونه و روی دست مردم سنگینی نکنم.
چند ساعت بعد،گردانِ غوّاص وارد عمل شد و به جزیره ی اُمّ الرَّصاص وارد شد.
عملیات لو رفته بود وعراقی ها که انتظار نیروهای ایرانی رامی کشیدند، بارانی از گلوله و آتش را روی منطقه ریختند.
محمّدعلی داشت توی یک ستون از بچّه های غوّاص راه می رفت که یک مرتبه دوستش مِهران، مورد اصابت گلوله قرارگرفت و افتاد توی آب و...
با هر انفجار، چند نفراز بچّه های گردانِ غوّاص زخمی و شهید می شدند.
محمّدعلی وقتی تلاش مهران را برای نجات خودش دید، با یک خیزِ بلند خودش را انداخت توی آب تا شاید بتواند اورا نجات بدهد؛ اما ناگهان انفجاری عظیم صورت گرفت و مخلوطِ آب و خون را بر سرو روی غوّاص ها پاشید.
دودِ انفجارهای پی درپی همه جا را فرا گرفت و ستونِ غوّاص ها که دیگر چیزی از آن نمانده بود، از جایی که محمّدعلی خودش را توی آب انداخته بود تا مهران را نجات بدهد، دور شد.
هنوز بارانی از گلوله و آتش روی منطقه می بارید.
دامادیِ من.. . شهادته
زنگِ درِ خانه به صدا آمد و پروین در را باز کرد. پشتِ در، مردی ایستاده بود که یک پاکت به دست داشت.
با کلّی مقدّمه چینی و مِن و مِن، به پروین فهماند که جنازه ی محمّدعلی بعد از سال ها پیدا شده و الآن در معراج شهدا است.
پروین ازشنیدن این خبرداشت از حال می رفت، ولی هرطور که بود، خودش را سر پا نگه داشت و نامه ی بنیاد شهید را از دستِ مرد گرفت.
قرار بود چند روز بعد، شهدایی را که محمّدعلی هم یکی از آن ها بود، تشییع کنند. در نامه، از خانواده ی شهید خواسته شده بود به معراج شهداء بروند و فرزندشان را ببینند و برای آخرین دفعه با او وداع کنند.
صبح زود، مادر زودتر ازهمه آماده شده بود تا به معراج بروند.
مادر تمام شب را بیدار مانده بود و یک لحظه هم چشم از قرآن برنداشته بود.
چشم هایش ازشدّت گریه سرخ شده بودند و توان حرف زدن نداشت.
پدر و مادرخودشان را به معراج رساندند و نامه را به دژبان نشان دادند که اجازه بدهد وارد محوطه شوند.
غُلغله ای بود توی معراج.
هرگوشه، یک تابوت شهید بود که تعدادی دورش را گرفته بودند وصدای فغان و شیون آن ها به عرش می رسید.
مادرنگاهش را توی جمعیت می چرخاند و به خودش آرامش می داد؛ ولی گریزی از آخرین رویارویی با محمّدعلی نداشت.
دو نفر یک تابوت چوبی روی دست گرفتند و گذاشتند جلوی پای مادر و بدون مقدّمه شروع کردند به در آوردن میخ های روی درِ تابوت.
کندن میخ ها که تمام شد، آن دو نفر مادر و پدر را با چند تکّه از استخوان های محمّدعلی که در عملیاتِ کربلای چهار شهید شده بود و حالا بعد از گذشت نُه سال به خانه برگشته بود، تنها گذاشتند.
مادر بی تابی می کرد و اشک مجالش نمی داد. تکّه های استخوان را بر می داشت و می بوسید، روی سینه اش می گذاشت و با پسرش دردِ دل می کرد.
پدر و دیگران هم که این صحنه را می دیدند، حالِ خوشی نداشتند و فقط گریه و زاری می کردند.
با هر قطعه از استخوان های محمّدعلی که مادر توی دست می گرفت، خاطره ای از روزگار خوشش با او جلوی رویش مجسّم می شد.
از کودکیِ محمّدعلی، ازمدرسه رفتنش و از درس خواندنش.
از اولین حضورش در جبهه، تا آخرین دفعه که قبل از رفتنش به جبهه، مادر به او گفت: محمّدعلی... تنها آرزوی من دیدن دامادی تو است و او لب خندش را تحویل مادر داد وگفت: دامادیِ من شهادته.