یاد و خاطره سه شهید عکاس در آیین "مشق شیدایی"

بغض سی و یک ساله یک عکاس/ آن روز سه نفر از دوستانم را از دست دادم

در آیین "مشق شیدایی" محمدحسین حیدریان به جای سخنرانی‌های معمول درباره عکاسی جنگ، مهمانان حاضر در سالن استاد شهناز را به سی و یک سال پیش و عملیات بدر برد.
کد خبر: ۶۷۰۳۶
تاریخ انتشار: ۳۰ دی ۱۳۹۴ - ۱۵:۱۹ - 20January 2016

بغض سی و یک ساله یک عکاس/ آن روز سه نفر از دوستانم را از دست دادم

به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع پرس، سه شنبه 29 دی در خانه هنرمندان آیین مشق شیدایی ویژه 882  شهید هنرهای تجسمی با حضور محسن رضایی دبیر تشخیص مصلحت نظام و چیت چیان وزیر نیرو به همراه جمعی از هنرمندان و خانوادههای شهدای هنرمند برگزار شد.

در کنار سخنرانیهای متعدد، محمدحسین حیدری از عکاسان دوران دفاع مقدس خاطرهای از عملیات بدر را روایت کرد که به لحظات شهادت دوستانش اشاره دارد.

بغضی سی و یک ساله را در گلو دارم

آخرین روزهای سال 1363 در عملیات بدر با غلامرضا که عکاس مجله امید انقلاب بود رفتیم شبانه از شلیک یک توپ عکاسی کنیم. به سمت توپخانه حرکت کردیم و با سختی فراوانی به آنجا رسیدیم. آن شب به سختی توانستیم از شلیک توپ عکاسی کنیم.

صبح قبل از طلوع آفتاب به سمت هورالهویزه حرکت کردیم و در اسکله قایقها به بچه های گروه سپاه برخورد کردیم. با سعید و وحید و دیگر بچه ها به اتفاق به سمت خط مقدم حرکت کردیم. از هور که گذشتیم به پد قایقها رسیدیم، دشمن به شدت آنجا را میکوبید. دو نفر از عکاسان مجله امید انقلاب و پیام انقلاب را آنجا دیدیم که به مجروین کمک می کردند. کمی از قایقها که دور شدم صدای فریاد یا حسین و یازهرای وحید را شنیدم. برگشتم و دیدم که غلامرضا مجروح شده و ترکش از پشت کمرش وارد بدنش شده بود و خون فوران می زد. چند لحظه بیشتر طول نکشید که غلامرضا شهید شد.

در چند ثانیه تمام خاطرات من با غلامرضا در ذهنم مرور شد. علیالخصوص در شب گذشته که غلامرضا حال و هوای دیگری داشت، دائم در حال ذکر بود. دوسه روز پیش که با او در قایق نشسته بودیم به او گفتم: غلامرضا نور بالا میزنی؟

تبسمی کرد و گفت: مواظب باش عکسات اور نشه.

من هم عکسی همان جا از او گرفتم.

چاره ای نبود باید پیکر مطهر غلامرضا به عقب منتقل میشد. حسین آذرنیا بر روی بدن غلامرضا نام و نشان او را نوشت چرا که  آن موقع ما پلاک نداشتیم. هنگامیکه بچه های تعاون پیکر غلامرضا را از پد قایقها به عقب منتقل میکردند، آخرین دیدار من با غلامرضا بود.

پیکر غلامرضا به سمت معراج شهدا منتقل شد و من با آمبولانس غنیمتی دشمن که تنها وسیله ما بود به سمت خط مقدم رفتم. هنوز چند کیلومتری نرفته بودیم که بر اثر آتش خمپاره دشمن آمبولانس مورد اصابت قرار گرفت و علاوه براینکه بدنهاش آسیب دید پنچر هم شد.

ایستادم تا پنچری آن گرفته شد، بعد از آن چند کیلومتری که به سمت خط مقدم حرکت کردیم آمبولانس مورد اصابت جدی قرار گرفت و از حرکت ایستاد. از راننده درباره خط مقدم اطلاعاتی گرفتم و تنها و پیاده یک ساعتی راه رفتم و به سمت خط مقدم رفتم تا به نیروهایی که در آنجا مستقر بودند رسیدم.

در ابتدا با سکوتی که در آنجا حمکفرما بود گمان کردم خبری نیست. قدم زنان در کنار خاکریز حرکت کردم که متوجه شدم این نیروها حدود 48 ساعت است که زیر سنگینترین پاتک دشمن مقاومت کردهاند. تعداد زیادی زخمی داشتیم که هیچ امکانی برای انتقال آنها به پشت جبهه نبود.

رزمندگانی که مجروح نبودند در پشت خاکریز پناه گرفته بودند و یا جان پناهی برای خود میساختند. با توجه به تعداد مجروحین و شهدا به هر رزمنده چند سلاح سالم میرسید که عمدتا خشاب هم نداشتند. از سلاح سنگین هم خبری نبود، در آن سکوت، حسی به من میگفت این آرامش قبل از طوفان است.

وقتی اولین انفجارها خاکریز را به لرزه درآورد مطمئن شدم که گلوله باران بوسیله تانک است. به خودم جرات دادم و کمی از خاکریز بالا رفتم. دیدم تانکها به صورت نوک پیکان به سمت ما میآیند و از نیروی پیاده در کنار تانکها خبری نیست.

بچه ها در پایین ترین قسمت خاکریز پناه گرفته بودند وقتی گلوله باران شروع شد در عرض دو سه دقیقه سراسر منطقه را خاک و دود گرفت حالا دیگر صدای زنجیر تانکها را میشنیدم که هر لحظه بیشتر میشد. تعجب کردم که چرا بچه ها هیچ اقدامی نمیکنند، غافل از اینکه مهمات نداشتیم.

خاکریز آنقدر آرام بود که به نظر میرسید کسی اصلا حضور ندارد. تانکها جلو آمدند تا جایی که اولین تانک به خاکریز نزدیک شده و از آن بالا آمد. در این لحظه انگار تیری در آشیانه کبوتر رها کرده باشی ناگهان غوغایی در سراسر خط دفاعی به پا شد. بچه ها با فریاد الله اکبر به دفاع برخاستند. مجروحین که تا دقایقی قبل از درد به خود میپیچیدند حالا مثل شیر غرش میکردند و می جنگیدند. تانک دشمن که خود را به خاکریز رسانده بود با نارنجک یکی از بچه ها منفجر شد.

همین انفجار کافی بود تا چند تانک به گمان اینکه در تله افتاده اند، در عقب نشینی با هم تصادف کنند. با پایمردی بچه ها این پاتک هم شکست خورد. وقتی این پاتک فروکش کرد دشمن فروکش کرد من 13 کیلومتر پای پیاده به پد قایقها برگشتم. شب وقتی به مقر رسیدم، متوجه شدم حسین آذرنیا و عبدالمناف معراجینیا همان روز به شهادت رسیده اند و پیکرشان هنوز در منطقه باقی مانده است. آن روز برای من روز سختی بود چون سه نفر از دوستان عکاسم را از دست دادم.

و تا امروز بعد از سی و یک سال بغض آن روزها را در گلو دارم.

نظر شما
پربیننده ها