سرداری که رفتارش تازه‌مسلمان انگلیسی را متحول کرد

با زندگی شهید سید حسن موسوی زمانی آشنا شدیم که خاطره ‌برخورد او با یک تازه‌مسلمان انگلیسی را به نقل از همرزمش شنیدیم.
کد خبر: ۶۷۵۵۴
تاریخ انتشار: ۰۵ بهمن ۱۳۹۴ - ۱۱:۴۱ - 25January 2016

سرداری که رفتارش تازه‌مسلمان انگلیسی را متحول کرد

به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، متن زیر گفت و گو با دو همرزم شهیدی است که 12 اردیبهشت سال 39 در اراک به دنیا آمد و اول دی ماه 1366 نیز در منطقه شلمچه به شهادت رسید. اما زندگی سید حسن مثل خیلی از شهدای دیگر درسها و خاطرات ماندگاری دارد که برای نسلها و قرنهای متوالی حرف برای گفتن دارد و جاودانه خواهند ماند.

کریم میرزایی، همرزم شهید

بیشتر دوست داریم در این گفت و گو به خاطرات شهید بپردازیم. درسهایی که برای نسلهای دیگر میمانند. به نظر شما چه نکته بارزی در زندگی شهید موسوی وجود دارد؟

به نظر من قناعت و صبر دو نکتهای است که میتوان از زندگی این شهید درک کرد. همان طور که گفتید برای بیان خصوصیات اخلاقی ایشان خاطرهای تعریف میکنم. سال 63 یا 64 بود که از طریق تعاون سپاه و با همکاری زمین شهری، تعدادی زمین ساختمانی در اختیار بچههای سپاه قرار گرفت که نام شهید موسوی هم در لیست دریافتکنندگان بود. به یاد دارم که ایشان با وجود مسئولیتی که داشت، حتی برای پرداخت پول زمین دچار مشکل شده بود. البته من از موضوع بیپولیاش اطلاعی نداشتم. بنابراین یک روز بیخبر از همه جا پرسیدم چرا خانهات را نمیسازی؟ گفت: نه پول دارم و نه بلدم که بنایی بکنم. من حاضر شدم پیگیر امور بنایی خانهاش باشم؛ اما سید حسن در خرج ساختمانی بسیار قناعت میکرد. عاقبت یک روز گله کردم که چرا این قدر ساده و مختصر. میتوانی کمی خانهات را زیباتر بنا کنی. شهید موسوی در جواب گفت: اگر قرار باشد بیشتر از این خرج کنم باید زیربار قرض بروم. بنابراین قناعت میکنم و با همین کم میسازم به جای اینکه به نفسم اجازه دهم برای برآورده کردن خواهشش زیر بار قرض برود. هرکه در آینده مالک این خانه شد، خودش درست میکند. حرفش مرا یاد روایتی از امام علی(ع) انداخت که قصابی به ایشان گفته بود گوشت خوبی برایم مانده و شما ببرید. مولی هم فرموده بود پول ندارد. قصاب گفته بود نسیه بردارید. امیرالمؤمنین هم فرموده بود به جای اینکه عزتم را بشکنم و نسیه بردارم، به نفسم میگویم قناعت پیشه کند. واقعاً اقتدای شهدایی چون سردار موسوی به ائمه اطهار و اولیای الهی بود.

یک خاطره از شما در مورد شهید موسوی شنیدیم که گویا در ارتباط با یک انگلیسی تازهمسلمان شده بود، ماجرا چه بود؟

بله، یک شخص انگلیسی بود که تازه مسلمان شده بود. نامش را به یاد ندارم. اما یادم است که نزد شهید موسوی کار میکرد و از دوستداران ایشان بود. این شخص چون تازهمسلمان بود، گاهی فقه شیعه و اهل سنت را قاطی میکرد. یکبار در هنگام وضو گرفتن این بحث را مطرح کرد که باید برای مسح پا تمام پا را شست و به طریقی بر نظر اهل تسنن صحه گذاشت. این بحث ادامه یافت تا اینکه یکی از بچهها عصبانی شد و با پرخاش گفت: فقه شیعه این را میگوید و فلسفه خودش را هم دارد. تو اگر شیعهای باید این طور مسح بکشی. با حرفش آن انگلیسی تازهمسلمان ناراحت شد. اما شهید موسوی که آدم نرمخو و خوشاخلاقی بود با روش همیشگیاش وارد بحث شد و خیلی متین و با آرامش به آن تازهمسلمان گفت: اشکالی ندارد. همان طور که فکر میکنی درست است عمل کن. از حرفش تعجب کردیم چون این طور مسائل دینی تسامحپذیر نیست و باید طبق توصیه فقهی برخورد کرد. منتها شهید موسوی لبخندی زد و ادامه داد: «اما چه اشکالی دارد که شما به فتوای مرجع تقلیدت عمل کنی و اول مسح پا را بکشی و بعد به نیت پاکیزه شدن تمام پایت را هم شستوشو بدهی؟» حرکت شایسته شهید و حرف منطقی که زده بود تازه مسلمان انگلیسی را به فکر فرو برد و بعد بدون اینکه حرفی بزند و در حالی که از چهرهاش مشخص بود ناراحتیاش برطرف شده، همان کاری را کرد که شهید موسوی گفته بود. سید حسن با رفتارهایش این انگلیسی تازهمسلمان شده را مجذوب خود کرده بود.

گویا شهید موسوی سمتهایی هم داشت، در کسوت یک مسئول چه رفتارهایی از ایشان بروز مییافت؟

ایشان فرمانده سپاه پاوه شده بود. اتفاقاً اوایل انتصابش هم با ماشین بنز سپاه به اراک آمد. بچهها با دیدنش دورش را گرفتند و هر کسی به شوخی حرفی میزد. فحوای کلامشان هم این بود که سید حسن تو دیگر جزو شخصیتهای برجسته شدهای و بنز سوار میشوی. . . شهید موسوی در جواب به بچهها گفت: دیگر سوار این ماشین نمیشوم. بعد هم گفت: میترسم از مسیر اصلی و هدف واقعی خودم دور شوم و مظاهر مادی برایم دردسر ایجاد کند. شهید موسوی همین شوخی بچهها را هشداری غیر مستقیم برای خودش تلقی کرده بود و چنین تصمیمی گرفت. او به تمام معنای کلمه وارسته و متقی بود. انسانی بود که دل از تمامی تعلقات بریده بود. نفس پاک او به این باور رسیده بود که سعادت حقیقی در جای دیگری است و همیشه فکر میکرد عیب کارش کجا بوده که تا به حال شهید نشده است. چراکه سید حسن اواخر سال 66 به شهادت رسید و تا آن زمان مدت زیادی از جنگ گذشته بود. اما به نظر من او مانده بود تا هرچه بیشتر اثرات خیری از خودش برجای بگذارد. این را هم بگویم که شهید موسوی خودش بهتر از دیگران میدانست که عاقبت به شهادت خواهد رسید. اینکه انسان به اطمینان برسد که شهید خواهد شد، مقامی است که فهم و ادراک آن مشکل است. با این وجود شهید موسوی بارها اثبات کرده بود که از راز شهادت خودش خبر دارد.

سخن پایانی.

در مراسم یادبود شهادت سردار شهید سیدحسن موسوی یک نفر با لباس آراسته و سر و وضع خاصی آمده بود. دسته گل شیکی هم دستش گرفت بود. این طور لباس پوشیدن در میان بچه رزمندهها چندان باب نبود. به همین خاطر حضور او در میان آن جمع عزادار تقریباً مایه تعجب شده بود. بعداً که از آشنایی او با شهید موسوی سؤال شد گفت: «مدیر یکی از شرکتهای صنعتی ساوه هستم. یکی دو جلسه با این شهید بزرگوار داشتم و ایشان مرا دعوت کرده و خواست تا در امر ابتکار و اختراع و در امر سازندگی همکاری داشته باشم. من با همان یکی دو دیدار کاملاًً مبهوت رفتارهای شهید موسوی شدم و دلبستگی شدیدی نسبت به او پیدا کردم.» این هم یکی از صدها مورد از نتایج رفتار نیک و اخلاق حسنه شهید سید حسن موسوی بود که بعد از شهادتش هم بروز مییافت و این طور خودش را نشان میداد.

بشیر روشنی، همرزم شهید

در گفت و گو با آقای میرزایی بیشتر به پشت جبهه شهید موسوی پرداختیم، شما هم برای حسن ختام این گفتوگو خاطرهای از حضور این شهید در جبهههای جنگ بگویید.

در سال 1359 با تعدادی از برادران که برخی از آنها مثل کاوه نبیری و سید حسن موسوی به شهادت رسیدهاند به مریوان رفته بودیم. حدود چهار ماه همان جا ماندیم و به مرخصی نیامدیم. باید اعتراف کنم که من توان و روحیه افرادی مثل شهید موسوی و دوستان دیگر را نداشتم. به همین خاطر خیلی پیش میآمد که سراغ حاج احمد متوسلیان فرمانده وقت پاوه، مریوان و اورامانات میرفتم و اظهار خستگی میکردم. اما آنچه خستگی را از تنم میبرد و باعث میشد روحیه و توانم را دوباره به دست بیاورم، دلداریهای شهید موسوی بود که من را به صبر دعوت میکرد. یادم است که میگفت: باید تحمل کنی؛ باید بمانی تا وضعیت جنگ، معلوم شود. اسلام به ما احتیاج دارد... در همان مریوان روی ارتفاعاتی به نام «حسوم» مستقر بودیم که یک شب گروهکها به ما حمله کردند. به لحاظ نیرو و مهمات در کمبود بودیم. دشمن هم محاصرهمان کرده بود و به جایی رسیدیم که مطمئن شدیم تپه سقوط میکند. اما در همین حین و در عین ناباوری شهید سید حسن موسوی را دیدیم که با تعدادی نیرو از میان محاصره دشمن عبور کردهاند و از سینهکش کوه بالا میآیند. آنها با اقدامی شجاعانه خودشان را به ما رساندند و با آمدنشان تپه مورد نظر از سقوط حتمی نجات پیدا کرد.

منبع:روزنامه جوان

نظر شما
پربیننده ها