معرفی کتاب؛

«اشک یخ»

کتاب «اشک یخ» به اهتمام اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان هرمزگان، اثری است که روایت داستانی از زندگی 9 شهید هنرمند استان هرمزگان پرداخته شده است.
کد خبر: ۶۷۸۰۵۲
تاریخ انتشار: ۲۲ تير ۱۴۰۳ - ۱۰:۵۲ - 12July 2024

«اشک یخ»

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از هرمزگان، کتاب «اشک یخ» به اهتمام اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان هرمزگان، اثری است که روایت داستانی از زندگی 9 شهید هنرمند استان هرمزگان پرداخته شده است.

این کتاب به اهتمام اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان هرمزگان، توسط انتشارات «سمت روشن کلمه» با شمارگان 300 نسخه  به قلم«آیه باستین» به بازار نشر عرضه شده است.

در بخشی از این کتاب آمده است:

کریمداد صبح زود بیدار شد و رفت روی پشت بام برای جمع کردن چاغاله هایی که نمک زده بودکه خشک شودتاآن هارا ببرد مدرسه و دور از چشم ناظم به بچه ها بفروشد وکمک خرجی برای مادرش باشد.

از بالا توی کوچه را نگاه کرد کلثوم صندوقش را گذاشت سر کوچه و لواشک و آدامس و پفک هارا گذاشت روی صندوق و نشست روی چهار پایه تا بچه های مدرسه ای که از آنجا رد میشوند هوس لواشک و پفک بکنند و از او خرید کنند کریمداد توی دلش گفت :

-اگه مامانم حالش خوب بود مثل بقیه می رفت تو نخلستون کار می کرد . حالا که مریضه باید بشینه دست فروشی کنه.

آهی کشید و چاغاله هارا گذاشت توی کیسه و از نردبان پایین آمد و راهی مدرسه شد.

به مدرسه نرسیده بود که کسی دوید طرفش.

-کهورک،کهورک حال بابات خیلی بد شده باید ببریش دکتر .

کریمداد دوید طرف خانه، کلثوم با تعجب نگاهش کرد.

-تو که نرفته برگشتی مادر؟!

همین طور که میدوید گفت:  

-حال بابام بد شده باید ببرمش دکتر. 

کلثوم آه بلندی کشید و با خودش گفت : 

-تو که هنوز ده سالت نشده بچه.

پدر کریمداد را بستری کردند. پرستار ها با ترحم به کریمداد نگاه می کردند و کسی نبود که بپرسد

-چند سالته پسرم ؟!

دکتر که گفت:

-این بچه تو بخش چیکار میکنه؟!

کریمداد رفت جلو و گفت: 

-من که بچه نیستم، بزرگ شدم . پدرم غیر من کسی رو نداره مادرم هم مریضه و نمیتونه بیاد پیشش.

دهن دکتر بسته شد و گفت :

-باشه آقای ماهیگیر بزرگ،پیش بابات بمون.

دکتر با خودش فکر کرد چطور یه بچه ده ساله بگوید پدرت دارد می میرد.

چند روز بعد پدرش از دنیا رفت. کریمداد توی بهت بود اما باید جسد پدر رت به میناب می برد . خودش جنازه را برد میناب و همه را جمع کرد و پدر را دفن کردند.

همه به کریمداد نگاه می کردند و ماشاالله میگفتند. -چقدرزود بزرگ شده.مردی شده واسه خودش.

اما کسی از دل کریمداد نوجوان خبر نداشت ، کریمداد مانده بود وو کلثوم . و باید حواسش را بیشتر می داد به مادرش. ...

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار