گروه استانهای دفاعپرس- «پرنیان هاشمی» برگزیده جشنواره ادبی زیتون سرخ و نویسنده نوجوان مشهدی؛ صدای پا از همه جا به گوش میرسید. خورشید در پشت ابرها پنهان شده بود. سیاهی بر زمین حکمفرما بود.
هرکس به طرفی میدوید و هرکس چیزی میگفت.
موشکها مانند ببری پرسرعت به طرفمان پرواز میکردند و پشت سرشان را به رنگ خاکستری درمیآوردند. همانطور که میآمدند درختها، گلها و همه را نابود میکردند. آسمان، آبی خاکستری میشد و همه چیز از بین میرفت.
در انبوه جمعیت خواهرم را میبینم.
-آبجی آبجی بیا! بیا اینجا
-دا...داا..ش
از روی زمین بلندش میکنم و در آغوش می فشارمش. ابرها درهم فرورفتهاند، انگار دارند به یکدیگر مشت میزنند. محکمتر خواهرم را در آغوش میفشارم، جوری که فکر میکنم الان است که سینهام بشکند. هنوز به بالا نگاه میکنم. نمیدانم! نمیدانم! چه کار کنم؟ میترسم! احساس میکنم نمیتوانم دست و پایم را تکان دهم. انگار زنجیرم کردهاند. خواهرم فریاد میزند. اشک به چشمانم حملهور می شود. خواهرم با مشتان کوچکش بر سینهام میکوبد.
-دا...د..اش
پاهایش را در هواتکان میدهد. ولی من هیچ چیز را نمیفهمم و چشمانم را به موشکها سپردهام.
شوکه شدهام!
زنجیرم را پاره میکنم. دورو برم را مینگرم. همه در حال فرار کردن هستند. در چشمانشان سیل ترس راه افتاده است. هرکس به جایی میرود. کسی، کسی را نمیبیند.
اشکم روی گونههایم میلغزد و به پایین سر میخورد. روی زمین پخش میشود. حال، دیگر با گرد و خاک زمین یکی شده است. آهی عمیق میکشم.
ای اسرائیل بدجنس این را بدان دنیا یک جور نمیچرخد. انتقام نزدیک است. انتقام خون های سرخی که بر زمین ریختهای فرا می رسد. آماده باش. ای تویی که بین مادر و فزندانشان جدایی انداختهای. ما انتقامی سخت و دشوار خواهیم گرفت.
احساس میکنم دارم در باتلاق افکارم فرومیروم. نمیدانم شاید خیلی وقت است که در باتلاق افکارم فرو رفته ام؟
خواهرم دوباره فریاد می زند: دا...داش....بدووو...من... میترسم
به خودم میآیم. نگاهی کوتاه به موشکهایی که هوا را میشکافند میکنم. همانطور که خواهرم را محکم در آغوش گرفتهام فرار میکنیم. از روی دامنه کوهی با صورت خاکی آن صحنه وحشتناک را میبینیم. موشکها با سرعت بر زمین فرود میآیند و قلب زمین را می شکافند. سپس همه چیز محو میشود.
انتهای پیام/