به گزارش خبرنگار دفاعپرس از اردبیل، «غفور انصاری» در یازدهیمن روز از دی ماه سال ۱۳۴۹ در اردبیل دیده به جهان گشود به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت، در عملیات کربلای ۵، پنجم اسفند ،۱۳۶۵ با سمت آرپیجیزن در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به فیض شهادت نائل شد. مزار وی در گلزار شهدای میراشرف شهرستان اردبیل واقع است.
در فرازی از وصیتنامه این شهید میخوانیم:
ای امام حسین(ع) تو خون دادی و ما را به حرکت درآوردی به لبیک به ندای «هل من ناصر ینصرنی» تو گفتن به جبهه شتافتم. مادرم شماها هم مثل زینب(س) وارث استوار این راه باشید.
نگاهی کوتاه به زندگی نامه شهید غفور انصاری:
غفور سومین فرزند خانواده اشرف انصاری و ایپک ناز نصیرزاده بود او سه روز بعد از تولدش بیمار میشود، اما مادربزگ غفور سارا بییم که هم مامای او وهم طبیبی با تجربه بود با دانایی خود تواند بیماری غفور را مداوا کند نام او را اشرف پدرش به خاطر تناسبی که با اسم بردارش داشت غفور میگذارد برای اشرف دختر و پسر بودن فرقی نمیکرد او تنها خواست خداوند متعال را مهم میدانست او با الگو قرار دادن حضرت فاطمه زهرا (س) مسئله فرق گذاشتن بین دخترو پسر یا ارجحیت پسربر دختر را هیچگاه درفکر خود نمیگنجانید ودوست نداشت خداوند را از خود ناخسنود گرداند. اشرف شاید زیاد رفت وآمد آنچنانی با اقوام و خویشان نمیکرد.
اما روی هم رفته در میان قوم و قبیله از احترام و عزت خاصی برخوردار بود او در روستا کشاورزی و دامداری مینمود و محصولاتی همچون برنج و پنبه و سایر محصولات مورد نیاز را میکاشت و در خیلی موارد خودکفا بودند با تولد غفور گویا به یمن قدم پر برکتش وضعیت اقتصادیی آنها روز به روز بهتر میشود.
غفور در دوران خردسالی با بچههای فامیل بازی میکرد و با زبان شیرین خود همه را به خود جلب مینمود بچه آرامی بود وبا کسی سر دعوا نداشت او با خواهر وبرادر و فرزندان عمه اش همبازی میشد اشرف تا اندازهای که در توان داشت از امکانات موجود در مورد برآوردن نیازهای کودکانه غفور دریغ نمیکرد او سرگرمیش بیشتر با درخت و چوب بوده معمولاً چوبها را از جایی پیدا میکرد و در زمین چال مینمود، و میگفت مادر جان! میخواهم درخت بکارم تا روزی سرسبز شود و با علاقه هر چه بیشترهم این کار را ادامه میداد او هر روز این کار را تکرار میکرد.
شهید زرنگتر از برادرش شکور به نظر میرسید درهر کاری از او جلو میزد او زیاد با بچههای بیگانه یا همسایه بازی نمیکرد غفور به تدریج قدم در سن هفت سالگی میگذاشت و باید خود را برای آغاز تحصیل علم و دانش آماده مــی کرد بنابراین مــادرش، غفور را با امـید و آرزو به مدرسـه میبـرد و ثبت نامش میکند.
شهید نمیتواند از مادرش دل بکند خیلی وابسته مهر مادرش است مادرش او را تا ۱۰ روز با خودش به مدرسه میبرد و پس ازآن به تدریج با عادت کردن به کلاس درس با برادر بزرگش به مدرسه میرود او در روستای زاویه سنگ از توابع شهرستان اهر دوران ابتدایی خود را آغاز مینماید و تا پنجم ابتدائی در همین روستا تحصیل میکند از نظر نحوه درس و تحصیل دانش آموزی در حد نسبتاً عالی بود و نمراتش کمتر از نوزده نمیشد وقتی بیست میگرفت با خوشحالی هر چه تمامتر سراغ مادرش را میگرفت و ورقه امتحانش را به او نشان میداد وقتی در مدرسه تغذیه میدادند آن را نمیخورد و به مادرش ویا خواهرش میداد تا بخورند از همکلاسی هایش اظهار نارضایتی و گله مندی
نمیکرد بلکه بعضی از آنها را به منزلش دعوت میکرد تا با آنها به درسهایشان بپردازند.
غفور در دوران کودکی اوقات بیکاریش را پس از درسهایش با دامداری پر مـی کرد و به پد رومــادرش کمــک مینمود غفور هرگز مادرش را تنها نمیگذاشت ودر هرکاری در کنار او بود وقتی مادرش سراغ دام میرفت او نیز دست مادرش را در کارهایش و در تنهاییش میگرفت او زودتر از دیگر بچهها مادرش را یاری میکرد وتا کار مادرش تمام نمیشد به منزل باز نمیگشت او در مدرسه خوب درس میخواند با علاقه و پشتکار امتیاز خوبی آورده بود معلمش راضی بود ونمی خواست غفور را با این همه درس خوانی و زرنگی بی جواب بگذارد معلمش به او یک مداد به عنوان تقدیر از غفور هدیه میدهد او با خوشحالی نزد مادرش میآید و جایزه رانشانش میدهد بعد میگوید: مادر جان معلم نسبت به من کار خوبی انجام داده حالا نمیدانم من در مقابل آن چه باید بکنم مادرش نیز به او قول میدهد تا یک جفت جوراب پشمی ببافد و به او بدهد تا به معلمش هدیه کند او خیالش راحت میشود از اینکه توانسته بود خوبیهای معلمش را به این سادگی فراموش نکند پدر غفور همچنان به شغل کشاورزی ودامداری مشغول بود و چرخه زندگیشان را با درآمدی که بدست میآورد میچرخاند.
رونق زندگی آنها بیشتر از طریق دامداری صورت میگرفت روز به روز وضع اقتصادی آنها ترقی میکرد، آنها در محیطی ساده و بی ریا و روستایی با هم روستائی هایشان ارتباطی دوستانه و دور از هر گونه تنش برقرارمی کردند و میان آنها احترام متقابل حاکم میباشد غفور دوران ابتدائی را تمام کرده بود آنها باید وطن و دیار پدرشان را به قصد سکونت در اردبیل ترک میکردند.
غفور سیزده سال دارد و با کوچ کردنشان تنها خاطرات کودکانه اش را با خود به دیاری دیگر میبرد تا شاید با وجود آن احساس غریبی نکند. وقتی در اردبیل ساکن میشوند از نظر اداره زندگی وبه جهت مالی تقریباً وضعیت خوبی نداشتند و هنوز با همسایهها و هم محله ایها آشنا نشده بودند و مدتی طول میکشد تا انس بگیرند.
غفور خیلی دوست داشت که ادامه تحصیل بدهد دوران راهنمائی را آغاز کند، اما از زمان ثبت نام گذشته بود و از اورا نام نویسی نمیکردند، اما این تنها علت نرفتنش به مدرسه نبود او باید دست پدرش را در اداره امور منزل میگرفت تا به وضعیت نه چندان خوب مالی آنها کمکی بکند وقتی غفور نمیتواند به درسش ادامه بدهد سراغ جوشکاری میرود و با علاقه فراوان کارش را شروع میکند اوبه مادرش میگفت صاحب کارگاه جوشکاری شهید شده، ودرعوض برادر خانمش آنجا را اداره میکند آنها دنبال شخصی معتمد میگردند تا بتوانند به کارشان رونق فراوان بخشند طلبهای بود حاج میر یوسف نام که در این کار اورا بسیار تشویق میکرد و غفور بیشتر از قبل به کارش علاقمند میشد.
دوران نوجوانی غفور بود و زمانی که تغییرات شخصیتی در او به وضوح مشاهده میشد او فرهنگ ومعرفتش نسبت به زندگی و خداوند روز به روز افزون میگشت طوری که قرآن خواندن را هرگز از لحظات زندگیش دور نمیداشت و پیداست که در چنین صورتی تاثیر قرآن و نماز به وفور خواهد بود و از انسان شخصیتی با فرهنگ و با فضیلت خواهـد ساخت افکـار بلندی داشت در دوران نوجوانی پــایــگاه برایش از هر چیزی مهـم به نظـر میرسید او فرصتی برای ورزش مثل سایر نوجوانان پیدا نمیکرد با مسجد انس والفتی عجیب داشت و پایگاه آنها در مسجد محله شان برقرار بود و توسط نوجوانان محله اداره میگشت او نیز فعالیت چشمگیری در پایگاه انجام میداد. مطالعه را دوست داشت، اما بیشتر مطالعاتش بر روی قرآن کریم بود و معمولاً مسائل شرعی را از پدرش میپرسید و پدرش نیز تا آنجا که میدانست او را یاری میکرد ارتباط نزدیکی با پدر و مادرش برقرارمی کرد او دوست میداشت همیشه باعزت نفس زندگی کند و به بزرگترها احترام بگذارد وقتی پدر یا مادرش عصبانی میشدند او سکوت میکرد سرش را پائین انداخته، هیچ جوابی نمیداد.
در هر کاری مادرش را یاری میکرد تا مادرش احساس خستگی ننماید بچهها را دوست داشت و با محبت فراوان و مهربانی با آنها رفتار میکرد. دوستانش کریم و باغیش غفاری که در پایگاه باهم فعالیت میکردند که در جبهه شهید میشوند غفور به سادگی با کسی دم از دوستی نمیزد و هر کسی که مثل خودش اهل نماز و قرآن بود دلش میخواست دوست او شود بین غفور و حسین غفوری صمیمتی عجیب بود آنها همیشه ودر همه احوال با هم بودند وقتی غفور با افراد سالخورده و پیر روبه رو میشد برآنها ترحم نموده، دستشان را درناتوانی میگرفت و به خاطر بزرگ بودنشان احترامشان را نگه میداشت به زنان بی پناه و بی تکیه گاه کمک میکرد و باحجب و حیا آنها را یاری میکرد.
استاد کارش علی آقا سنی از او گذشته بود دوست میداشت مثل شاگردش غفور قرآن بخواند، اما نمیتوانست غفور باعث میشود تا علی آقا از پدرغفور قرآن یاد بگیرد او ارادت خاصی به استادش داشت و میخواست این واسطه گری باعث این شود تا استادش با کلام الهی آشنا شود وقتی به پایگاه میرفت میخواست در آنجا با دوستانش حتی تا نیمههای شب فعالیت کند. پدر و مادرش اطلاع نداشتند که او در کجا اوقاتش راتلف میکند و بعدها به قضیه پی میبرند و میفهمند که غفور در چه راه مقدسی قدم برداشته وحالات و رفتارش نسبت به جنگ و وقایعی را که از طریق رسانه میدید و یا میشنید خیلی عجیب بود وقتی میدید شهیدی را میآورند روحیه اش چنان به هم میریخت که گویا یکی از عزیزان او از دنیا رفته است و پدرش با خود میگفت میدانم بالاخره او با این سن کمش به جبهه خواهد رفت.
وقتی شوهر خواهرش الله شکر در گیلان غرب به شهادت میرسد او قدم در پایگاه میگذارد پدرش به او میگوید: برادرت هنوز در خدمت سربازی بسر میبرد بگذار تا او بیاید سپس تو آماده رفتن باش ماتحمل این را نداریم که همه شما از پیش ما بروید، اما او در جواب چنین میگفت پدر جان اگر من منتظر آمدن برادرم شوم آن وقت دیگر جنگ تمام خواهد شد و من هرگز خدمتی به ملت و وطنم نمیتوانم بکنم او به مال دنیا وقعی نمیگذاشت هیچ ارزشی به این دنیا قائل نمیشد و معتقد بود که دنیا وسیلهای است برای رسیدن به آخرت همیشه آرزوی دنیای دیگر را میکرد و با خدایش در این باره نیایش مینمود و آرزو میکرد آخرتی نیکونصیبش شود با شنیدن نام شهادت شوریده احوال میشد و آرزوی شهادت میکرد او میخواست به جنگ با دشمن برود، چون ناموس و کیان ملی در خطر جدی قرار گرفته بود و از وطن ومیهن اسلامی دفاع کند وقتی برادرش را که از خدمت سربازی برگشته بود زخمی و مجروح میبیند وفعالیت هم پایگاهیهایش رامشاهده میکند تصمیمی واقعی میگیرد طوری که هیچ کس نمیتواند مانع رفتن او به جبهه بشود غفور بدون اطلاع پدر ومادرش در پایگاه آموزش میبیند او درسن ۱۷ سالگی از طریق بسیج به تبریز و از آنجا به جبهه درمنطقه شلمچه کربلای ۵ مستقر میشود و خود رابرای نبرد با دشمن آماده مینماید در جبهه آرپی چی زن بود غفور در آخرین دیدار با پدر ومادرش ازآنها حلالیت میطلبد و آنها نیز او را در حقیقت قربانی راه امام حسین (ع) میدهند غفور در پنجمین روز از اسفندماه سال هزار و سیصدو شصت و پنج هـ. ش در عملیات کربلای ۵ واقع در منطقه شلمچه زمانی که هفده سال بیشتر نداشت جان به جان آفرین تسلیم میکند ولبیک گویان به جمع حسینیان میپیوندد او را در گلزار شهدای میر اشرف به خاک سپردند.
انتهای پیام/