گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: «برادران عزیزم! نکند در رختخواب ذلت بمیرید، که حسین (ع) در میدان نبرد شهید شد»؛ این جمله، فرازی از وصیتنامه شهید «علیرضا موحد دانش» است؛ رزمندهای که نهتنها همانند اربابش حسین (ع) در میدان نبرد شهید شد؛ بلکه قبل از شهادت، دستانش هم مانند علمدار کربلا قطع شده و او به مقام جانبازی نائل آمد.
شهید «علیرضا موحد دانش»؛ همان فرماندهای است که قاطعیت او لرزه بر اندام ضدانقلاب در کردستان انداخته و دلاورمردیهایش در دوران فرماندهی گردان حبیببنمظاهر لشکر ۲۷ محمدرسولالله (ص) و سپس فرماندهی لشکر ۱۰ سیدالشهداء (ع)، در تاریخ دفاع مقدس ثبت و ضبط شده است. این فرمانده دلاور سپاه اسلام ۱۳ مرداد سال ۱۳۶۲ در عملیات «والفجر ۲» در منطقه «حاج عمران» به شهادت رسید.
اردیبهشت سال ۱۳۶۰ بود که در عملیات بازیدراز، دست راست شهید «موحد دانش» از مچ آسیب دید؛ بنابراین پزشکان او را تحت عمل جراحی قرار دادند؛ اما بهدلیل شدت جراحت، به ناچار دست او را قطع کردند. روزی که دستش قطع شد، هیچکس ندید که موحددانش از درد فریاد بکشد یا اعتراضی به کادر بیمارستانی بکند؛ حتی به عراقی که موجب شده بود تا دست او قطع شود و بعداً اسیر شده بود نیز با قمقمهاش آب داد!
به بازیدراز، دست درازی کردم، عراقیها دستم را قطع کردند!
مادر شهید «موحد دانش» وقتی خبر قطع شدن دست پسرش را از رادیو شنید، با بیمارستان پادگان ابوذر که نزدیکترین مقر نظامی به بازی دراز بود، تماس گرفت. ایشان در این باره روایت کرده است: «با او صحبت کردم و تبریک گفتم. ابتدا گفت انگشتش قطع شده. من هم گفتم دیگران برای اسلام سر میدهند؟! انگشت که چیزی نیست! متوجه برخورد من که شد، حقیقت را گفت. دستش، از ساق قطع شده بود. پرسیدم چطور شد که دستت قطع شد؟ به شوخی گفت: به بازی دراز، دست درازی کردم، عراقیها دستم را قطع کردند!».
دست انداختم زیر نارنجک و پرتش کردم بالا!
شهید «موحد دانش»، خود نیز ماجرای جانبازیاش را چنین روایت کرده است: بلند شدم بروم به بچهها سرکشی کنم و ببینم چند نفری زخمی شدند و چند نفر سر پا هست. یکییکی رفتم سر سنگرها. تو چطوری، اون چطوره، دانه به دانه تا رسیدم به سنگر آخر. ۱۰ تا ۱۵ قدم آن طرفتر، یک سنگر دیگر بود که لوله تیربار از آن بیرون زده بود. من لوله تیربار را هم دیدم. گفتم لابد مثل قبلیها، بچههای خودمان هستند که در سنگر نشستند و هوای دشمن را دارند که تا کجا آمده و به فاصله ۱۰ متری آنها هستند؛ وگرنه همینطوری راحت نمینشینند و بلند میشدند یک کاری میکردند. خلاصه، من به بچهها سرکشی میکردم و رفتم ببینم بچههای آن سنگر چطورند. شروع کردم به راه رفتن. به بالای سنگر که رسیدم، دیدم سهتا نشستن، دوتای آنها پشتشان به من است. یکیشان هم که رویش به طرف من است، سرش را پایین گذاشته روی زانویش.
همهشان از این کلاهکجهای مشکی عراقی گذاشتند سرشان؛ چون روز قبلش بچهها از این کارها زیاد میکردند و این کلاهها را میگذاشتند سرشان، اصلاً مشکوک نشدم که اینها عراقی هستند؟! همینکه گفتم بچهها شما چطورید؟ اون دو تا برگشتند عقب و آن یکی هم سرش را بلند کرد و یکمرتبه شروع کرد به زبان عربی شلوغ پلوغ کردن. یهلونی بهلونی... حسابی شوکه شدم و سر جایی که ایستاده بودم، واسه چند ثانیه خشکم زد. اینها هم لوله تیربارشان را آوردند بالا، صاف تو شکم من. یکوقت به خودم آمدم و دیدم که اسلحه هم ندارم. خواستم دست کنم توی جیبم تا نارنجک بکشم و بیاندازم توی سنگر. دیدم اگر یک لحظه دیگر بخواهم بایستم، آبکشم میکنند. خودم را پرت کردم روی شیب آنطرف. آن یارو هم پشت سر ما بلند شد و شروع کردن به تیراندازی کردن.
بچههای خودمان هم تازه دیده بودند که آن یارو با آن کلاه کجش ایستاده و دارد با گیرینوف میزند و من نیز همینطور قِل میخوردم و میروم پایین. اولین عراقی را میزنند. من حین قل خوردن، فکر میکردم که الان یک جایم میسوزد و میفهمم تیر خوردم. هر چه آمدم پایین، دیدم جاییم نسوخت و بالاخره به یک تخته سنگ گیر گردم. بقیه عراقیها هم چند تا نارنجک کشیدند و باهم پرت کردن پایین. من طاقباز افتاده بودم و سرم به طرف بالا بود. سری اول که نارنجکها منفجر شدند، من اصلاً متوجه نشدم. سری دوم که نارنجک انداختند، حس کردم چیزی میخورد به شانهام. من به خاطر قل خوردن و ۱۰ تا ۱۵ متر پایین آمدن از ارتفاع، گیج بودم. نگاه کردم دیدم از این نارنجکهای صافِ صوتی است، که این ناکَسها (عراقیها) بیاحتیاطی کردند و ضامن آن را کشیدند و انداختن پایین... اصلاً هم فکر نکردند ممکنه کسی این پایین باشه! دیدم اگه نجنبم، چیزی از این حاجی باقی نمیمونه. دست انداختم زیر نارنجک و پرتش کردم بالا؛ که یکباره منفجر شد و ترکشهایش من را گرفت و همانجا دستم از مچ قطع شد. حالا موج گرفتگی و سوزش ناشی از قطع شدن دست بیحالم کرد.
خوابیدم زمین و شهادتین را گفتم و فکر کردم دیگه تمام است و الان طرف میآید و جانم را میگیرد و میبرد. چند ثانیه که گذشت، خبری نشد. دستم را بلند کردم، دیدم قطع شده و ریشههایش زده بیرون. یک استخوان سفیدی هم بالای زخم معلوم بود. اول فکر کردم چوبه. تکانش دادم دیدم نه!.
دست قطع شدهاش را زیر کت خود پنهان کرد!
پدر شهید موحد دانش نیز ماجرای مجروحیت دست فرزند شهید خود را اینگونه روایت کرده است: مسئولیت صبح عملیات بازیدراز بر عهده علیرضا بود. صبح علیرضا بلند میشود همه را برپا میدهد. دشمن از چادر آخر پاتک زده و جلو آمده بود، تا علی را میبینند او را به رگبار میبندند. وقتی تیر میخورد از کنار صخره پایین میآید. دشمن تیرهایش که تمام میشود، نارنجک پرتاب میکند. تا میآید که نارنجک را بردارد در دستش منفجر میشود. دستش را میگذارد زیر اورکت خود تا شش بعدازظهر که عملیات تمام میشود.
فرماندهان میبینند رنگ و روی علیرضا پریده و میفهمند که دستش قطع شده است؛ لذا علیرضا را میبرند امداد و میگویند باید عمل شوی. ساعت سه نصفشب علی را به تبریز میبرند. کمی شلوغ میکند که چرا من را آوردهاید بیمارستان؟ اتفاقی نیافتاده است. دیده بودند یکی از اسرایی که از عراقیها گرفتهاند خیلی ناراحت است. پرسیدهاند چه شده؟ گفته بود من نارنجک را پرتاب کردم. علیرضا همانجا قمقمه آب خود را میآورد به این عراقی آب میدهد. این از ایمان قوی بچهها بود.
انتهای پیام/ 113