به گزارش دفاع پرس از کرمان، شهید علی آقا ماهانی در سال ۱۳۳۶ در کرمان به دنیا آمد و دوران ابتدایی را در شهرستان کرمان گذراند و در همین دوران پی به جنایتهای رژیم ضد اسلامی شاه برد. مبارزات خود علیه رژیم را گسترش داد و بسیارفعال بود و هنگام جنگ به عنوان مسئول واحد مخابرات لشکر ۴۱ ثارالله خدمت میکرد و در تاریخ ۱۳۶۲/۵/۸ درعملیات والفجر ۳ به شهادت رسید.
به چند خاطره از دوران انقلاب از این شهید بزرگوار اشاره میکنیم:
شما قابل احترام نیستید
به ملاقاتش در زندان ساواک رفته بودم، دیدم صورتش سیاه شده. گفتم:"چی شده ؟"گفت:" به خاطر اینکه درِاتاق یکی از ساواکیها را که با پا باز کردم، هفت ساعت تمام مرا شکنجه کردند، به جرم اینکه چرا به ما احترام نگذاشتی. من گفتم:"شما قابل احترام نیستید."
راوی: خواهر سردار شهید علی آقا ماهانی
گاهی در شبانه روز، هفت ساعت سر پا نگهم داشتند
ساواک برای اینکه روحیهٔ مرا خرد کند، خیلی تلاش میکرد. شبها که میخوابیدم، موشهای بزرگ صحرایی را در سلولها رها میکردند. این موشها با سرو صدا و جیغهای وحشتناک از سرو کولم بالا میرفتند. اما من فقط نگاه میکردم. آنها منتظراعتراض من بودند. گاهی در شبانه روز، هفت ساعت سر پا نگهم داشتند، اما حسرت یک پلک زدن را هم به دلشان گذاشتم. موقعی که شروع به زدنم میکردند، با صدای بلند شروع به خواندن قرآن و گفتن ذکر میکردم که واقعاً دیوانه میشدند. شکنجه گرها در این مورد خیلی حساس شده بودند، آنچنان که بعضی وقتها آنقدر اعصابشان به هم میریخت که با یکدیگر دعوایشان میشد و به هم فحش میدادند. من در این لحظات غرق لذت میشدم.
از خاطرات سردار شهید علی آقاماهانی
آثارشکنجه در صورتش هویدا بود/ توان ایستادن نداشت
اوایل سال ۵۷ بود که در پادگان خرم آباد، ایشان مشکوک شدند و به شهر کازرون منتقلش کردند. اما آنجا هم دست از فعالیتهای ضد رژیم برنداشت. ازعمده ترین فعالیتهای او تا آنجا که بعداً مطلع شدیم، دست نویس کردن اعلامیههای حضرت امام خمینی (ره) و پخش آن بود، که به حدی قوی عمل میکرد، که بعدها شنیدیم بر اثرهمین فعالیتها چندین بار در کازرون تظاهرات انقلابی به وقوع پیوسته بود.
در همین سال هم بود که دستگیر و به زندان ساواک افتاد، که عامل شناسایی او فردی بود که در یزد دستگیر و اعتراف کرده بود. ما هم در همین زمان مدتی از او بی خبر بودیم. تا روزی که موتور سواری به در خانه آمد و گفت من اهل شیرازم. سپس بدون اینکه اجازه سوالی بدهد، خیلی کوتاه ادامه داد برادر شما را ساواک دستگیر کرده و الان در پادگان کازرون است. بعد به سرعت دور شد. من بدون اینکه خانواده را در جریان قراربدهم، فوری به طرف کازرون راه افتادم. آن روزها در کازرون حکومت نظامی بود و زندانیهای سیاسی را در پادگان نگه میداشتند. قبل از رفتن به پادگان، با کسی آشنا شدم که مرا به مسجدی برد. واردمسجد که شدیم، به طرف آقایی رفت و آهسته چیزهایی گفت. بعداً فهمیدم پسر آیت الله دستغیب است و با آیت الله محلاتی فعالیت مخفیانه دارد.
آن روز سرانجام به کمک آنها توانستم با علی آقا ملاقات کنم. وارد پادگان که شدم، غروب بود و باران شدیدی میبارید. دقایقی که زیر باران ماندم، چند نفر با لباس شخصی آمدند و کناری ایستادند. بلافاصله علی آقا را هم در حالی که دستهایش را از پشت با طناب بسته بودند، در میان عدهای سرباز آوردند. آثار شکنجه در صورتش هویدا بود. توان ایستادن نداشت. انگار تا توانسته بودند، با مشت به صورتش زده بودند.
وقتی مرا دید، افتاد میان گل و لای محوطهی پادگان. به من گفته بودند که نباید هیچ حرفی بزنی؛ فقط او را ببین و برگرد. طاقت نیاوردم. به طرف یکی از آنها که لباس شخصی پوشیده بود، رفتم و گفتم: خدا را خوش نمیآید که این جوان را این قدر شکنجه کنید. یک دفعه علی آقا با صدای بلند فریاد کشید:"حسین التماس نکن". "التماس نکن". همین روزها آقا تشریف میاره، من هم آزاد میشم، تمام کشور آزاد میشه. حرف علی آقا تمام نشده بود که گروهی سرباز ریختند و با قنداق تفنگ شروع به زدنش کردند. دیدم دارند میکشندش؛ خودم را انداختم روی علی آقا که ضربات کمتر به او آسیب برساند. آن روز چند جای سرم شکافته شد و با دل دردمند به خانه برگشتم. او چه خوب آینده را پیش بینی کرده بود.
راوی: برادر سردار شهید علی آقا ماهانی