مشقت‌های اسارت در زندان الرشید

«غلامرضا علیزاده» از غواصان گردان یونس لشکر ۱۴ امام حسین (ع) در دوران دفاع مقدس که سال ۱۳۶۵ در جریان عملیات «کربلای ۴» در به اسارت دشمن در آمده بود، به بیان گوشه‌هایی از ملالت‌ها و دشواری‌های دوران اسارت پرداخته است.
کد خبر: ۶۸۴۷۲۴
تاریخ انتشار: ۲۴ مرداد ۱۴۰۳ - ۱۶:۴۳ - 14August 2024

به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «غلامرضا علیزاده» از غواصان گردان یونس لشکر ۱۴ امام حسین (ع) در دوران دفاع مقدس که سال ۱۳۶۵ در جریان عملیات «کربلای ۴» در به اسارت دشمن در آمده بود، در بخشی از کتاب خاطرات خود با عنوان «فرار از خود» به بیان گوشه‌هایی از ملالت‌ها و دشواری‌های دوران اسارت پرداخته است که بخش‌هایی از آن را در ادامه می‌خوانید.

مشقت‌های اسارت در زندان الرشید

سختی‌های اسارت

به علت ازدحام نفرات در اتاق ما، خواب‌مان را نوبتی کرده بودیم. بیست‌وپنج نفر دور اتاق می‌ایستادند و بقیه سرشان را روی شانه هم می‌گذاشتند و می‌خوابیدند. روی زمین دراز می‌کشیدیم و شانه‌های همدیگر را بالش سرمان می‌کردیم. البته پاهایمان جمع بود. سخت بود ولی بالاخره از خستگی خواب‌مان می‌برد.

کف اتاق سیمان بود و هنوز پتویی نداشتیم. آن‌جا یک نفر داشتیم که شمالی بود و قد کوتاهی داشت و به‌راحتی ایستاده می‌خوابید. خیلی قشنگ انگار روی زمین یا روی تخت خانه‌شان خوابیده بود؛ طوری‌که برای بیدار شدن باید صدایش می‌کردیم. خیلی راحت می‌رفت در کنج اتاق می‌ایستاد و می‌گفت: من این‌جا می‌خوابم و می‌خوابید. این دو، سه ماهی که ما آن‌جا (پادگان الرشید) بودیم، دقیقاً همین کار را می‌کرد.

آن‌جا مجروحی داشتیم که تیر به پایش خورده بود. دکتر و بهداری و درمانی نبود و زخمش کرم افتاده بود. بچه‌ها پارچه‌ای را پیدا کردند و با آب خیس می‌کردند و زخمش را شست‌وشو می‌دادند؛ و آن را می‌بستند تا کمی وضعش بهتر شد.

یکی از مجروحان مشهدی خیلی لاغر و نحیف بود. تیر در ساق پایش خورده بود. از این‌طرف که نگاه می‌کردی، آن‌طرف سوراخ و رد این تیر پیدا بود. یادم است مگس‌هایی که روی پای ایشان می‌نشستند، از این‌طرف وارد می‌شدند و از آن‌طرف خارج می‌شدند.

زخمش خیلی بو می‌داد. او هم دم در اتاق ما می‌خوابید. بنده خدا خیلی درد می‌کشید. یک روز تازه همه برای نماز صبح بیدار شده بودیم که حاج‌آقا باطنی گفت: آمدم او را بیدار کنم که نمازش را بخواند، دیدم که شهید شده است.

حاج‌آقا او را به‌طرف قبله کرد و نماز میت را خواندیم. صبح بعد از طلوع آفتاب عراقی‌ها که آمدند آمار بگیرند، جنازه او را برداشتند و بردند.

مد جدید شلوار راحتی!

چهل روز بود که ما هنوز این لباس غواصی را پشت سر هم می‌پوشیدیم و خیلی اذیت می‌شدیم. تا اینکه یک روز تعدادی لباس پاره برایمان آوردند و گفتند: لباس‌های غواصی را در بیاورید و این لباس‌ها را بپوشید. حالت شلوار ورزشی داشت. ولی پارچه‌اش پاره بود. بعضی‌هایش یک پاچه بیشتر نداشت. یا کاملاً جر خورده بود. این لباس‌ها بین ما سوژه خنده شده بود و می‌گفتیم: اینها مد جدید لباس است.

هنوز شپش از سر و کولمان بالا می‌رفت و یکی از بچه‌ها نر و ماده‌شان را هم می‌شناخت که چقدر تخم می‌ریزند و چند رأس از آن‌ها تلف می‌شوند و چه تعداد کامل شده و شپش می‌شوند. فرصت زیاد بود و روی آن‌ها مطالعه می‌کرد.

گاهی هم فرصت می‌شد و بچه‌ها از خانه و زندگی و شغل‌شان برای ما می‌گفتند.

کشاورز یا مشاور وزیر!

یک روز به مهندس خالدی گفتم: آقای خالدی شما چکاره‌اید؟ گفت من کشاورزم. گفتم چه می‌کاشتی؟ گفت: گندم و جو و گوجه و بادمجان.

خلاصه بعضی از روز‌ها از کشاورزی به هم می‌گفتیم. یک روز به مهندس گفتم: مهندس اگه آزاد شدیم، من می‌آیم پیش شما و با هم کشاورزی می‌کنیم. اصلاً شما به اصفهان بیا! زمین از ما و مهندسی از شما.

قبول کرد. تا اینکه یک روز امیر عسکری که قبلاً در جبهه شیمیایی بود و بعد از آزادیش در ایران شهید شد، گفت: علیزاده، مهندس خالدی کشاورز نیست! این‌قدر سر مسائل کشاورزی این بنده خدا را کلافه نکن.

گفتم خودش گفت که من کشاورزم. گفت انگار ایشان مشاور وزیر کشاورزی بوده است. به کسی نگو! و فقط خودمان بدانیم و گرنه شکنجه و شهیدش می‌کنند. گفتم دمت گرم، من بچه اصفهانم و آدم‌فروش نیستم.

خیلی به من اعتماد کرد که این حرف را زد؛ البته راست هم می‌گفت و مدرک مهندسی کشاورزی داشت. ضمن آن‌که تسلطش بر چند زبان خوب بود. برخی از بچه‌ها به تشویق مهندس خالدی شروع به حفظ قرآن کردند و هرکس چیزی بلد بود و اطلاعات و معلوماتی داشت، به دیگران یاد می‌داد.

ایشان با این عنوان جبهه نیامده بود. بار‌ها ناشناس و خودش را نیروی عادی جا زده و هرکاری بهش می‌گفتند، متواضعانه انجام می‌داده است. مثلاً رانندگی آمبولانس و آیفا و دستیاری پزشک و امدادگری و نیروی پیاده رزمی و هر کاری که نشان می‌داده که به درد خور است، در لشکر ۱۰ سیدالشهداء (ع) فعالیت می‌کرده و در عملیات «کربلای ۵» وقتی شیمیایی می‌زنند، اسیر می‌شود.

یکی از مشکلات ما در زندان الرشید این بود که دستشویی آن‌جا چاه داشت، اما با این تعداد از جمعیت زود پر می‌شد و بالا می‌زد و زیردست و پای بچه‌ها می‌آمد. معلوم نبود چه وقت تانکر تخلیه بیاید و آن را خالی کند و برود.

خود نگهبان‌ها به بوی گند دستشویی‌ها عادت کرده بودند و چیزی نمی‌گفتند. واقعاً یکی از معضلات بسیار جدی ما در دوران اسارت، وضعیت نامطلوب سرویس‌های بهداشتی بود.

۶ قاشق برنج، سهم ناهار!

به ما صبح‌ها نصف لیوان آش شوربا و نصف نان صمون می‌دادند که این نان یک لقمه می‌شد، در آش می‌زدیم و می‌خوردیم. ظهر‌ها هم شش قاشق برنج سهم ما بود که در پلاستیک می‌ریختیم و می‌خوردیم. شام هم چهار دانه لوبیا بود، با یک نصف نان صمون که به اندازه یک‌کف‌دست هم نمی‌شد و کمی آب لوبیا که نان را در آب لوبیا‌ها می‌زدیم و می‌خوردیم.

اصلاً چای نمی‌دادند و من هم خیلی عذاب می‌کشیدم و همیشه می‌گفتم: خدایا از آسمان برایمان چای برسان!

منبع:
فضل‌الله صابری، رضا اعظمیان جزی، فرار از خود، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، حوزه هنری استان اصفهان، تهران ۱۴۰۱، صص ۲۹۶، ۲۹۷، ۲۹۸، ۲۹۹

انتهای پیام/ 113

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار