آزاده سرافراز در گفت‌وگو با دفاع‌پرس مطرح کرد؛

در اردوگاه هر کس تلاش می کرد حرفه یا کاری را که بلد است به دیگران نشان بدهد

«توانا» گفت: روزهای اسارت را به یادگیری و یاددهی سواد و آموزش زبان عربی و انگلیسی و... می گذراندیم. در اردوگاه هر کس تلاش می‌کرد حرفه یا کاری را که بلد است به دیگران یاد بدهد و اصلا نمی گذاشتیم اوقاتمان به پوچی بگذرد.
کد خبر: ۶۸۴۹۹۱
تاریخ انتشار: ۲۶ مرداد ۱۴۰۳ - ۱۴:۱۱ - 16August 2024

در اردوگاه هر کس تلاش می کرد حرفه یا کاری را که بلد است«امین‌الله توانا» از آزادگان کرمانشاهی و پیشکسوت دفاع مقدس در گفتگو با خبرنگار دفاع‌پرس، که مهر ۱۳۵۹ در سن ۱۷ سالگی در منطقه «تنگ ترشابه» قصرشیرین به اسارت نیروهای عراقی درآمد و ۱۰ سال از زندگی خود را در اردوگاه‌های عراق در اسارت به سر برد و بالاخره روز ۲۶ مرداد ۱۳۶۹ همراه تعداد دیگری از آزادگان به عنوان اولین گروه، از مرز خسروی به خاک کشور بازگشت.

به مناسبت ۲۶ مرداد سالروز بازگشت اولین گروه آزادگان به میهن، با این آزاده کرمانشاهی گفت‌وگویی کردیم که در ادامه می‌خوانید.

توانا که از قبل از شروع جنگ تحمیلی همراه خانواده‌اش در شهرستان مرزی قصرشیرین ساکن بوده، در مورد نحوه جبهه رفتنش چنین گفت:  قصرشیرین از چند مدت قبل از شروع رسمی جنگ تحمیلی(۳۱ شهریور ۱۳۵۹ )تحت فشار و حملات مختلف بود. با به شهادت رسیدن رزمندگان خون بقیه جوانان منطقه هم برای جبهه رفتن به جوش می‌آمد و نمی توانستیم بی تفاوت باشیم. در جریان شهادت یکی از بچه‌های محله بود که عزمم را برای جبهه رفتن جزم کردم.

 وقتی ۱۷ ساله بودم با مراجعه به سپاه درخواست اعزام به جبهه را به مسئول گزینش سپاه دادم که با مخالفت ایشان به این بهانه که سنم کم است، مواجه شده و از این موضوع خیلی ناراحت شدم.

در راه بازگشت به خانه با خودم فکر می‌کردم و دنبال راهی برای جلب موافقت مسئول گزینش سپاه بودم که البته از قبل به واسطه مراجعات مکررم به سپاه و نگهبانی دادن‌های شبانه در کنار دیگر دوستانم مرا می‌شناخت. ناگهان یاد آقای ارشادی که از معتمدین مسجد محله‌مان بود افتادم و تصمیم گرفتم ایشان را واسطه جبهه رفتن خودم بکنم و به سراغش رفتم، اما چون آقای ارشادی با پدرم دورادور آشنا بود اول مخالفت کرد، اما او را قانع کردم که توانایی حضور در جبهه را دارم تا برای رفتن به جبهه شود و بالاخره مسئول گزینش سپاه را راضی کرد تا به جبهه رفتنم موافقت کند.

وقتی به خانه آمدم که ساکم را بردارم و راهی جبهه شوم، با مخالفت مادرم برای رفتن مواجه شدم. او بهانه آورد که تو بچه‌ای و نمی‌توانی سلاح حمل کنی و جبهه رفتن برایت زود است و می خواست با این حرف‌ها مانع رفتنم شود. برای قانع کردن مادرم از قصه‌های خودش از واقعه عاشورا و داستان رشادت‌های حضرت قاسم برایش گفتم و گفتم «مگر خودت همیشه برایم تعریف نمی کردی که حضرت قاسم در جریان واقعه کربلا آنقدر کم سن و سال بوده که شمشیرش را نمی توانسته به خوبی بلند کند و شمشیرش به زمین کشیده می‌شده» که با یادآوری ماجرای زندگی حضرت قاسم او راضی به رفتنم شد و به زبان کردی گفت «براگم بچو، خدا ودیار سرت- برادرم برو خدا پشت و پناهت باشد.

توانا در مورد نحوه راضی کردن پدرش برای جبهه رفتن هم گفت: پدرم هم راضی نبود جبهه بروم و برای اینکه مرا از جبهه رفتن منصرف کند، چون قبلا از او خواسته بودم برایم موتور بخرد، بحث خریدن موتور را پیش کشید و خواست با خرید موتور مرا از رفتن پشیمان کند، اما من تصمیم خودم را گرفته بودم و هیچ چیز نمی‌توانست مرا از رفتن به جبهه برای کمک به دیگر رزمندگان در دفاع از کشورم پشیمان کند.

خلاصه با هر ترفندی که بود پدرم را هم راضی کردم و راهی جبهه و تنگ ترشابه در شهرستان قصرشیرین شدم و همین موقع‌ها بود که حمله ناجوانمردانه رژیم بعث عراق هم به کشور ما شروع شد و اولین نقاطی که مورد هجوم دشمن بعثی قرار گرفت همین منطقه تنگ ترشابه که من آنجا حضور داشتم، بود.

توانا در خصوص نحوه به اسارت گرفتنش نیز گفت: درست روز اول مهر ۱۳۵۹ و دومین روز از شروع جنگ بود که همراه ۲۶ نفر از همراهانم در منطقه تنگ ترشابه به اسارت دشمن درآمدیم. نحوه اسارت ما هم به این شکل بود که در ابتدا فکر کردیم نیروهایی که به سمت ما می‌آیند خودی بوده و در حال عقب نشینی هستند، به همین خاطر هم مستقیم به سمتشان رفتیم، اما همین که تانک و نفربرهای آنها را دیدیم که تجهیزات نسبتا پیشرفته‌ای بودند و ما آن تجهیزات را در اختیار نداشتیم، تازه فهمیدیم عراقی ها هستند و گرفتار شدیم.

وی در ادامه در مورد روزهای اسارت نیز چنین، گفت: در دوران اسارت عراقی‌ها فقط روزی دو وعده غذا آن هم با حجم خیلی کم در اختیار ما می گذاشتند و اصلا سیر نمی شدیم. عراقی ها در ظرف های غذاخوری ۱۰ نفره که تقریبا به اندازه یک برگه A۳ بود به ما غذا می‌دادند که در وعده شام یک بیل برنج و یک ملاقه خورشت که چیزی به نام گوشت در آن وجود نداشت و صرفا کمی لوبیا، سیب زمینی یا بادمجان به همراه مقداری رب بود. در وعده صبحانه هم معمولا آشی به نام شوربا که همان عدسی خودمان است را به اندازه یک لیوان یک بار مصرف با دو عدد نان محلی شبیه نان ساندویچ به ما می‌دادند که اصلا برای گذراندن یک روز کافی نبود.

 روزهای اسارت را به یادگیری و یاددهی سواد و آموزش زبان عربی و انگلیسی و... می گذراندیم. در اردوگاه هر کس تلاش می کرد حرفه یا کاری را که بلد است به دیگران یاد بدهد و اصلا نمی گذاشتیم اوقاتمان به پوچی بگذرد.

 با کاغذ سیگار و جلد پودر لباسشویی و هرچیز دیگری که دم دست داشتیم، برای خودمان دفترچه درست می کردیم، خودکارمان را هم از نیروهای صلیب سرخی که گاه به اردوگاه ها سرکشی می‌کردند و برای نوشتن نامه به خانواده‌هایمان به ما خودکار می دادند تامین می‌کردیم. البته آنها موقع رفتن خودکارها را پس می‌گرفتند و به همین خاطر بچه‌ها ترفندی زده و میله های خودکارها را در می‌آوردند و لوله‌های خودکار خالی تحویل می دادند. گاهی هم به جای میله‌ خودکارها چوب می گذاشتیم که شک نکنند.

عراقی‌ها کاغذ و خودکار در اختیار ما قرار نمی‌دادند و اگر هم متوجه می شدند کاغذ و خودکار داریم، فلکمان می کردند.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار