یادداشت/ حدیثه صالحی

لحظه تماشایی «خورشید»

ماشین سپاه گلکاری شده از دور نمایان شد و صدای بوق ماشین‌ها با صدای صلوات و شعار «برادر دلاور، خوش آمدی از سفر» درهم آمیخت و فضای شادی و شور و شعف مهیا شد. «یارعلی» قهرمان با تنی رنجور، اما مقاوم و صبور در مقابل چشم همگان ایستاد و آن روز را برای همگان زیبا و خاطره‌انگیز کرد؛ روزی که حال «خورشید» خوب بود و قصه‌هایش با طعم حماسه و عشق و آزادگی روایت می‌شد.
کد خبر: ۶۸۵۰۸۲
تاریخ انتشار: ۲۶ مرداد ۱۴۰۳ - ۲۳:۳۸ - 16August 2024

لحظه تماشایی «خورشید»گروه استانهای دفاع‌پرس_«حدیثه صالحی»؛ رد خاطراتم را می‌گیرم و می‌رسم به مرداد ۱۳۶۹ و ثانیه‌هایی که مرا دچار لبخند‌های بغض‌آلود می‌کند، صدای تیک تاک ساعت روی دیوار خانه کاهگلی مادربزرگ نوید خبر‌های خوشی دارد.

مادربزرگ «خورشید» چند روزی است که پای رادیو نشسته و اخبار را رصد می‌کند و چشمان منتظرش حکایت ۹ سال فراق خواهرزاده دلبندش را روایت می‌کند. هر بار با احترام نامش را به زبان می‌آورد و برایش اشک می‌ریزد!

ظاهراً هوا خوب است و آرام، اما خدا می‌داند هوای دل «خورشید» را! و من در سکوت محض کوچه و حیاط خانه مادربزرگ در بازی‌هایم می‌دوم، شادم و با زیرکی تمام، رد خبر‌ها را می‌زنم. حواسم به مویه‌های مازندرانی‌اش هست و در دلم آرزو می‌کنم لحظه وصال محقق شود. آخر، یک گوشه قلبش در بند اسارت رژیم بعث عراق است. مادر بزرگ از روزی که «یارعلی» اسیر شد او را کربلایی صدا می‌کند و دلش خوش است که خواهرزاده‌اش در حوالی بین الحرمین بوی حسین استشمام می‌کند و با یاد عباس به سینه می‌زند... و این سال‌ها محرمی به پا بود در قلب این خورشید... می‌پرسم:

-هنوز خبری از «کِل یارعلی» نشد؟

-نه مادر!

و حالا بغض راه گلویش را می‌بندد و اشک‌ها امان نمی‌دهند! نگاه به ساعت و گوش به رادیو دارد؛ ناامید است، اما امیدوارانه گوش به خبر می‌دهد! این روز‌ها حال خبر‌ها خوب است.

عقربه‌ها روی ساعت ۹ صبح نشست و صدای گوینده رادیو در فضا پیچید: «ساعت ۹ صبح؛ اینجا ساری است صدای جمهوری اسلامی ایران، مرکز مازندران» حواس‌ها به سمت رادیو می‌چرخد و سکوت حاکم می‌شود!

خودم را به سکو می‌رسانم و کنار دست مادر بزرگ «خورشید» می‌نشینم، صدای تپش‌های قلبش را می‌شنوم که در آخرین روز‌های مرداد ۱۳۶۹ عجیب آرامم می‌کند، این روز‌ها اهم خبر‌ها اعلام نام آزادگان و زمان بازگشت‌شان است. ثانیه‌ها به کندی می‌گذرد، در دل آشوب است و بیقراری؛ و ناگهان نام ۴۰ آزاده مازندرانی در فضا می‌پیچد؛ با شنیدن نام «یارعلی» اشک و لبخند به هم تلاقی می‌خورد و فریاد از سر شوق و شادی به آسمان می‌رود.

خبر مثل بمبی که منفجر شده باشد دهن به دهن می‌چرخد. مادر بزرگ «خورشید» شادانه بار سفر بست، برای استقبال عزیز خواهرش. یک روز جلوتر عازم نکا شد، حالا دیگر دلش طاقت ماندن در هزارجریب را ندارد، آرام و قرار ندارد برای این دیدار! ۹ سال، انتظار کمی نیست! ۹ سال بیقراری و چشم به‌راهی! حالا باید برود برای دیدار قهرمانش!

شب به سر رسید و اول صبح در هوای ابری و بارانی به استقبال پرستوی بازگشته از سفر رفتیم؛ «سه راه بندبن» مملو از جمعیت و ماشین‌های گلکاری شده و اسپند‌های دود شده و قربانی‌های آماده بود. مردم هم سنگ تمام گذاشتند؛ از روستا‌های مجاور هم آمدند و شور و حال وصف ناشدنی برپا بود.

نگاه‌ها به جاده نکا بود و به لحظه وصال نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدیم. در بین جمعیت گم می‌شدم! بر بلندای تپه خاکی کنار جاده ابستادم تا تماشا کنم کوه صبر و مقاومت را! و آن لحظه‌های بی‌تکرار را!

ماشین سپاه گلکاری شده از دور نمایان شد و صدای بوق ماشین‌ها با صدای صلوات و شعار «برادر دلاور، خوش آمدی از سفر» درهم آمیخت و فضای شادی و شور و شعف مهیا شد. «یارعلی» قهرمان با تنی رنجور، اما مقاوم و صبور در مقابل چشم همگان ایستاد و آن روز را برای همگان زیبا و خاطره‌انگیز کرد؛ روزی که حال «خورشید» خوب بود و قصه‌هایش با طعم حماسه و عشق و آزادگی روایت می‌شد.

باران می‌بارید و اشک‌ها امان نمی‌دادند و قهرمان قصه ما در آغوش وطن سرود آزادگی و عشق و حماسه سر می‌داد؛ و من غرق در لبخند‌های بغض‌آلود به تماشای حماسه وطنم ایستادم! با تمام کودکی‌ام در خاطراتش دویدم و قهرمانی اش را فریاد زدم!

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها