یکی از اشتباهاتمان که همسفران باید گوشزد میکردند این بود که خط رومینگ تلفن همراهمان را قبل از ورود به عراق فعال نکردیم و به همین دلیل ارتباط مان با خانواده سخت و تا حدودی غیر ممکن بود و نتوانستیم آنها را در جریان جزئیات سفر بگذاریم.
کم کم آماده شدیم تا عازم کربلا شویم، سرزمینی که ۸ سال تمام، تنها آرزوی رفتن رزمندگان زمان جنگ را در ذهنمان مرور میکرد، آن جا که در سنگرها همخوانی میکردند «کربلا ، کربلا، ما داریم میآئیم» و اینک ما داشتیم به راحتی به کربلا میرفتیم و یادمان نمیرود که چه جوانها شهید شدند و چه هموطنها خون دادند تا این مسیر باز شود و اینک در کمال امنیت و آرامش همه اربعینی شوند و همانها که سلاح به سمتمان گرفته بودند الان با چای و قهوه به پیشوازمان بیایند و ما را در آغوش بگیرند.
هوا همچنان بالای ۴۵ درجه بود و پیاده روی را سخت کرده بود به همین دلیل کمی حوصله کردیم تا آفتاب به لانه برود و سپس راهی گاراژی شدیم که ماشینها منتظر زائران کربلا بودند. در مسیر هم تمام شهر پیوسته موکب شده بودند و هر که هر چه در توان داشت عرضه کرده بود. نمی شد از کنار قهوه عربی و چای عراقی به راحتی گذشت. جایتان خالی، هر دو را نوشیدیم و راهی گاراژ شدیم. دقایقی طول نکشید که اتوبوس مان تکمیل شد و حرکت کردیم.
در مسیر به خاطر عدم جذابیتهای طبیعی، چارهای جز خواب نبود و زمانی چشم گشودیم که شاگرد اتوبوس وعده دیدار را فریاد زد و ما پیاده شدیم. نزدیک حرم بودیم و ادب حکم میکرد که کمی قدم بزنیم و پیاده به محضر حضرت برسیم. از گیشههای تفتیش عبور کردیم. خیلیها میگفتند که اجازه ورود دوربین را نمیدهند و من استرس داشتم اگر نتوانم دوربین را عبور دهم، آن را چه کنم اما به لطف آقا امام حسین هم در مرزها و هم در ورودی حرم ها، گویی دوربین را نمیدیدند و من راحت توانستم آن را با خودم داشته باشم و از سوژههایم که نوزادان حاضر در مسیر بودند، عکس بگیرم.
از دروازه که رد شدیم، گنبد زرد و طلایی حضرت ابالفضل (ع) پیدا بود، به محض دیدن گنبد و بی اختیار، قدمهامان شتاب گرفت و در چشم بر هم زدنی جلوی حرم بودیم. امکانات و تجهیزات کربلا با نجف قابل قیاس نبود. در کربلا همه چیز مرتب بود. سایهبان، مه پاش و نصب کولرهای بزرگ در مسیر، تردد زائران را راحت کرده بود و تنها مشکل کربلا عدم ظرفیت گیشههای امانت بود به گونهای که ۲ ساعت توی صف ایستادیم و در نهایت نتوانستیم کوله پشتیهای سنگین مان را تحویل دهیم و ناچار شدیم به نوبت عازم حرم شویم و زیارت کنیم.
من چون بار اول بود که به کربلا میآمدم، اشتیاق و هیجان بیشتری داشتم و از همراهان خواستم که اجازه بدهند من اول زیارت کنم. وارد حرم شدم و در موج زواری قرار گرفتم که برای دست بردن به سمت ضریح حضرت، بی تاب شده بودند. هر کدام از فرسنگها راه دور آمده بودند. یکی از هند، یکی از آفریقا، عدهای از پاکستان و کاروانهایی از ایران عزیز خودمان و اینجا نقطه اشتراک وصال و همدلی بود.
توی اون شلوغی عکس «میراث»، پسرم را روی دست گرفتم و به ضریح نزدیک شدم. بی هیچ ارادهای و تنها پس از ثانیههایی خودم را جلوی مزار حضرت دیدم. تنها لحظاتی هر آنچه در دلم بود را به زبان آوردم و برای همه دعا کردم، برای همه ی آنهایی که برایم عزیز بودند و دیگرانی که طلب کرده بودند، دعاگویشان باشم.
موج زائران بازگشتم را سخت کرده بود و من از فرصت استفاده کردم چون دعا برای خودم را فراموش کرده بودم. دعای خودم تنها سلامتی بود و عاقبت به خیری و خیلی نیاز به زمان نداشتم تا اینکه خود را به تکاپوی اطرافیان سپردم و از حرم خارج شدم.
مثل همه در محوطه حرم نماز زیارتی خواندم و به محل قرار با همسفران برگشتم تا آنها هم زیارت کنند. پس از دقایقی دوباره دست به دوربین بردم و به شکار تصویر بچههایی رفتم که غالبا در آغوش مادرشان یا در کالسکهها خواب رفته بودند. ساعتی بعد که همسفران برگشتند این بار قصد زیارت سید و سالار شهیدان را کردم و به سوی بین الحرمینی قدم برداشتم که تنها مشابه آن را سالها در کیانپارس اهواز دیده بودم.
ساعت ۴ نیمه شب بود اما جای سوزن انداختن نبود. آنجا کسی برای وقت و ساعت تره هم خورد نمیکرد و تنها مهم این بود که در آن مسیر قدم بزنند، زیارت کنند، بخوابند و یا نمازشان را بخوانند. درست زمام پخش اذان صبح وارد حرم شدم و با کمی زحمت در دل امواج زائران به ضریح آقا عبدالله رسیدم. شوق رسیدن و بغض حضور توام شد با دعاهایی که سالها در دل نگه داشته بودم و اینک جایی بودم که باید آنها را بی واسطه میگفتم تا سبک بال شوم برای برگشتن به سرزمینی که یک امام رضای غریب داشت برای شنیدن دیگر ناگفتهها و بی آن که ارادهای داشته باشم که بیشتر کنار ضریح حضرت باشم به عقب رانده شدم و کمی از دورتر به مرقد نورانیاش خیره شدم.