دلنوشته یک خادم دفاع مقدس؛

لباس‌ یادگاری

بسته را که باز کردم از دیدن محتوای بسته اشک در چشمانم حلقه زد. حدسم درست بود؛ وسایل پسر شهید همسایه بود. حالا و در روزگار بی مادری آن لباس‌ها و وسایل شهید جز نخاله‌های ساختمانی شده بود و باید دور انداخته می‌شد.
کد خبر: ۶۸۷۳۶۰
تاریخ انتشار: ۰۷ شهريور ۱۴۰۳ - ۱۲:۰۴ - 28August 2024

لباس‌ یادگاریبه گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از استان خوزستان، دلنوشته‌ای از «علی عطاران» خادم حوزه دفاع مقدس در موزه دفاع مقدس دزفول؛ در اتاق محل کارم مشغول به کار بودم که مادر معظم شهیدی به همراه پسرش وارد اتاق شدند.  

بدون هیچ درنگی قیام کردم و به احترام ورود آن اسوه صبر و ایثار، الف قامتم را دال کردم تا یادم بماند امنیت امروزم را مدیون از خود گذشتگی چه کسانی هستم.   

با خضوعی برآمده از دل، سلام و ارادتی به محضر ام الشهید کردم و خوش آمد گفتم. خواهش کردم بر سرم منت بگذارد و دقایقی در محضرشان باشم. اجابت فرمود و نشست. پس از یک چاق سلامتی کوتاه از گوشه چادرش دو بسته پلاستیکی نسبتاً بزرگ را بیرون آوردند.

صورت چین و چروک خورده آن مادر رنج دیده را علاوه بر داغ فرزند برومندش غبار دیگری نیز پوشانده بود. نگرانی و اضطرابی همراه با غصه و اندوهی زمان خورده.

اگرچه نگاهم به بسته‌ها و گوشم به صحبت‌های مادر بود ولی نیم نگاهی پرسش ­آمیز هم به پسرش داشتم. قبل از اینکه بخواهم از محتوای بسته‌ها سؤال کنم، مادر شهید بسته‌ها را روی گل میز مقابلش گذاشت و گفت: این بسته لباس‌ها و وسایل پسر شهید همسایه‌­مان و این یکی هم لباس‌ها و وسایل پسر شهید خودم هستند.

چند علامت سؤال ریز و درشت در ذهنم ایجاد شده بود و مرا می‌آزرد ولی باید نه با زبان که با چشم و نگاه‌های خواهشمندانه منتظر توضیح بیشتری می‌ماندم.    

مادر شهید هنوز کمی بابت بالا آمدن از پله‌های منتهی به اتاق کار من نفس نفس می‌زد، اما هر طوری بود ادامه داد:چند روز پیش برای کاری از خانه بیرون زدم؛ همین که درب خانه را بستم نگاهم را به سمت مسیر رفتنم چرخاندم. دیدم تپه‌ای از نخاله‌های ساختمانی را که جلوی درب خانه همسایه ریخته شده است را دیدم. یک بسته پلاستیکی هم روی آن تپه نخاله‌ها بود که برایم آشنا می‌آمد.  

سپس ادامه داد: یادش بخیر. تا همین چندی پیش این خانه، بیت شهید بود. چه سال‌هایی که منِ مادر شهید با همسایه‌مان که او هم مادر شهید بود می‌نشستیم و با هم درد دل می‌کردیم؛ چه راز‌هایی که به هم می‌گفتیم و چه خاطراتی که از فرزندانمان مرور می‌کردیم. روزگار کار خودش را می‌کرد و منتظر ما نماند. آن مادر به دیدار پسر شهیدش رفت و پدر هم به دنبال اورفت.

آن مادر عزیز آهی کشید و گفت: خانه ماند برای ورثه؛ فرزندان هم خانه را فروختند و هر کدام سهم الارث خود را گرفتند. صاحب جدید خانه هم مشغول نظافت و بیرون انداختن زباله‌ها و لوازم اضافی آن خانه بود.     

بعد دوباره برگشت به قضیه نخاله ­ها و گفت: وقتی به آن بسته بیشتر دقت کردم ناخودآگاه و بی‌اختیار رفتم جلو، چادرم را محکم با دندانم گرفتم، اطرافم را نگاه کردم که کسی مرا نبیند. بعد هم به سرعت بسته پلاستیکی را از روی زباله‌ها برداشتم و گذاشتم زیر چادرم و دوباره برگشتم به سمت خانه. کلید را انداختم و در را باز کردم. روی لبه ایوان کوچک خانه نشستم. چادرم را روی شانه‌ام انداختم و کلید را دوباره به گوشه چارقدم گره زدم که گم نشود. بسته را که باز کردم از دیدن محتوای بسته اشک در چشمانم حلقه زد. حدسم درست بود؛ وسایل پسر شهید همسایه بود. حالا و در روزگار بی مادری آن لباس‌ها و وسایل شهید جز نخاله‌های ساختمانی شده بود و باید دور انداخته می‌شد.

مگر می‌شد از ذهنم پاک بشود چه روز‌ها و شب‌ها که آن مادر لباس‌های پسر شهیدش را ورانداز می‌کرد، چند بار بعد از شهادت پسرش لباس‌های او را شست و اتو کرد و تا کرد و دوباره در آن پلاستیک گذاشت.

این همان واقعیت زندگی و دنیا بود. مقاومت فایده‌ای نداشت و باید می‌پذیرفتم. اصلاً به کلی کارم را فراموش کردم. بسته را گره زدم و رفتم سراغ وسایل فرزند شهید خودم و آن را آوردم در ایوان و کنار وسایل پسر شهید همسایه‌مان گذاشتم.

مادر با دست به پسرش اشاره کرد و گفت: ایشان را صدا زدم و گفتم بیا که باید جایی برویم. پسرم سریع حاضر شد. به او گفتم: مادر بیا این دو پلاستیک را هم بگذار توی ماشین. سؤال هم از من نپرس تا به موقعش همه‌چیز را می‌فهمی.  

الآن هم که پیش شماییم. بعد هم با انگشت اشاره وسایل را نشان داد: این بسته وسایل پسر شهید همسایه هست. این‌یکی هم وسایل پسر شهید خودم؛ تحویل شما باشد.

بعد هم بغضش را قورت داد و گفت: زندگی است دیگر. چرا کاری را که الآن تا زنده هستم و می‌توانم خودم انجام دهم را از بچه‌هایم بخواهم یا در وصیت‌نامه‌ام بنویسم؟ اصلاً از کجا معلوم آنها به وصیت من عمل کنند؟ و من هاج و واج و متحیر،  حرف‌های مادر که تمام شد به پسرش اشاره کرد و گفت: مادر جان، کار من تمام شد. بلند شو برویم؛ و من هنوز گیج و منگ؛ دهانم خشک شده بود. فقط چای تعارف کردم.   

نه مادر کار دارم. باید به خانه برگردم. ولی تو را به خدای همین شهدا قسم می‌دهم حواست به این وسایل باشد. هر وقت هم صلاح دانستید آنها را جایی بگذارید که مردم هم ببینند.

تمام این خاطره را گفتم که بگویم: اگرچه خیلی دیر شده، ولی گر از دستمان برمی‌آید کاری کنیم دیرتر نشود.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار