به گزارش گروه فرهنگ دفاعپرس، «فخرالسادات موسوی» همسر شهید «سید علاءالدین موسوی» دوست و برادر زن شهید «جمال سقطچی» و سردار محمدتقی اوصانلو همرزم شهید میهمانان کوروش سلیمانی در برنامه «کتاب یک» از شبکه یک بودند.
خانم موسوی هیچوقت فکر نمیکرد که با شهید احمد یوسفی ازدواج کند؛ به دلیل ارتباط استاد و شاگردی، اختلاف سنی آنها و قصد ادامه تحصیلش. اما فخرالسادات خانم میگوید: من برای رشدم با شهید ازدواج کردم.
همسر شهید موسوی اهل مطالعه بود و از طریق برادرش با فعالیتهای مبارزاتی آشنا شد؛ کتابهایی مانند اصول و مفاهیم ژئوپلیتیک، پاپیون، آثار اوریانا فالاچی، دکتر علی شریعتی، آیتالله دستغیب و مطهری را میخواند که خیلی از افراد همسنش اصلا سمت آنها نمیرفتند. برادرش اهل مطالعه بود و به شدت این ویژگیاش بر او تاثیر گذاشته بود و حتی برایش کتاب نیز میآورد.
وی اظهار میکند: در زمان انقلاب احساس کردم که نیاز روحی به مبارزه دارم و وارد فعالیتهای مبارزاتی شدم؛ چون مسائلی را در جامعه شاهنشاهی میدیدم و حس میکردم که مردم ایران لیاقت بیشتری دارند.
پدرش نظامی بود و او از همان بچگی گرایش به فعالیتهای نظامی داشت و در مسجد امیرالمؤمنین (ع) فعالیت میکرد. بسیج زنجان اعلام کرده بود که از تمام مسجدها نیرویی را به بسیج معرفی کنند تا آموزش ببیند که از مسجد امیرالمومنین نیز خانم موسوی معرفی شد.
همسر شهید موسوی دورههایی زیر نظر شهیدان اصغر محمدیان، قامت بیات و احمد یوسفى گذراند و در این دورهها بود که با شهید آشنا شد. او خاطرهای تعریف میکند که توسط شهید یوسفی توبیخ شده است؛ ماجرا از این قرار است که خانم موسوی یک روز یک نارنجک جنگی با خود به سرکلاس میبرد. شاگردانش میپرسند اگر پین را دربیاوریم چه میشود که او میگوید اگر پین را دوباره سرجایش بگذارید، هیچ اتفاقی نمیافتد.
خانم موسوی پین را درمیآورد، اما پین کج میشود و به پنجره پشت سرش نگاه میکند و با خود میگوید اگر نتوانم پین را جا بزنم، آن را از پنجره پرت میکنم. یکی از بچهها را میفرستد تا یک سنگ بیاورد و پین را صاف کنند و ماجرا به خیر و خوشی تمام میشود، اما این موضوع به بسیج میرسد و به بسیج میرود که شهید یوسفی را آنجا میبیند و توبیخ میشود.
فخرالسادات خانم در مورد ازدواجش با شهید یوسفی میگوید: «پدرم موافق ازدواج ما نبود؛ چون خودش نظامی بود و میدانست زندگی با یک نظامی چه مشکلاتی دارد و در زمان خواستگاری هم به من میگویند که تو حتی در خانه یک بشقاب هم نشستهای حالا چجوری میخواهی زندگی یک نظامی را بگردانی که همسرم جواب میدهد حتی سربازان هم در سربازی یقلوی خودشان را میشویند!
در نهایت شرایط به گونهای رقم میخورد که خانواده رضایت میدهند و ما ازدواج میکنیم، اما زندگی ما مثل افراد عادی نبود و بلافاصله بعد از ازدواج درگیر وقایع انقلاب شدیم. از نظر همسر شهید او متشرع و بسیار روشنفکر بود و مانعی برای کارش نبود؛ فخرالسادت خانم درباره این موضوع میگوید: بحث نظامیگری و حضور خانمها در سپاه در شهری مانند زنجان به مذاق یک سری از افراد خوش نمیآمد، اما شهید مانع از فعالیت من نشدند و حتی ماموریتی نیز به من محول کردند تا از خانواده مدیر آموزش و پرورش که متفقین آن را تهدید کرده بودند، برای یک شب محافظت کنم.
همسر شهید موسوی تعریف میکند: یک بار خوابش را دیدم و به او گفتم فکر نکردی که وقتی میروی سر من و دو فرزندت چه میآید که در جواب شهید به او میگوید من هیچ جا نرفتهام و یادت نیست روزی که با علی بودی و داشتی تصادف میکردی، چه شد؟ من جلوی تصادف شما را گرفتم.
کوروش سلیمانی از خانم موسوی دلیل نامگذاری کتاب را میپرسد که همسر شهید اظهار میکند: ما در پاییز ازدواج کردیم، احمد آقا در پاییز شهید شد و بیشتر اتفاقات زندگی ما در پاییز افتاد و گاهی برای شهید هم شعر میخواندم و برای همین اسم کتاب «پاییز آمد» شد.
او خاطره شیرینی از شهید تعریف میکند: شهید در محیط کار آدمی به شدت جدی بود، اما در خانه بسیار شوخ بود؛ ما در خانه تلویزیون نداشتیم و فاصله کمی با خانه پدریام داشتیم و ساعت ۵ کارتون پخش میشد که یک روز به احمد آقا گفتم «بریم خانه مادرم اینا کارتون ببینیم که خندید و گفت ما زن نگرفتیم که بچه گرفتیم.»
یک روز با تلویزیون به خانه آمد و آن را مستقر کردیم و نشستیم برای ناهار خوردن که احمد آقا گفت «تلویزیون خریدم که دیگه نری خونه این و اون کارتون ببینی» همان لحظه تلویزیون را روشن کردیم و خبر ترور آقای خامنهای پخش شد که با دست بر سرش زد و خیلی ناراحت شدیم.
سید علاءالدین موسوی دوست و برادرزن شهید نیز در مورد ازدواج خواهرش و شهید میگوید: «مادر و پدر بنابر دلایلی راضی به این ازدواج نبودند؛ من گفتم شما برای ازدواج دو خواهر دیگرم رضایت دادید حالا بگذارید من از این حق برای ازدواج خواهرم استفاده کنم.
از آنجایی که مادر و پدر علاقه زیادی به مرجع تقلید خود داشتن و کتاب توضیحالمسائل را آورده و نیت کردم و یک صفحه را باز کردم و کلمه «خوب» را که دیدم توانستم مادر و پدر را برای این ازدواج راضی کنم»
دوست و بردارزن شهید بسیار اهل مطالعه است و از نظر خانوادهاش نسبت به مسائل جامعه و شناخت آن یک قدم نزدیکتر بود و خواهرش به همین دلیل اعتماد زیادی به او داشت و از این جهت خیالش راحت بود.
جمال سقطچی همرزم شهید در مورد آشنایی و ویژگیهای شخصیتی او میگوید: قبل از تشکیل سپاه احمد آقا مجموعهای به نام پاسگاه پاسداران انقلاب اسلامی که حدودا ۱۰، ۱۵ نفره بود داشتند و از آنجایی که امام دستور تجمیع گروهها در سپاه را داده بودند، از شورا با ایشان تماس گرفتیم که نظرشان را جویا شویم و با کمال تواضع به دلیل عشق به انقلاب و امام، پیشنهاد تجمیع را قبول کرد.
اولین عملیات مشترک ما با احمد آقا به محاصره شهید مصطفی چمران در پاوه برمیگردند. در یکی از شبهای محرم در مسجد پاسداران فردی از تبریز آمد و با احمد آقا که بنیانگذار مجلس بود، صحبت کرد و متوجه حالت غیرعادیای شدیم. این فرد از طرف شهید چمران آمده بود و گفت که بچههای چمران در پاوه محاصره شدهاند و نیاز به کمک داریم.
سپس احمد آقا در مسجد برای تمامی افراد حاضر صحبت کردند و گفتند که شهید چمران در پاوه به کمک ما نیاز دارد و وظیفه ماست که برای کمک به آنها آماده شویم. ساعت ۲ بعدازظهر روز بعد امام پیام تاریخی خود مبنی بر اعزام تمامی نیروهای نظامی و غیرنظامی به سمت کردستان را دادند و احمد آقا با حدود ۲۰ نفر از نیروهای سپاه اولین گروه از زنجان بود که به سمت کردستان رفت.
دموکراتها مهاباد را گرفته بودند و نزدیک بود که سقز نیز دست آنها بیفتد که احمد آقا با ترکیبی از نیروهای سپاه و ارتش سقز را آزاد کردند و بعد قائله جنگ شروع شد.
سردار محمدتقی اوصانلو همرزم شهید نیز از علاقه شدید او برای رفتن به جنگ صحبت کرد و آموزش و ترغیب مردم برای حضور در جنگ و ادامه داد: خود شهید نیز با لباس رزم و تجهیزات بر دوش همراه مردم راهی جبهه میشد و در اکثر عملیاتها خودش حضور داشت و نهایتا در لشکر ۱۷ علیابنابیطالب (ع) ماندنی و معاون اجرایی ستاد لشکر شد.
روحیه شهید یوسفی نشان میداد که فرد نظامی چگونه میتواند با خانواده خودش خوب باشد، فرهنگی خوبی باشد، نویسنده خوبی داشت و بصیرت خوبی داشته باشد.
سردار اوصانلو در مورد شهادت احمد آقا نیز میگوید: ۲۰ روز مانده به عملیات والفجر ۴ شهید احمد یوسفی همراه با شهید کمال جاننثار برای آماده کردن جاده و نقشهبرداری راهی لاری بانه شدند که هنوز دست دشمن بود و دشمن آنها را دید و آنها زیر آتش توپخانه ماندند. دستهای شهید قطع و به نحوی آویزان شده بود.
انتهای پیام/ 118