قابلمه ای که کلاهخود جنگی شد

آسمان شهر آبادان از میگ های عراقی خالی نمی شد. آنها تأسیسات صنعتی و مخازن نفتی و مراکز نظامی را همزمان زیر آتش گرفته بودند. با میگ جنگی، مردم بی دفاع را دنبال می کردند. آقا دستم را توی دستش گرفته بود. با سرعت از این کوچه به آن کوچه می دویدیم اما نمی دانستیم به کدام کوچه و خیابان پناه ببریم و سنگر بگیریم. حتی سنگر ملکه ی بابا هم ناامن شده بود.
کد خبر: ۶۹۴۶۵
تاریخ انتشار: ۱۸ بهمن ۱۳۹۴ - ۱۰:۱۶ - 07February 2016

قابلمه ای که کلاهخود جنگی شد

به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، یک روز دیگر گذشته بود. حال آبادان روز به روز بدتر می شد. دود غلیظ ناشی از سوختن تانکرهای عظیم نفتی، این سرمایه ی ملی، تمام شهر را فرا گرفته بود.

هرکس که در مسجد کار می کرد عزیزی هم در جبهه داشت که از حال و روزش بی خبر بود. آژیر حمله ی هوایی که موزیک متن روزهای زندگی ما شده بود هر روز شدیدتر می شد و ریتم یکنواخت و طولانی ش آزارمان می داد. اضطراب و دلواپسی، احساس دائمی بود که از ما جدا نمی شد.

خواهران متأهل  با دیدن برادرهایی که از جبهه برای بردن غذا می آمدند سراسیمه و مضطرب حال همسران شان را جویا می شدند و بعضی وقت ها به جای خبر سلامتی، خبر شهادت همسران شان به آنها می رسید.

صحنه ها بسیار غم انگیز و ناراحت کننده بود اما بردباری خواهران در برابر حوادث و اخباری که از جبهه می آمد ستودنی بود. باورم نمی شد ظرفیت آدمی تا به این پایه باشد که خبر مرگ عزیزش را بشنود و دم نزند و ضجه نکند. جنگ، تلخ و طاقت فرسا بود.

در مسجد با خواهر دشتی مشغول گفت و گو بودم. به او گفتم: از وقتی اردوی منظریه ی تهران رفتم خیلی وزن کم کردم. فکر کنم وزنم به زیر چهل کیلو رسیده. شلوارم توی دست و پام گیر می کنه، دنبال یه سنجاق قفلی به این در و اون در می زنم.

زندگی خصوصی تعطیل شده بود. همه چیز از روال طبیعی اش خارج شده بود. به ندرت می توانستم به خانه بروم و خبر بگیرم. منتظر فرصتی بودم که به خانه بروم و سر و گوشی آب بدهم و احوال آقا و بچه ها را بگیرم و یک سنجاق قفلی هم بردارم و به قولی که سلمان و آقا داده بودم عمل کنم.

روی یک تکه کاغذ نوشتم «من زنده ام» و راهی خانه شدم. آقا هر چند وقت یک بار به خانه سر می زد. چند تا مرغ داشتیم که تخم دو زرده می گذاشتند. تخم مرغ ها را جمع می کرد و به بیمارستان O.P.D که محل کارش بود می برد و به مجروح ها شیر و تخم مرغ دو زرده می داد که تقویت شوند و زودتر بهبود پیدا کنند.

بین راه بودم که از رادیوی جیبی که همیشه به گوشم چسبیده بود آژیر وضعیت قرمز اعلام شد و به دنبال آن صدایی نزدیک تر و مهیب تر از همیشه زمین را شکافت. همه در حالی که فرض زمین شده بودیم گوش ها را گرفته و سرها را توی سینه جمع کرده بودیم. بعد از قطع ضدهوایی و فرار میگ ها دودی سفیدرنگ در مسیر کوچه ی ما به هوا برخاست. شتابان و سراسیمه به سمت خانه دویدم. هر چه می دویدم خانه دورتر می شد.

پاهایم کرخت شده بود. چشم هایم را فشار می دادم تا خانه ببینم اما دیگر خانه ای در کار نبود. خانه نه در داشت و نه دیوار. حیاط خانه به گودالی بزرگ تبدیل شده بود. بوی مرگ تمام کوچه را پر کرده بود. دهنم گس شده بود. حتی آب دهانم را به زور قورت می دادم.

خانه ی پری هم کاملاً ویران شده بود.

صدای آقا مرا از آن وضع نجات داد. آقا در گوشه ای از آشپزخانه سنگر گرفته بود. باور نمی کردم. او را بغل کردم و گفتم: آقا تو سالمی، جاییت ترکش نخورده؟

خودش هم باورش نمی شد. فکر می کرد حتماً ترکش خورده اما بدنش داغ است و متوجه نیست. تمام در و دیوار و کمد و یخچال سوراخ سوراخ شده بود. دیوار حیاط ریخته بود. به سرش دست زدم. خیس بود. با نگرانی به دست هایم نگاه کردم؛ خوشبختانه کف صابون بود. سر و صورتش را که پر از گرد و خاک و کف صابون بود می بوسیدم و خدا را شکر می کردم.

با عصبانیت گفت: خدا خیر داده ها هواپیماها می آن و بمبارون می کنن و برمی گردن،تازه صدای آژیر قرمزشون بلند می شه! حمام بودم، شامپو به سرم زدم و رفتم زیر دوش که دیدم آب تانکر تموم شد. لباس پوشیدم و یه قابلمه برداشتم که از باغ آب بگیرم و سرم رو بشورم که صدای هواپیماها رو شنیدم. قابلمه رو گذاشتم رو سرم گوشه ای نشستم.

دو ترکش جانانه به ته قابلمه اصابت کرده بود و مانع از این شده بود که ترکش ها به سر آقا بخورد. ترکش از یک طرف قابلمه وارد و از طرف دیگر آن خارج شده بود. ضربه به حدی بود که قابلمه را به گوشه ای پرتاب کرده بود. آقا قابلمه را برداشت و نگاهی به دور و برش کرد و گفت: جل الخالق! راست می گن که مرگ دست خداس. نگاه کن!

فلک در آسمان سنگ می تراشد

ندانم شیشه ی عمر که باشد


حمام کاملاً تخریب شده بود. داخل باغ کنار فلکه ی آب هم که محل اصلی بمباران بود، ویران شده بود. هراسان دست مرا گرفت و گفت: باید فوراً از اینجا دور بشیم چون ده دقیقه ی دیگه به هوای اینکه مردم در اینجا جمع می شن، دوباره اینجا رو می زنن.

آسمان شهر آبادان از میگ های عراقی خالی نمی شد. آنها تأسیسات صنعتی و مخازن نفتی و مراکز نظامی را همزمان زیر آتش گرفته بودند. با میگ جنگی، مردم بی دفاع را دنبال می کردند. آقا دستم را توی دستش گرفته بود. با سرعت از این کوچه به آن کوچه می دویدیم اما نمی دانستیم به کدام کوچه و خیابان پناه ببریم و سنگر بگیریم. حتی سنگر ملکه ی بابا هم ناامن شده بود.

یک دستم در دست آقا و یک دستم به شلوارم بود. یادم آمد که اصلاً آمده بودم سنجاق قفلی بردارم. هرچه التماس کردم که به خانه برگردیم، من یک کار مهم دارم، آقا قبول نمی کرد و می گفت: تا نفس داری بدو.

گفتم: آقا کارم واجبه.

آقا گفت: ولی الان احتیاط واجب تره. خونه و این محل زیر آتیش عراقیاس.

گوشه ای دست در دست هم چمباتمه زده بودیم.

آقا با بغض گفت: دیشب یه ساعت بیشتر نتونستم بخوابم. توی این یه ساعت خواب دیدم، نگین انگشتر شرف الشمسم رو گم کردم و هر چی می گردم پیداش نمی کنم. با خودم گفتم استغفرالله مگه زمین دهن باز کرده، آخه آدم تو خونه ی خودش چیزی رو گم کنه و پیدا نشه. اگه کارت مهم نیست نریم.

گفتم: اما من کارم خیلی مهمه.

خلاصه با التماس و اصرار دوباره بدون اینکه لحظه ای دست هایش را از دستم جدا کند، به خانه رفتیم. یاد فایزخوانی حزین آقا با شعر «بی من مرو» افتادم. انگار آقا دست هایم را به دست هایش زنجیر کرده بود. پاورچین پاورچین از کنار دیوارهای آوار شده به سمت خانه ای که زخمش تازه بود راه افتادیم.

نمی دانستم توی این خانه ی زحمی بی در و دیوار چه چیزی را از کجا پیدا کنم اما گوشه ی اتاق پتوهای مهمانخانه را دیدم که مادرم ملافه هایشان را همیشه سنجاق می کرد. گرد و خاکی شده بودند و ترکش خمپاره ها، تکه پاره و سوراخ شان کرده بود اما هنوز هم گویی در انتظار میهمان بودند. بلافاصله یکی از آن سنجاق های بزرگ را درآوردم.

آقا باز هم عصبانی شد و گفت: کار مهم تو همین بود؟ تو جونت به اندازه ی یه سنجاق قفلی هم ارزش نداره؟ آخه این چه چیز با ارزشیه که ما رو به خاطرش برگردوندی؟

به در و دیوار خراب شده ی خانه، به اثاثیه اش نگاه می کردم. انگار با خانه ای که سرپناه و تکیه گاه و یادگار خاطرات کودکی ام بود کاملاً بیگانه شده بودم. دلتنگی عجیبی به سراغم آمده بود. می خواستم بنشینم توی خانه که داد وفریاد آقا بلند شد: به این سنجاق قفلی ات محکم بچسب. محکم نگهش دار! آخه این از جونت عزیزتره دیگه!

بین راه یاد قولی که به سلمان داده بودم افتادم. نامه ی سوم هنوز توی جیبم بود اما راستش دیگر پنجره ای نبود که نامه را به آن بچسبانم و به قولم عمل کنم.

گفتم: آقا مگه همین الان ندیدی خدا چطور تو رو از حمام بیرون آورد و یه کلاه آهنی سرت گذاشت و جایی که بودی و جایی که می خواستی بری، با خاک یکی شد و تو رو وسط اونا نگه داشت.

آقا گفت: ولی جان آقا، همیشه این طوری نیست. بعضی وقتا خدا تورو از آشپزخونه می بره تو حمام، اونجا نفله می شی.

گفتم: پس با این حساب، باید تسلیم خواست خدا باشیم. اینجا هر کسی تقدیری داره، تا قسمت ما چی باشه.

برگرفته از کتاب "من زنده ام” خاطرات بانوی آزاده معصومه آباد /سایت جامع آزادگان

نظر شما
پربیننده ها