شهید ابوالقاسم نبی زاده از لشکر ۴۱ ثارالله/شهادت ۲۰ بهمن ۶۴ عملیات والفجر ۸

به جای حوری، ترکش می دهند/ افسوس میخورم که نتوانستم مولایم را راضی کنم

آخرین دست نوشته‌ی شهید، لحظاتی قبل از عملیات والفجر ۸، ساعت ۱۲ ظهر،۲۰ بهمن ۶۴: درقلبم حالتی است که قبلاً ازخدا آن حالت را می‌خواستم. حتی چند روز، روزه هم برایش نذر کرده بودم.
کد خبر: ۶۹۷۴۹
تاریخ انتشار: ۲۰ بهمن ۱۳۹۴ - ۱۱:۱۸ - 09February 2016

به جای حوری، ترکش می دهند/  افسوس میخورم که نتوانستم مولایم را راضی کنم

به گزارش دفاع پرس از کرمان، شهید ابوالقاسم نبی زاده در سال ۱۳۴۲ درروستای جوشان از توابع بخش گلباف، به دنیا آمد. ابوالقاسم سال ۱۳۶۱ وارد حوزه علمیه قم شد و یکی از نخبگان حوزه بود. در زمان جنگ تحمیلی عازم جبهه شد و در تاریخ ۲۰ بهمن ۱۳۶۴ درعملیات والفجر ۸ در جبهه جنوب در فاو به درجهی رفیع شهادت که آرزوی دیرینهاش بود، نائل شد.

وقتی استاد اخلاق، صحبت میکرد، کلاه اورکتش را به سر میکشید واشک میریخت

وارد بسیج شدیم و برای آموزش به پادگان بلال حبشی در تهران اعزام شدیم. در آن جا علاوه بر آموزش نظامی، استاد اخلاق هم داشتیم. وقتی استاد اخلاق، صحبت میکرد، ابوالقاسم نبی زاده کلاه اورکتش را به سر میکشید و گوش میداد و اشک میریخت. وقتی هم به آسایش گاه میآمدیم که استراحت کنیم، برای ایشان تازه اول راه برنامهی قرآن خواندن و مطالعهی کتاب و رساله بود.

جسم نبی زاده واقعاً از دست او در زحمت بود

جسم نبی زاده واقعاً از دست او در زحمت بود و آسایش نداشت این از نشانههای مؤمن است. سخنان و رفتار استاد اخلاق در این کلاسها، به قدری روی او اثر گذاشت که پیشنهاد داد به حوزهی علمیه برویم و درس طلبگی بخوانیم.

ابوالقاسم از هوش سرشاری برخوردار بود

دوست شهید: ابوالقاسم از هوش سرشاری برخوردار بود. وقتی که به مدت یک ماه یا بیشتر به جبهه  میرفت، هنگام برگشت به حوزه، یک شبه مطالعه، و عقب ماندگیهای درسی را جبران میکرد.

ابوالقاسم، اشکِ چشمِ روانی داشت

حال و هوای خاصی داشت. مثلاً کنار سفرهی صبحانه به یک باره اشکهایش جاری میشد و پس از اصرار فراوان برای بیان علت دلتنگی و نارحتی اش؛ میگفت: چرا من نباید امام زمانم را ببینم؟! وقتی هم دعای کمیل میخواند از اول تا آخر اشک میریخت. ابوالقاسم، اشکِ چشمِ روانی داشت.

 حاضریم همه به جبهه برویم و شهید بشویم، اما ابوالقاسم بماند

ابوالقاسم خیلی مخلص، باهوش، باتقوا و با معنویت بود. دوستانش میگفتند: حاضریم همه به جبهه برویم و شهید بشویم، اما ابوالقاسم بماند و به اسلام خدمت کند. برای او آیندهی بسیار درخشان تصوری شد. وقتی به او اصرار میکردند که جبهه نرود، میگفت: امروز اسلام در خطر است. باید آن را حفظ کنیم. اگر اسلام نباشد، ماندن و درس خواندن ما هم بی فایده است و به این ترتیب راهی جبهه میشد.

خودش را نصیحت و محاکمه میکرد و از خودش حساب میکشید

دفترچهای داشت که مطالب آن طراوشات ذهنی خودش بود. در این دفترچه هر شب خود را مورد عتاب قرار داده و بابت این که چرا فلان کار را برای رضای خدا انجام نداده؟ چرا طبق فلان دستور پیامبر صلی الله علیه وآله رفتار نکرده؟ خودش را نصیحت و محاکمه میکرد و از خودش حساب میکشید. به دوستان سفارش کرده بود اگر عیب و ایرادی در اخلاق و رفتار من دیدید، حتماً به من تذکر دهید. دوستان را مدیون کرده بود که این کار را بکنند.

ما حوری میخواستیم، ترکش بهمون دادند

درعملیات خیبر ترکش خورده بود و یک دست و یک پایش مجروح بود. میگفت: ما حوری میخواستیم، ترکش بهمون دادند.

مأموریت ما چیز دیگری است. آنها را به اسارت میگیریم

بعد از عملیات والفجر ۸ ایشان به اتفاق آفرند (طلبهی شهید رفسنجانی که بعدها در کربلای ۵ شهید شد)، در پاک سازی منطقه فعال بودند. هنگام پاک سازی متوجه میشوند که در یک سنگر عراقی، تعدادی عراقی زنده هستند. آفرند پیشنهاد داده بود که با انداختن نارنجک به داخل سنگر، آنها را به هلاکت برسانند. اما نبی زاده میگوید مأموریت ما چیز دیگری است. آنها را به اسارت میگیریم. وارد سنگر میشود و سه نفر را به اسارت میگیرد. ظاهراً یک نفر باقی مانده که از پشت، نبی زاده را به رگبار میبندد و به شهادت میرساند.

باید به جبهه بروی و از جبهه به اینجا بیایی

بعد از شهادتش، یک شب پدرش خواب میبیند که قبر ابوالقاسم شکافته میشود و یک سید نورانی با یک شال سبز از قبر بیرون میآید و پشت سرش ابوالقاسم نیز از قبر خارج میشود و به سمت قبله میروند. پدر فریاد می زند: ابوالقاسم کجا میروی این آقا کیست؟ صبر کن من هم بیایم. ابوالقاسم در جواب پدر میگوید باید به جبهه بروی و از جبهه به اینجا بیایی. پدر ابوالقاسم که عیال وار هم بود، فردای آن روز عازم جبهه میشود.

لحظاتی قبل از شهادت

آخرین دست نوشتهی شهید، لحظاتی قبل از عملیات، ساعت ۱۲ ظهر روز ۶۴/۱۱/۲۰ تاسوعای حسینی: دوست دارم، حالتم را بیان کنم، اما نمیتوان گفت. درقلبم حالتی است که قبلاً از خدا آن حالت را میخواستم. حتی چند روز، روزه هم برایش نذر کرده بودم. عجب حالی است. قلبم همیشه درد میکند، و صاحب این قلبم همیشه به فکر خداست. ای کاش خداوند تبارک و تعالی آن را در لحظه مرگ برایم نگه میداشت، شاید با ایمان بمیرم. افسوس میخورم؛ این که نتوانستم، مولایم را راضی کنم، ولی اکنون افسوس، سودی ندارد، امیدوارم خداوند به فضل و کرمش آن آقا را از بندهی ناتوان و ضعیف راضی گرداند.

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار