خاطراتی از مبارزات سیاسی شهید حجت‌الاسلام‌والمسلمین سید عباس موسوی قوچانی از زبان همسرش:

من یک همسر چریک می‌خواهم/ ماجرای ملاقات شهید با رئیس زندانش پس از انقلاب

معصومه ذبیحی گفت: "من یک همسر چریک می­ خواهم" اولین دیدار را شهید موسوی با این جمله آغاز کرد، درحالی‌که من حتی معنی چریک را هم نمی­ دانستم.
کد خبر: ۶۹۸۸۵
تاریخ انتشار: ۲۰ بهمن ۱۳۹۴ - ۱۶:۲۴ - 09February 2016

من یک همسر چریک می‌خواهم/ ماجرای ملاقات شهید با رئیس زندانش پس از انقلاب

به گزارش دفاع پرس از مشهد، رها ساختن زندگی آرام و بیدردسر و روی آوردن به زندگی پرمخاطره و مبارزه با طاغوت یکی از تحولاتی بود که خداوند در وجود زنها به وجود آورد. آن ترس و وحشتی که از طاغوت داشتند، از میان رفت و شجاعت و شهامت جای آن نشست. زنان مسلمان از چکمه پوشان و سرنیزههای گارد شاهنشاهی واهمهای به دل راه نمیدادند و از زخمی و کشته شدن نمیهراسیدند. امام راحل این تحول را اینگونه بیان میکنند:«(خداوند) قلبها را از آن وحشت بیرون آورد، از آن وحشتی که این رژیمها همه داشتند، از آن وحشت بیرون آورد و بهجای آن، تصمیم و شجاعت به ایشان داد. بهطوریکه زنها، بچهها و مردها، همه به مبارزه برخاستند. کی سابقه داشت که زن در مبارزه بیاید مقابل توپ و تانک بایستد؟ این یک تحول روحی بود که خدای تبارکوتعالی در این ملت تحول را ایجاد فرمود.»

سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی انگیزهای شد تا به بخشی از خاطرات معصومه ذبیحی همسر شهید حجتالاسلاموالمسلمین سید عباس موسوی قوچانی که دربرگیرنده صفحاتی از مبارزات و فعالیتهای سیاسی قبل از انقلاب است اشارهای داشته باشیم.

نقطه آغاز

"من یک همسر چریک میخواهم" اولین دیدار را شهید موسوی با این جمله آغاز کرد، درحالیکه من حتی معنی چریک را هم نمیدانستم. این تنها بخشی از سرآغاز زندگی شهید موسوی با دختری هفدهساله است که نذر سید بود. خواستگاران زیادی آمده بودند و رفته بودند، اما سر آخر نشسته بود پای سفره عقد شاگرد پدر.

وقتی از او پرسیده میشود قبل از ازدواج شهید را دیده بودید؟ میخندد و میگوید آن زمان که مثل حالا نبود، اندرونی داشتیم، پدرم نیز عالم بود و جوانها بعد از ازدواج تازه هم را میدیدند.

این واقعه بزرگ رخ داده بود و شهید حالا با همراهی همسری که میخواست برایش خانم خانه و چریک باشد، عهدی برای زندگی بسته بود.

اولین دستگیری ساواک

اولین فرزندمان به دنیا آمد. بااینکه هنوز اول زندگی بود اما دلبستگی و مهر عجیبی نسبت به سید داشتم.

در جریان همین مبارزهها بود. یکی از دوستان سید عباس را دستگیر کرده بودند و تا سر حد مرگ شکنجه داده بودند، طوری که بدنشان نیلیرنگ شده بود؛ تاب نیاورده و اعتراف کرده بود که اعلامیهها متعلق به آقای موسوی است. من خانه پدرم بودم. آقا آمدند آنجا و گفتند سریع بروید خانه و تمام مدارک و اعلامیهها را خارج کنید. خودم را رساندم خانه. تمام اعلامیهها را برداشتم. ساواکیها به کتابفروشی برادرم رفته و خواسته بودند تا خانه شوهر خواهرش را نشان بدهد. قبل از خروجم از خانه، آنها سر رسیدند، بچه را بغل گرفته و ترس وجودم را برداشته بود. می­ترسیدم  برای آقا مشکلی به وجود بیاورند. آن روزها هنوز اول راه مبارزه بود.

همه خانه و زندگی را زیرورو کردند. ما را هم اجازه نمیدادند از منزل خارج بشویم. مادرم آمدند. خود آقای موسوی آمدند، وقتی آمدند و ساواکیها میخواستند او را ببرند اشکم ریخت. هیچوقت فراموش نمیکنم. به من گفتند چرا اشک میریزی؟ چرا ضعف نشان میدهی؟ چیزی نشده که، کاری نمیخواهند بکنند. شهید موسوی را بردند و گفتند که زود برمی گردانیم

خدا را شکر چیزی پیدا نکردند. یک کارت تبریک عربی بود که خانواده مادرم برایم فرستاده بودند. روی همان حساس شدند و آنهم رفع شد. رساله امام را هم ندیدند.

شب برادرم را فرستادم تا خبری بیاورد، او را هم گرفتند. جو آن زمان طوری بود که کسی حتی جرأت پیگیر شدن هم نداشت.
رهبری عزیز، بعد شهادت از خاطرات زندان میگفتند: " شهید را هر روز تا سر حد مرگ سه نوبت شکنجه میدادند یکبار به بهانه اینکه میخواهند تیمم کنند و خاک آنجا نجس است از بالای پنجره ایشان را دیدم. از من به عربی پرسیدند اگر کشته بشوم شهیدم!؟ و من گفتم ان­شاالله که کشته نمیشوی اما اگر کشته هم بشوی بله شهیدی. بعد از آن شهید دیگر آرام شد. آن دفعه، شهید بعد از دو ماه تحمل شکنجه آزاد شد.

مبارزات جان گرفته بود

آن روزها شهید قوچانی با دوستانِ مبارزشان  جدیتر مبارزات را دنبال میکردند. میرفتند ییلاق و آنجا جلسه میگرفتند. رهبری میگفتند همیشه سختترین کار را شهید  موسوی قوچانی بر عهده میگرفت. اولین قدم را ایشان برمیداشت. دوستان به خانه ما هم رفتوآمد داشتند. گاهی جلسات در خانه ما برگزار میشد. من هم کمکم وارد مبارزات شدم. میگفتند همه کارها از دست ما آقایان برنمیآید، باید خانمها هم کمک کنند.

بااینکه زیاد اهل خرید و بازار نبودم، اما گاهی به بهانه سبزی خریدن یا خریدهای دیگر اعلامیه جابهجا میکردم.

حتی یکبار خاطرم هست همسر یکی از مبارزان را میخواستند دستگیر کنند. من رفتم دنبالش که او را به منزل بیاورم، اما  ساواک سر رسید و من فرار کردم و موفق نشدند من را دستگیر کنند.

در خفقان آن روزها درست زمانی که هیچکسی حتی جرأت صحبت هم نداشت، آقای موسوی یکدم پیگیر بودند. هر جا که میرفتیم سخنرانی میکردند.

میرفتیم قم با اسم مستعار کتاب چاپ میکردند. همیشه منبر میرفتند و در همین زمان بود که مبارزات در مرحله جدید و خیلی جدیتر پیش میرفت.

آغاز نبودنها...

 دو سال شهید قوچانی را دستگیر کردند. آن روزها سخت میگذشت، اما خدا بود.  سه تا بچه کوچک داشتم و تنها در خانه خودمان. همیشه آقا را از پای منبر میگرفتند، ولی این بار با همیشه فرق داشت.  این بار آمدند خانه و سید عباس را دستگیر کردند.

شناسایی خانه ما سبب شده بود تا دیگرکسی حتی جرأت نکند آنجا بیاید. روزهای سختی بود. سه روز در هفته اجازه میدادند برویم ملاقات.

ماه رمضان، گرما، بچه کوچک و مسیر بد زندان، همه و همه دستبهدست هم میدادند تا آدم را از پا در بیاورند. لطف خدا بود که آن روزها ایستادگی میکردم

یکبار برای عید نوروز اجازه دادند که شهید قوچانی بچهها را ببینند. بچهها را آماده کردم که ببرم دیدن پدرشان. نزدیک زندان بودیم که ماشینی به یکی از بچهها زد. خدا را شکر خطر رفع شد.

 هفته بعد که رفتم دیدم شهید سید عباس گفتند: صبور باش، خدا امانتی داده و حالا گرفته است. پرسیدم چرا اینها را میگویید؟ گفتند: مگر پسرم کشته نشده!؟ ساواکیها حتی دست به شکنجههای روحی هم میزدند. به آقا گفته بودند که فرزندتان کشتهشده است. 

در زندان هم او به فعالیتهایش ادامه میداد. روی منافقین تأثیر میگذاشتند تا راه غلط را ادامه ندهند. 

یکبار برای آقاترشی برده بودم زندان. نگهبان اجازه نداد آنها را به آقا برسانم. زن جوانی بود و بسیار زیبا و شیک. اشکم ریخت. رفتم به آقا گفتم اجازه ندادند ترشی را به شما برسانم. به من گفت چرا برای ترشی گریه میکنی؟! تو باید برای آن زن گریه کنی. برای عاقبت بدش. برای اینکه در راه غلط است. نعمت سمت ماست. ما خدا را داریم. سالها بعد همان نگهبان معتاد شد و از بین رفت. آن موقع یاد حرف آن روز شهید افتادم...

این دو سال هم گذشت. امیدوار بودیم و به راه حقمان ایمان داشتیم. میدانستیم یک روزی جمهوری اسلامی به پا میشود. به باورهایمان یقین داشتیم.

آبان سال 56 زمان آزادی شهید موسوی بود؛ اما اینقدر در زندان فعالیت داشت که اجازه آزادیش را نمیدادند. یک روز آنجا تحصن کردم تا ایشان را آزاد کردند.

آن واقعه بزرگ...

امام پاریس بودند. همه زندگیمان شده بود مبارزه مبارزه مبارزه. آن زمان کسی تلفن نداشت. سریع یک خط تلفن کشیدیم تا صحبتهای امام را فاکس کنند. خانه شده بود پایگاه. از خدمت به مبارزانی که هر روز خانه ما رفتوآمد داشتند لذت میبردم. طولی نکشید که امام آمدند تهران و آن واقعه بزرگ جان گرفت. آن روزها بهترین روزهایم بود. حس خوبی داشتیم. انگار همه سختیها با آمدن امام رنگباخته بود. امیدمان بیشتر از همیشه شده بود. میدانستیم راه پیش رو سخت است. اما دیگر عشق به انقلاب دلهایمان را از همیشه امیدوارتر میکرد .

بعد از انقلاب بود که شهید موسوی سمتهای مهمی را گرفت و سرش بینهایت شلوغ شد، جوری که حتی هر چند روز یکبار خانه میآمد. همه اهل خانه را آماده کرده بودند. میگفت اگر توفیق حق بود و شهید شدم، آماده باشید. با بچهها صحبت میکردند. همه انگار منتظر شهادت آقا بودند...

در ابتدای پیروزی انقلاب شهید موسوی مسئول محاکمه ساواکیها شده بودند. یکی از آنها هم رئیس زندانی بود که مدتی از حبسش را در آنجا گذرانده بود. میگفتند زمان شاه، یک روز زندانیان اعتصاب کرده بودند. رئیس زندان به آنها میگوید شما دو راه بیشتر ندارید یا میروید قبرستان یا تیمارستان. آن روزهای محاکمه وقتی با همان رئیس زندان روبرو شده بود، گفته بود: ببینید این هم راه سوم.. راه سوم همین بود پیروزی ما.

عبدالله انقلاب

با اینکه کم در خانه بودند اما وقتی خانه بودند و در حال انجام کار، هیچوقت محبت برایمان کم نگذاشتند. نه به ما بلکه همه مردم محله عاشقش بودند. هرکسی مشکلی داشت اولین خانهای را که میزدند در خانه ما را بود. میگفت خانه مال خداست و روزی هم مال بندگان خدا.

خاطرم هست شهید امام جماعت محله بود. یکبار بعد از نماز ساواک می­خواست سید عباس را دستگیر کند. مردم همه کف مسجد دراز کشیده بودند و گفته بودند تکتک ما را بکشید از روی جنازهمان رد بشوید بعد آقا را ببرید.

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار