خدا امانتش را گرفت
صبح روز اول آبان ماه، هنوز از خواب بیدار نشده بودیم که امام بالای سرمان آمدند و احمد را صدا کردند و گفتند: از خانه مصطفی تماس گرفته اند و کمک خواستهاند. برو ببین چه کار دارند، شاید معصومه خانم نیاز به کمک دارد. شب پیش معصومه خانم دل درد داشت و امام این را میدانستند. از این رو گمان کردند برای او مشکلی پیش آمده است.
احمد بی درنگ برخاست و به خانه داداش رفت. من نیز حسن را در آغوش گرفتم و او را به اتاق خانم بردم و کنار رختخواب خانم خواباندم و به سوی خانه حاج آقا مصطفی رفتم. هنگامیکه به آنجا رسیدم، اتومبیل کوچکی را دیدم که جلوی خانه ایستاده است. کوچه به اندازه ای باریک بود که هر اتومبیلی نمیتوانست در آن وارد شود. احمد را دیدم که گریان روی پله جلوی در ایستاده است. پرسیدم چه شده؟
با اضطراب و ناراحتی گفت: داداش! و دیگر چیزی نگفت و روانه بیمارستان شدند.
وارد خانه شدم. معصومه خانم و مریم گریه میکردند. پرسیدم: چی شده؟ معصومه خانم گفت: صبح هنگامیکه مشهدی صغری(خدمتکار خانه) مانند برنامه همه روزه برای داداش خاکشیر برده بود، میبیند که او روی صورت افتاده است. (عادت ایشان، این بود که هنگام مطالعه، چهارزانو مینشست و یک بالش روی پایش میگذاشت و روی کتاب خم میشد). صغری فکر کرده بود که حاج آقا نشسته است. یکی، دو بار صدا میکند و پاسخی نمیشنود. نزدیک میرود و متوجه میشود که صورت داداش کبود شده است. به سراغ من آمد و من هم به خانه امام خبر دادم.
در همین حال، ناگهان خانم را دیدیم که پریشان حال و گریان وارد خانه شدند. من تلاش کردم با زمینه سازی خبر را بدهم غافل از اینکه خانم پیش از ما، خبر دردناک را شنیده بودند و گفتند: من از خواب بیدار شد م و حسن را کنار هود دیدم. از آقا پرسیدم چه شده؟ چرا حسن اینجاخوابیده؟ آقا قضیه را گفتند.
من هم به سرعت خودم را به اینجا رساندم. هنگامیکه به در خانه رسیدم، دیدم یک اتومبیل حرکت کرد. من هم دنبال اتومبیل به بیمارستان رفتم. در آنجا از دربان خواستم اجازه دهد وارد شوم. از من پرسید: چکار داری؟ گفتم: من همراه بیماری هستم که اکنون آوردند. او هم با خونسردی پاسخ داد: او که مرده بود. من (همسر امام) با شنیدن این خبر، بی طاقت شدم. کنار پیاده رو نشستم و بی اختیار بر سرم زدم.
دربان پرسید: مگر چه نسبتی با تو دارد؟ گفتم: پسرم است. آن گاه دلش سوخت و گفت: خودت برو ببین چه خبر است. بدین گونه آن روز خانم خبر درگذشت حاج آقا مصطفی را برای ما آوردند.
بعدها شنیدم پزشکی که در بیمارستان ایشان را معاینه کرده گفته بود: کوچک ترین نشانه حیات در وی وجود ندارد. او پیشنهاد کالبد شکافی داده بود که البته انجام نشد. طولی نکشید که خبر در نجف منتشر شد و دوستان، یکی یکی به خانه داداش آمدند. من از نوجوانی از مرگ و بیماری افراد افسرده میشدم و حال روحی ام دگرگون میشد. به همین سبب به توصیه احمد در مراسم سوگواری شرکت نمیکردم. خانم و دیگران به من گفتند: به خانه نزد امام برگردم تا کمتر در آن فضای حزن انگیز حضور داشته باشم.
هنگامیکه به خانه برگشتم امام و افراد دفتر و جمعی از طلبه ها در حیاط نشسته بودند. از احمد پرسیدم: چگونه به آقا خبر دادید؟ گفت: هنگامیکه به بیمارستان رسیدیم، دکتر گفت: او فوت کرده است و باید کالبد شکافی کنیم. من از بیمارستان به دفتر آمدم و از در بالاخانه آمدم که اجازه این امر را از آقا بگیرم. هنگامیکه رسیدم دیدم ایشان در اتاق نشسته اند.
زانوانم یارای حرکت نداشت و توان گفتن این خبر را نداشتم که آقا مرا صدا زدند. سایه ام را روی شیشه دیده بودند که همین حالت درنگ من، کافی بود تا دریابند اتفاقی افتاده است که من یارای آمدن و گفتن آن را ندارم. پریشان و گریان از پله ها پایین آمدم. پیش از آن که من حرفی بزنم، گفتند: مصطفی فوت کرده؟
گفتم: بله. دستشان را روی زانو گذاشتند و چند مرتبه آیه استرجاع«إِنّا لله وَ إِنّا إِلُیهِ رُاجِعونِ» را خواندند. گفتم: دکتر گفته مرگ مشکوک است. کبودی های بسیاری روی بدن و صورت او دیده میشود، باید کالبدشکافی شود تا علت مرگ مشخص شود. حالا آمده ام از شما اجازه بگیرم. گفتند: این کار را نکنید! من نیازی نمیبینم.
خبر در گذشت حاج آقا مصطفی برای دوستان بسیار ناگوار و غیرقابل تحمل بود؛ زیرا وی در بین آنان محبوبیت خاصی داشت. شاگردان و دوستان او افزون بر شرکت در کلاس درس وی، از معاشرت و همنشینی با او هم بهره میبردند؛ زیرا ایشان بسیار خوش صحبت و شوخ طبع بود و مصاحبت با او از غم غربت و دوری از وطن میکاست.
از این رو وقوع این حادثه، سخت آنان را بی تاب کرده بود، طوری که احمد به امام گفت: این برادران بسیار ناراحتند. شما میتوانید به آنها دلداری دهید. امام پذیرفتند. همه آمدند و در حیاط نشستند. من برایم بسیار عجیب بود که چطور عده ای جوان میخواهند از پدر داغدیده آرامش بگیرند.
هر کدام که وارد میشدند در حالی که تلاش میکردند در برابر امام خویشتندار باشند، اما تا چشمشان به امام میافتاد تاب نمیآوردند و با صدای بلند گریه میکردند. سرانجام امام همه آنها را به صبر دعوت کردند وگفتند: به هر حال اتفاقی است که افتاده. خداوند یک وقت نعمتی به انسان میدهد و زمانی هم آن را پس میگیرد؛ باید تحمل داشته باشیم. پس از ایراد سخنان کوتاهی گفتند: برخیزید و به دنبال کارها بروید! ببینید چه کارهایی باید انجام شود.
من دست حسن را گرفتم و به خانه داداش باز گشتم. امام هم نزدیک ظهر به آنجا آمدند. به محض ورود، خانم با حالتی بسیار پریشان نزد امام آمدند و گفتند: آقا دیدی چطور شد؟ چه بلایی بر سرمان آمد. آقا پاسخ دادند: خانم به خاطر خدا صبر کن! میدانم که دشوار است، سخت است، اما به حساب خدا بگذار.
اگر به حساب خدا بگذاری تحملش آسان میشود. خدا خودش تحمل این مصیبت را آسان میکند. خانم گریه کنان گفتند: نمیتوانم آقا من سختی بسیاری کشیده ام، اما این را دیگر نمیتوانم تحمل کنم. آقا هم در حالی که سخت ناراحت و متأثر بودند، دست روی شانه های خانم گذاشتد و گفتند: میدانم اما به خاطر خدا صبر کن!
چند دقیقه ای نشستند و با معصومه خانم، حسین و مریم صحبت کردند و به آنها دلداری دادند. به آنها گفتند: من هم کوچک بودم که پدر و مادرم را از دست دادم. حال شما را درک میکنم. اما به خاطر خدا صبر کنید و از او کمک بخواهید. خدا به شما صبر میدهد. آرام باشید! مواظب گفتار خود باشید! مبادا سخن ناروایی بگویید!
هنگامیکه برخاستند خانم گفتند: به فاطی خانم بگویید با شما بیاید و اینجا نماند. آقا هم از من خواستند به خانه نزد ایشان بروم. عصر همان روز شمار بیشتری از دوستان حاج آقا مصطفی به خانه امام آمدند. حیاط کوچک، پر از جمعیت شد. همه ضجه میزدند و با صدای بلند گریه میکردند.
باز هم امام استوار و با صلابت، نشستند و پس از قرائت آیه ای از قرآن، قدری صحبت کردند و آنها را دلداری دادند و گفتند: مرگ مصطفی از الطاف خفیه الهی است. پس از آن، به طبقه بالا و اتاقی که من در آن نشسته بودم آمدند و با تأثر به من گفتند: من برای شما بسیار ناراحتم. شما مهمان ما هستید. وضعیت بدی پیش آمد و شما ناراحت شدید.
داستانی را برایت تعریف میکنم که ببینی بزرگان چگونه بودند و ما چگونه ایم. در یک روز عید، افراد زیادی در خانه یکی از عرفا جمع شده بودند تا به وی تبریک بگویند. ناگهان صدای فریادی از اندرونی شنیده میشود. آقا به اندرونی میرود و متوجه میشود پسرش در حوض آب افتاده و خفه شده است و آن صدا، فریاد همسرش بوده است. به همسرش میگوید: اکنون مهمان داریم و نباید آنها را ناراحت کنیم. بگذارید اینها بروند و ما عیدشان را خراب نکنیم. خانم هم که مانند همسرش بزرگوار بود تا رفتن مهمانان تحمل میکند.
سپس آقا بر میگردد و میگوید: الحمدلله، خیر بود. مراسم عید برگزار میشود و پس از رفتن مهمانان، آقا به دو نفر از دوستان میگوید: شما بمانید، به کمک شما نیازمندم. آن گاه ماجرا را میگوید و پس از آن مشغول کارهای خاکسپاری میشوند.
امام پس از چند دقیقه برای اقامه نماز برخاستند، خود را خوشبو ساختند و محاسنشان را شانه زدند و به نماز ایستادند. امام با تأثر همچنان مسلط بر رفتارشان بودند. فردای آن روز به آقای فرقانی سفارش کردند: مبادا پرداخت مربوط به فلانی را که امروز موعد آن است فراموش کنی.