کتاب «پدر مظلوم» خاطرات کمتر شنیده شده از دوران دفاع مقدس

«مجید نادری» یکی از یادگاران هشت سال دفاع مقدس است که در کتاب «پدر مظلوم» به بیان گوشه‌ای از خاطرات خود پرداخته است.
کد خبر: ۷۰۱۲۲۱
تاریخ انتشار: ۰۶ آبان ۱۴۰۳ - ۱۲:۴۳ - 27October 2024

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از ارومیه، خاطرات ۸ سال دفاع مقدس برگ دیگری از رشادت‌های رزمندگان غیور اسلام را به تصویر می‌کشد که «مجید نادری» رزمنده بسیجی و یکی از یادگاران هشت سال دفاع مقدس استان آذربایجان غربی در کتاب ۲۵۹ صفحه‌ای «پدر مظلوم» که توسط «مجید مظهر صفاری» گردآوری شده اینطور نقل کرده است:

«اوایل اسفند سال ۱۳۶۶ ما در ارتفاعات دوپازا مشرف به شهر قلعه دیزه عراق که ۳ قله داشت، مستقر بودیم. قله‌ها از هم حدود دو کیلومتر فاصله داشت. اواخر زمستان، ۵/۱ متر بالای کوه برف باریده بود. ما آنجا سنگر‌هایی داشتیم که از چیدن سنگ با نایلون و کف با تخته روسی پوشیده شده‌بود، از وسط تخته روسی برف‌ها آب می‌شدند و مثل چشمه از سنگر بیرون می‌آمدند. اگر ایمان قوی باشد سختی‌های بیشتر از این را هم می‌شود تحمل کرد. 

تقریباً ساعت ۱۱ صبح بود دیدبان فریاد زد که به طرف ما حمله شده‌است. من سریع از طریق بی‌سیم با فرماندهی محور عملیاتی تماس گرفتم و گفتم از جناح شرق عدة زیادی در حال حرکت هستند. فرمانده محور عملیاتی ما در قلة وسط مستقر بود، گفت تیراندازی نکنید و هیچ عکس‌العملی نشان ندهید تا اطلاعات بررسی کند. همه با بادگیر‌های سفید اسلحه به دست آماده شدیم بچه‌های اطلاعات - عملیات جلو رفتند تا کسب خبر کنند، وقتی آمدند، گفتند نزنید اینها عده‌ای زن و مردی هستند که از طرف عراق یا اخراج شده یا فرار کرده‌اند. وقتی به نزدیک ما رسیدند، دیدیم بله بیشترشان زن و بچه و دختر‌های ۱۲ یا ۱۳ ساله هستند. 

فرمانده با مرکز عملیات تماس گرفت و جریان را توضیح داد، دستور رسید که از آنها پذیرایی کنید تا بالگرد‌ها را برای تخلیه بفرستیم. من با یک صحنه بسیار تلخی رو‌برو شدم که الان هم از گفتن آن بغضم می‌گیرد. دختر بچه‌ای یازده، دوازده ساله، خواهر خردسالش را به پشتش بسته بود، ولی نمی‌دانست پا‌ها و صورتش مثل یخ شده و از سرما تلف شده‌است. بچه را از پشتش باز کردیم و منتظر ماندیم تا بالگرد‌ها برسند. این دختر هی می‌گفت خواهرم! خواهرم! ما هم گفتیم مریض شده فرستادیم بیمارستان! واقعیت را به او نگفتیم. آخرش گفت تا خواهرم را نبینم، نمی‌روم! ما چاره نداشتیم جز گفتن حقیقت. همه آنها در سنگر جا نمی‌شدند، فرمانده محور همراه خود پتو و نایلون آورده بود، تا رسیدن بالگرد گرم شوند. از آنها با کمپوت و کنسرو پذیرایی کردیم. بعد بالگرد‌ها رسیدند و آنها را به شهر بانه بردند.» 

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها