اقدام مخفیانه گروه «خلیفه سرخ» برای توزیع ارزاق به نیازمندان آبادانی

اسماعیل خلیفه که هیکل تنومندی داشت، افراد را کنار زد، لاشه را جلو کشید و پارچه را روی سرش گذاشت. بعد لاشه را از پشت روی کولش انداخت. در مسجد بچه‌ها کمک کردند و لاشه را از دوش خلیفه برداشتند و جاسازی کردند.
کد خبر: ۷۱۶۵۷۳
تاریخ انتشار: ۱۱ دی ۱۴۰۳ - ۱۸:۱۵ - 31December 2024

به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، پس از شروع جنگ تحمیلی صدام علیه ایران در ۳۱ شهریور سال ۱۳۵۹، نخستین کسانی که بیشتر از همه ملت ایران طعم تلخ جنگ و تجاوز به سرزمین و خانه و کاشانه خود را چشیدند، مردم ساکن در مناطق مرزی و هم‌جوار با عراق بودند.

اقدام مخفیانه گروه «خلیفه سرخ» برای توزیع ارزاق به نیازمندان آبادانی

از جمله شهر‌هایی که در آغاز جنگ تحمیلی هدف تاخت‌وتاز دشمن بعثی قرار گرفت، آبادان بود؛ اما در این بین مقاومت و ایستادگی مردم و به‌ویژه جوانان و بچه مسجدی‌های محله‌های شهر آبادان در برابر تجاوز دشمن، خاطراتی ارزشمند و ماندگار را به‌جای گذاشته است که مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس را بر آن داشته تا این حوادث و اتفاقات را منتشر کند.

مساجد؛ بخشی از بازوی اجرایی فرمانداری و سپاه

یک ماه از شهادت عنایت می‌گذشت و در شهر تغییراتی در جریان بود. دیگر، مساجد مسئول توزیع ارزاق نبودند و مغازه‌هایی در شهر عهده‌دار این کارشده بودند.

از طرف دیگر، مردم و مسئولان فهمیده بودند که این یک جنگ طولانی است و همه می‌دانستند که دیگر این حرف که جنگ به‌زودی تمام می‌شود و مردم بر سرکار و کاشانه خود برمی‌گردند، بی‌معناست. مردم در فکر تأمین سرپناه در خارج از آبادان بودند و مسئولان هم در فکر برنامه‌های بلندمدت.

مساجد به‌عنوان بخشی از بازوی اجرایی فرمانداری و حتی سپاه، در کمک و خدمت‌رسانی به مردم، باید بیشتر از قبل فعال می‌شدند و شورای مساجد هم در تعامل مستقیم با حاج‌آقا جمی (نماینده ولی‌فقیه و امام‌جمعه آبادان) در حال برنامه‌ریزی و اعمال زیرساخت لازم برای این کار بود.

بعد از شهادت عنایت، در مدیریت مسجد هم باید تغییراتی صورت می‌گرفت؛ اسماعیل که عضو هیئت مرکزی شورای مساجد بود، روز‌ها در مسجد نو (مدرسه کنار مسجد) حضور داشت و بعد‌ها هم در حسینیه لاری‌ها به امور شورا می‌پرداخت. او از غروب به مسجد می‌آمد، اما دیگر نمی‌توانست در بخش مدیریت مسجد حضور مداوم داشته باشد.

بچه‌ها و مسئولان مسجد همگی از نعمت‌الله رئیسی (برادر شهید عنایت) خواستند که جای عنایت را برایشان پر کند و فرمانده باشد.

او از برادر شهیدش خصوصیات بارزی به ارث داشت: مهربان و باحوصله بود، اخلاق خوبی داشت و با تمام بچه‌ها دوست بود، با هرکسی مطابق عقل و سنش برخورد می‌کرد، بین اعضای مسجد و نیرو‌های مرتبط مقبولیت و محبوبیت داشت و او در کنار بهرام ذبیح‌الله‌زاده تیم کاملی بودند.

در این بین وقتی شهباز نوری‌زاده و محمود فخر عالی‌اده هم از بیمارستان مرخص شدند و به جمع بچه‌ها برگشتند، کارایی مسجد خیلی بیشتر شد. حشمت رئیسی (برادر شهید عنایت) هم به مسجد طالقانی پیوست و امور ثابتی را بر عهده گرفت.

جلوگیری از فاسدشدن ارزاق عمومی

مدرسه فارابی که لشکر ۷۷ خراسان در آن مستقر بودند، کمتر از ۵۰ متر با مسجد طالقانی فاصله داشت. به همین دلیل چند نفر از سرباز‌ها و درجه‌دار‌های آن‌ها برای نماز ظهر و شب به مسجد می‌آمدند و در نماز جماعت شرکت می‌کردند. بعد از مدتی بین آن‌ها و بچه‌های مسجد، دوستی صادقانه‌ای برقرار شد.

از بین آن‌ها دو درجه‌دار منقضی خدمت سال ۱۳۵۶ که برای دفاع فراخوانده شده بودند، با بیشتر بچه‌ها صمیمی شده بودند. فامیلی یکی از آن‌ها توران بود که از ساوه آمده بود و دیگری از اهالی مشهد بود. آن‌ها حتی مشکلاتی را که بین خودشان داشتند، در مسجد مطرح می‌کردند و از بچه‌ها راه‌حل می‌گرفتند.

یک‌شب که آن‌ها کنار هم نشسته بودند و حرف می‌زدند، توران و دوستش خیلی گرفته و ناراحت به نظر می‌رسیدند. آن دو صبر کردند تا دیگران بروند. وقتی چند نفر از بچه‌ها ماندند، علی‌رضا از توران پرسید: امشب‌و چه‌تون بود شما دوتا؟ خیلی تو خودتون بودین!

توران گفت: آخه نمی‌دونین که چه غمی تو دلمونه! تو کانتینر سردخونه کنار مدرسه، یه عالمه گوشت گوسفند و گوساله و مرغ نگهداری می‌شه. ما مطمئنیم که اونا کاملا سالمن، اما افسر پزشکی که با انقلاب میونه خوبی نداره، از لجش برای اینکه به جنگ ضربه بزنه، به بهانه این‌که اینا فاسد شدند، دستور داده همه‌شون رو معدوم کنیم! ما هم هیچ کاری از دستمون بر نمیاد! فقط عذاب وجدان گرفتیم که تو این شرایط جنگی و این فقر مردم می‌خواد همچین کاری بکنه! بدبختی بیشترمون هم اینه که ما باید این کار رو بکنیم!

بچه‌ها با شنیدن این حرف‌ها خیلی ناراحت شدند و بعد از چند ساعت صحبت و گفت‌وگو به این نتیجه رسیدند که به‌صورت پنهانی به کانتینر تک بزنند. قرار شد سرکار توران شبی که برای این کار مناسب است، به بچه‌ها خبر بدهد.

دو شب بعد، توران خبر داد که آن شب افسر نیست، بچه‌های مقر کم هستند و نگهبان هم آشناست. ساعت حدود ۱ نیمه‌شب بچه‌ها به خط شدند. توران از قبل قفل کانتینر را باز گذاشته بود. او و دوستش از داخل به سراغ نگهبان رفتند و با صحبت و میوه و چای سر او را گرم کردند.

بچه‌ها به‌آرامی، بدون کوچک‌ترین سروصدایی قفل و در کانتینر را باز کردند. باوجود سردی هوای زمستان، سوز سرمای کانتینر بر صورت‌شان نشست.

دو نفر آرام به داخل کانتینر رفتند و فوری مشغول کار شدند. آن‌ها کارتن‌های مرغ را که داخل هرکدام از آن‌ها هشت‌تا مرغ بود، جلو در می‌گذاشتند و هریک از بچه‌ها، یک کارتن را برمی‌داشت و با سرعت روی پنجه پا می‌دوید و آن‌ها را از در کوچه به داخل مسجد می‌برد و تحویل نعمت و نادی می‌داد. آن‌ها هم مرغ‌ها را در حمام و آشپزخانه و منزل امام جماعت که چسبیده به مسجد بود، می‌چیدند.

می‌دانستند که ظهر نظامی‌ها برای نماز می‌آیند، برای همین اجناس را کاملاً استتار می‌کردند. خوشبختانه هوا خیلی سرد بود و گوشت‌ها هم کاملاً یخ‌زده بودند، برای همین خیال‌شان راحت بود که آن‌ها همان‌طور یخ‌زده می‌مانند و فاسد نمی‌شوند.

وقتی بیرون آوردن مرغ‌ها تمام شد، بچه‌های داخل کانتینر، چند لاشه گوسفند و گوساله را جلو گذاشتند تا بچه‌ها به مسجد ببرند.

وقتی آخرین محموله را که لاشه یک گوساله بود، به‌سختی و نفس‌زنان پایین گذاشتند، همه متحیر ماندند که آن را چطور ببرند.

قرار بود اصلاً حرف نزنند، آن‌ها حتی نفس‌هایشان را در سینه حبس کرده بودند و نفس‌نفس زدن‌های ناشی از دویدن‌شان را هم کنترل می‌کردند. همه فقط به همدیگر نگاه می‌کردند و در چشم‌هایشان سؤالات‌شان خوانده می‌شد.

اسماعیل خلیفه که هیکل تنومندی داشت، یکهو افراد را کنار زد، لاشه را جلو کشید و پارچه را روی سرش گذاشت. بعد لاشه را از پشت روی کولش انداخت.

در مسجد بچه‌ها کمک کردند و لاشه را از دوش خلیفه برداشتند و جاسازی کردند. صورت اسماعیل، هم از سنگینی لاشه و هم از خون داخل شکم آن، سرخ‌شده بود. بچه‌ها با خنده به او گفتند: آفرین تک خلیفه سرخ! گل کاشتی! اینجا بود که اسم گروه خلیفه سرخ بین اعضای قدیمی مسجد طالقانی به‌عنوان یک اسم رمز شکل گرفت.

صبح نعمت و نادی با تیم‌شان دست‌به‌کار شدند و با نظارت بهرام، گوشت‌ها و مرغ‌ها را تکه‌تکه و بسته‌بندی کردند. بعد از آن، لیستی از خانواده‌ها نوشتند تا هم کسی از قلم نیفتد و هم خانواده‌ای دو بار حساب نشود.

توزیع اجناس با موتور و دوچرخه و پای پیاده بین مستمندان شهر شروع شد و تا نزدیکی غروب ادامه پیدا کرد و به حدود ۶۰ خانواده نیازمند، گوشت و مرغی که در آن شرایط خیلی کمیاب بود، رسید.

بعد از این ماجرا دیگر به‌طور علنی ارزاق داخل کانتینر بین نیازمندان توزیع شد. مثلاً یک‌بار درجه‌دار مسئول خودش حدود یک‌تن سیب را با کمک بچه‌های مسجد و سرباز‌ها با فرغون آوردند و در مسجد دپو کردند. بچه‌ها هم آن‌ها را بد و خوب کردند و شستند و بعد بین نیازمندان توزیع کردند.

منبع: علیرضا فخارزاده، سعیده سادات محمودزاده حسینی، بچه‌های مسجد طالقانی، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۲، صص ۲۲۷، ۲۲۸، ۲۲۹، ۲۳۰، ۲۳۱

انتهای پیام/ 113

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار