به گزارش خبرنگار فرهنگ دفاعپرس، زنان با استعانت از حضرت زینب (س) در فراق همسران و پدران و برادران خود، در پشتیبانی از دفاع مقدس حاضر بودند. آنان همیشه پای ثابت حفظ دین و عزت و شرف بودهاند. تاریخ کشور ما پر از حماسه زنانی است که در بحبوحه جنگ دچار سردرگمی و وحشت نشدند و یاد گرفتند چگونه به زندگی ادامه دهند و امیدشان را از دست ندهند. نکته حائز اهمیت در زندگی آنها استقامتی بود که از خود نشان دادند که نباید نامشان در لابهلای حوادث گم شود.
متنی که در ادامه میخوانید روایتی است از زندگینامه جانباز دفاع مقدس «محمد سرافزار» که به قلم «بتول جعفرزاده» که پیش از این در کتاب «اینجا خانهاش بود» منتشر شده است.
مهمان
تا مدتها بعد از ازدواج با محمد از خودم میپرسیدم واقعا چطور شد پدرم با تمام سختگیریهایی که در انتخاب همسر آینده من داشت، به خانواده محمد جواب مثبت داد؟
مهر سال ۵۲ که سیما خانم به خانه ما آمد و مرا برای برادرش محمد خواستگاری کرد، چهارده سال بیشتر نداشتم و به ازدواج و این چیزها اصلا فکر نمیکردم. آن زمان بدون اطلاع قبلی ناگهان در میزدند و برای خواستگاری میآمدند. هر روز یکی دو تا مهمان میآمد، گاهی همسایهها میآمدند، معمولا پذیرایی از آنها به عهده من بود. بعضی اوقات نجوای مادرم و پدرم را شنیده و متوجه میشدم آن خانمها برای خواستگاری من آمده بودند.
در آن سن خواستگارهای متعددی داشتم پدرم درباره آنها تحقیق میکرد و آنها را نمیپذیرفت نمیدانستم معیار پدرم برای انتخاب دامادش چیست، دلش میخواهد دخترش با چگونه فردی ازدواج کند؟ در خانواده ما دختر برای انتخاب مرد زندگیاش اظهارنظر نمیکرد پدر دختر، داماد را میپسندید و خواهر یا مادر داماد هم عروس را. دختر و پسر همدیگر را نمیدیدند.
اگر خانوادهها از هم خوششان میآمد، دختر ازدواج میکرد. پدرم دلش نمیخواست هرکسی دامادش شود، بنابراین به خانواده محمد هم جواب منفی داد؛ اما سال بعد آنها دوباره قضیه خواستگاری مرا مطرح کردند و از مادربزرگم خواستند با پدرم در این باره صحبت کند، پدرم این بار گفت: «جوابم مثبته. محمد رو به دامادی پسندیدهام.»
و به مادربزرگم گفت: «من محمد رو دوست دارم. شاید قسمت دخترم همین باشه.»
قرار شد خانواده محمد برای بلهبرون بیایند؛ اما من تا آن موقع هنوز داماد را ندیده بودم. دلم میخواست شوهر آیندهام را ببینم. با اینکه با مادرم خیلی صمیمی بودم، اما از او چیزی نمیپرسیدم. او خودش هم داماد را ندیده بود و از همسر آیندهام چیز زیادی نمیدانست فقط گفت: «ما به خواستگارها جواب مثبت دادیم. قرار ازدواج کنی. برادر بزرگ محمد در بازار بوتیک لباس داره و محمد هم با او کار میکنه. یک برادر کوچکتر هم داره که درس میخونه. محمد در کودکی مادرش رو از دست داده و آقا مرتضی تا مدتها با کمک دخترش سیما، محمد و محسن رو بزرگ کرده، اما حالا سیما خانم چند بچه قد و نیم قد داره.»
در بلهبرون اقوام نزدیک ما همه بودند. آن شب پیراهن صورتی بلندی که دور یقهاش پر از شکوفه بود، پوشیدم. چادر سفیدم گلهای سرخ کوچک داشت. مردها در یک اتاق و خانمها در اتاق دیگر بودند. در بین دو اتاق راهرویی بود که از آنجا صحبتهای مردها درباره میزان مهریه کمابیش شنیده میشد.
ظاهرا پدرم مبلغ خیلی پایینی رو پیشنهاد کرده و به جای این که مبلغ مهریه را بالا ببرد، پایین آورده بود. مادرم هم گفت: «هر چی آقا یوسف بگه، قبوله.»
یک هفته بعد از بلهبرون با هم عقد کردیم. قرار شد برای من خرید کنند. به اتفاق سیما خانم و محمد بازار رفتیم. دیروقت بود و بیشتر مغازههای بازار بسته بودند و جز ما کسی در بازار نبود. پدرم هنگام خروج از خانه، سفارش کرده بود که زیاد هزینه نکنید تشریفات نباشد؛ بهتر است به حداقل وسایل بسنده کنید.
اما خانواده داماد برایم طلا، ساعت، کیف و کفش خریدند. انگشترم حلقه ساده پهنی بود بدون طرح. آیینه و شمعدان نقرهای، گران قیمت بود، اما خریدند. ما هم برای محمد، کتوشلوار سرمهای، ساعت و انگشتر خریدیم. پدرم وقتی طلاها و آیینه شمعدان را دید، فهمید گرانقیمت هستند به ما اعتراض کرد؛ چراکه دوست نداشت در آغاز زندگی بار زیادی بر دوش محمد و خانوادهاش تحمل شود.
قبل از رفتن به خانه بخت، با هم زیاد بیرون نمیرفتیم؛ اما محمد به دیدنم میآمد. برایم لباس، کیف و گاهی گل سر هدیه میداد. چون محمد در کودکی مادرش را از دست داده و پدرش هم خیلی پیر بود، معمولا برای قرارومدار عروسی یا خواهرشوهرم سیما خانم میآمد یا علی آقا و جاریام نازی خانم.
اواخر زمستان سیما خانم منزل ما آمد و از والدینم خواست بساط عروسی را راه بیندازیم. پدرم گفت: «محمد سربازی نرفته. اگه دخترم رو خونه بخت ببرین زندگی برای هر دو نفرشون سخت میشه. بعد از خدمت سربازی عروسی بگیرین.»
روز بعد محمد خانه ما آمد کمی داخل اتاق نشست، کلافه بود. به اصرار مادرم یک استکان چای خورد. موقع رفتن گفت: «فردا میرم پادگان. میخوام برم سربازی.»
محمد از روز اول سربازی، برای من نامه مینوشت. همیشه از اشعار زیبایی استفاده میکرد. گاهی مادرم نامهها را میخواند میگفت: «به نظر به محمد نمیاد اهل شعر باشه. نکنه از دوستاش برای نوشتن شعر کمک میگیره؟»
من هم میخندیدم و چیزی نمیگفتم. هر وقت محمد به مرخصی میآمد، مادر او و خانوادهاش را برای شام دعوت میکرد. چون دوره آموزشیاش در قزوین بود؛ روزهایی که مرخصی شهری داشت؛ منزل دایی مادرم آقا محرم میرفت. روزهایی که محمد سرباز بود سیما خانم بیشتر از گذشته هوایم را داشت. مدام به منزل ما میآمد و به من سر میزد؛ برای این که دلتنگ نباشم مرا به بهانه تماشای فیلم به خانهشان میبرد و به موقع هم برمیگرداند.
او هدایای خوبی میخرید و به مناسبتهای مختلف برایم میآورد. در شب چهارشنبه آخر سال هم کیف، کفش و لباس هدیه داد. مادربزرگ هر وسیلهای که او برایم میآورد داخل صندوق قدیمی خودش برایم مرتب و تمیز نگه میداشت تا خراب نشود. من هم سیما خانم را که در نبود محمد به من محبت میکرد خیلی دوست داشتم.
دنبال فرصتی بودم تا محبتهای او را جبران کنم. مادرم هم چهارشنبه آخر سال با سلیقه خودش برای من و برادرهایم و پدرم لباس میخرید. معمولا لباس من سارافون و شلوار بود. پیش نیامد خودم را برای انتخاب لباس ببرد. گاهی پیش میآمد و نمیشد برای من لباس و وسیله نو بخرند؛ اما من عاشق مادرم بودم و پدرم را خیلی دوست داشتم و به خاطر امکاناتی که نمیتوانست در اختیار ما بگذارد از او کینه به دل نمیگرفتم. او به بچه هایش بیش از حد محبت میکرد.
چهارشنبه آخر سال در خانه آتش روشن میکردیم؛ از روی آن میپریدیم. همسایهها هم به ما ملحق میشدند. در تاریکی حیاط دور هم جمع میشدیم و شادی میکردیم. مادرم به کارهای زینتی بسیار علاقه داشت. یک هفته به عید مانده زیره سیاه را روی پارچه نازکی میریخت، کوزه را با آن پارچه نازک میپوشاند بیست روز مانده به عید گندمها را هم در سینی بزرگی میخیساند بعد جوانهها را با پارچه نمدار میپوشاند و پشت پنجره میگذاشت.
روز عید سبزهها را با پارچههای رنگارنگ تزئین میکرد و وسط سفره هفتسین میگذاشت. تلویزیون که نبود با تقویم متوجه تحویل سال نو میشدیم. لباس نو پوشیده کنار هم مینشستیم. پدرم کمی قرآن میخواند. بعد به همه عیدی میداد.
روز اول عموها و داییها به اتفاق همسر و بچههایشان به دیدن پدرم که از آنها بزرگتر بود میآمدند. بعد هم ما به دیدار اقوام میرفتیم. پدرم همیشه میگفت: اعیاد واقعی ما مسلمانها عید فطر و قربان و مبعث هستند. در آن روزها شیرینی میخرید و برای ما داستانهایی از پیامبر (ص) تعریف میکرد.
انتهای پیام/ 161